‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 173 درکش می کردم در موقعیت سختی قرار داشت در نگاهش ترس و شرمندگی به مساوی دیده می شد و دلم را به درد می‌آورد. برای خاتمه دادن به این وضعیت دستم را روی دکمه زنگ گذاشتم و فشردم. دست های لرزان رژان را برای آرام کردنش در دست گرفتم. در توسط عمه مینا باز شد چشم های سرخ شده از گریه اش به محض افتادن به صورت رژان از لرزید و باز به گریه افتاد. رژان هم با شدت بیشتری گریه از سر گرفت. عمه بی هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت و راه را برای ورودمان باز کرد. دستم را به کمر زدم و به داخل هدایتش کردم. عمه زهرا و عمه رویا که چشم به در دوخته بودند خیره به رژان از روی مبل بلند شدند. سکوت در خانه حکم مرگ می داد؛ مرگ رژانی که با ابهت پا روی پا می انداخت و پر غرور به مبل تکیه می زد! رژانی که در، ست کردن رنگ لاک با لباسش و رنگ لنز با موی سرش استادانه خرج می‌کرد، حالا با ساده ترین پوشش و بی هیچ توجهی به هماهنگی شان سر شکسته و لرزان سکوت مرگبار خانه را رنگ می‌کرد. اصوات نامفهوم شادی سکوت خانه را شکست. نگاه رژان لحظه ای به صورت دخترش که در آغوش ژیلا بود کشیده شد. مردمک چشمش غوغای دلش از دلتنگی را فریاد زد ولی سریع نگاه دزدید تا جلوی عمه رویا که حالا از شوک دیدار خارج شده و رد خشم در صورتش نشسته بود فرزند نابهنگام اش را به آغوش نکشد‌. صدای داد لرزان عمه رویا همه مان را ترساند. -کجا بودی این همه وقت؟ برای چی برگشتی؟ به گریه افتاد و ادامه داد: خیر نبینی رژان با چه رویی برگشتی؟ ها؟ الان من به بابات چی بگم؟ بگم این بچه کیه؟ کاش سر زای حرومیت مرده بودی رژان تا اینجوری خارم نکنی! خار بشی رژان، جلوی بابات خارم کردی! این بود اون آزادی و تساوی حقوق زن و مرد؟! این بود به روز بودن و امروزی بودن؟! خدا ذلیلت کنه... با دست به شادی اشاره کرد و میان ضربه های محکمی ک با دست به صورت خود می زد داد زد: این بود؟! آره؟! عمه مینا و عمه زهرا سعی داشتند دست هایش را بگیرد تا به صورتش نکوبد ولی دست بردار نبود. دستهایشان را پس زد و با چشم های اشکی و دردمانده اش به صورت هر دو نگاه کرد و زجه زد: چطور آروم باشم؟! آبروم رفت. زندگیم رفت. این دختره بوی مرگ انداخته تو جون زندگیمون. مگه وضعیتم رو نمی بینید!؟ من خاک بر سر حالا چه جور جلوی مردم سربلند کنم؟! بگم این بچه رو از کجا آوردیم؟! صورتش را با دست هایش پوشاند و نام خدا را صدا زد: خدا... روژان که از گریه زیاد رو به پس افتادن بود طاقت نیاورد و سمت عمه قدم برداشت‌ جلوی پایش نشست و با جان کندنی صدایش زد: مامان؟ صدای عمه قطع شد. نفس ما هم... رژان زار زد: غلط کردم مامان. حرص عمه به دست هایش منتقل شد و به قصد آرام کردن دل زخم خورده ی خود محکم و بی وقفه شروع به زدن رژان کرد. - غلط کردم؟! همین؟! با غلط کردن آبروی ما بر می گرده؟! کاش به جای تو لخته خون زاییده بودم رژان. کاش خودم مرده بودم و شاهد بی آبرویی تو نبودم. غلط کردم؟! فکر می کنی الان دیگه همه چی درست شد با غلط کردن تو؟! به زور دست های عمه را گرفته بودیم تا رژان را نکشد ولی خود رژان تلاش و تقلای برای خلاصی از زیر دست مادرش را نداشت. عمه که دیگر جانی برای زدن نداشت نالید: دستامو ول کنید. می خوام تربیتش کنم. شما چیکار دارید؟ دستامو ول کنید. ژیلا که از گریه ی زیاد به سکسکه افتاده بود، التماس کرد: مامان تورو خدا بسه. گناه داره گفت که غلط کرده. ببین حال و روزش رو. جون تو بدنش نیست. تازه از بیمارستان مرخص شده. جو کمی آرام شد. رژان را از جلوی پای عمه بلند کردم و روی مبل نشاندم. حال هیچکس خوب نبود، سمت آشپزخانه رفتم و قندهای قندان را در پارچ آب خالی کرده و با قاشق دسته بلندی شروع به هم زدنش کردم. چند لیوان در سینی چیدم و به سالن بازگشتم و به زور به خورد عمه رویا و روژان دادم. رژان سکوت کوتاه ایجاد شده را شکست. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁