رمان قسمت پنجاهو نهم نمیدانم چرا متنفر نمیشدم از معبودم... همانطور به هم خیره مانده بودیم که نعیم به سراغمان آمد... - بسه بابا دل و قلوه دادن ... پاشو عباس جون نوبتیم که باشه نوبت شماست... و من خنده ام گرفته بود از طرز صدا کردن نعیم ... بالاخره نعیم موفق شد و امیر عباس میان پسر دایی هایش که دورش حلقه زده بودند فقط بشکن میزد ... و من میمردم براي رقصیدن مردانه اش ... و من میمردم براي هرچیزي که مربوط به او بود ... و عاشق احمق است یا کور؟ همانطور خیره اش بودم که با احساس نشستن کسی کنارم از جا پریدم ... برگشتم و محسن را دیدم ... محسنی که هربار میدیدمش انگار شرمنده تر از بار قبل بود... اوهم خیره ي جمع رقصان بود... همانطور بی آن که نگاهم کند پرسید... - خوشحالی محیا ؟؟؟ نگاهش کردم اما انگار اونگاهش به رو به رو میخ بود... - عشقت ازرششو داشت خودتو بدبخت کنی؟؟؟ هروقت اومدم حرف بزنم یا آقاجون خفم کرد یا نگاه پراز عشق تو به اون نامرد ... دارم خفه میشم محیا... من دووم نمیارم اشک چشمتو ببینم ... دووم نمیارم بدبختیتو ببینم ... خوابم راحت نیست محیا... بیداریمم کابوس بادیدن این که کنار اون نامردي... دیدم که اشکش چکید ... - دوست دارم محیا ... خیلی دوست دارم... نگاه دوختم صورت تنها برادرم ... به برادر مغرورم ... که انگار شکسته بود بدجور... در آغوشم کشید... و خیسی اشکش را روي شانه ام حس کردم ... او بود همیشه که مرهم زخم هایم میشد ... حالا هم به قول خودش کاري که از دستش برنمیامد با اشک هایش روي دردم مرهم شده بود... محسن از آن آدم هایی بود که در زندگی وجودشان ضروري بود... حالم خوب بود آنشب... و چه خوب که محسن بود و حالم را با بودنش کمی بهتر کرد ... بالاخره آن شب هم تمام شد و فردا رسید ... فردایی که انگار نه که چیزي تغییر کرده باشد ... انگار عروس بودنم براي همان یک روز هم زیادي بود ... فردایی رسید که امیرعباس شوهرم بودو همسرش دیگري... نور آفتابی که از پنجره به چشمم میزد باعث شد روز دیگري بازهم چشمانم را به زندگی لعنتیم باز کنم... نگاهی به ساعت کردم هشت بود... از جا بلند شدم با رخوت... هیچ چیز در زندگیم عوض نشده بود حتی اتاقم ... فقط کمی شناسنامه ام جوهري شده بود... آبی به سر و صورتم زدم و پایین رفتم... مادر و عمه و زن عموها پاي بساط صبحانه بودند ... با دیدنم کل کشیدند و بی آنکه اجازه دهند دست به چیزي بزنم براي چاي ریخت زن عمو هاجر ... تشکر کردم و چاي نوشیدم ... مادر کنارم نشست دستش را روي کمرم کشید ... و آرام کنار گوشم گفت ... - حالت خوبه مادر درد نداري... از حرف مادرسرخ شدم... اما چه خوب که نمیدانستند حقیقت را ... چه خوب که آقاجون راز دار خوبی بود ... و چه خوب که نمیدانستند شوهرم بعداز مراسم به اناقش رفت بی آنکه نگاهم کند... - کجایی محیا میگم رو اون تخت یه نفره سختتون نبود دیشب؟؟؟ لبم را گاز گرفتم از خجالت... با اعتراض گفتم... - مادر... خندید و به سمت عمه رفت و کنار گوشش چیزي گفت... و خندیدند باهم بازهم مرا خجالت دادند... زنعمو پروانه لقمه اي دهانش گذاشت... - آره خاله جون مادرت سفارش تخت دونفره داده آقاجونم بهتون اون اتاق ته سالن و بهتون داده ... مادر هم نفس عمیقی کشید ... - واال شما فرصت ندادید آدم درست و خسابی جهاز جور کنه ... دیگه مادر این از دستم برمیومد... سري تکان داد... - دستت درد نکنه مادر جون لازم نبود زحمت بکشید... لطف کنید به آقاجون بگید من اتاق خودم راحتتترم ..ماندن را جایز ندانستم و از جا بلند شدم تشکر کردم ... مادر توي صورتش زد... وادختر یعنی چی؟؟؟ میبینی مرجان من باید همش از دستش خون به جیگر بشم ... شوهر کرده نمیخواد با شوهرش بره تو یه اتاق... عمه مرجان با نگاهش اطمینان دادبه مادرم ... رو به من کرد ... - دخترم مگه میشه شوهر کردي ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀