#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
حسن دست رضا رو گرفت و برد داخل،عفت هم نچی کرد و دنبالشون رفت…اختر موند و من…اختر که تا اون لحظه فقط نظاره گر بود اومد کنارم و دستمو گرفت و بلند کرد و بعد لباسهای خاکیمو پاک کرد و گفت:دختر جان!!!من نمیدونم کی هستی و از کجا اومدی و هدفت چیه ،،ولی میدونم که دستی دستی خودتو بدبخت کردی..پاشدی و دنبال رضا اومدی که چی بشه؟ از این جماعت شوهر در نمیاد.خدا میدونه که همون روز اول که دیدمت فهمیدم هیچی نمیدونی و خامی کردی..اختر نفسی گرفت و ادامه داد:من این موهارو توی آسیاب سفید نکردم،…اگه من چهل ساله با حسن توی این کارم بخاطر اینکه خونه ی پدرم هم همین بود….اما تو چرا؟؟نگفتی پدر و مادر بدبختت چه بلایی سرشون میاد؟اختر همینطوری میگفت…دلم میخواست بهش بگم چرا اما بغض و گریه امونم نمیداد…..اختر وقتی دید حرفی نمیزنم خودش ساکت شد.خلاصه بلند شدم و دست و صورتمو شستم و رفتم اتاق.رضا نشسته بود و سیگار میکشید...اصلا محلم نداد…..حتی نگاه هم نکرد….
ادامه در پارت بعدی 👇