#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دوباره من بودم که تمام کارای مراسم و خرید و غیره رو به گردن گرفته بودم و بالاخره ولی هم راهی خونه و زندگیش شد…هنوز چند ماهی از ازدواج ولی نگذشته بود که باردار شدم و دختر(شیوا) بدنیا اومد…چند ماه بعداز زایمان من زن ولی هم بچه اشو بدنیا اورد..اون روز ولی اومد سراغ من و گفت:ایران!!ایران!!!بچه ام بدنیا اومد،،بدو بیا بریم..خوشحال گفتم:بسلامتی.من کجا بیام؟ولی گفت:بیا ازشون مراقبت کن خب.میدونی که اون اینجا کسی رو نداره…نمیدونم از روی سادگی بود یا ترس یا اینکه خودمو توی دلشون جا کنم،،نمیدونم هر چی بود حاضر شدم و باهاش رفتم…خودم چند تا بچه ی کوچیک داشتم اما ولشون کردم و رفتم تا مثلا از عروس و نوه ام مراقبت کنم…اون روز پیش خودم فکر کردم:حالا که بهم ارزش قائل شده و دنبالم اومده بهتره کمکش باش،،در عوض در اینده هم اونا کمک من میشند…مثل کلفت ازش مراقبت کردم..یادمه بچه ها از تنهایی میترسیدند و التماس میکردند که تنهاشون نزارم اما برای من مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇