#رفاقت_یا_جادو
#پارت_چهارم
خیلی فکر کردم و با خودم گفتم:هر چه بادا باد…..خدا کمکم میکنه و بچه ی سالم بدنیا میارم….اگه بچه دار نشم هر روز یه حرف باید بشنوم…..یه روز میگند مریضی و روز دیگه میگند نازایی…..توکل میکنم به خدا و آماده بارداری میشم……
با این افکار منتظر شدم تا شب بشه و ابوالفضل بیاد خونه…..میخواستم هر طوری شده اونو هم راضی کنم و تصمیم هر دو تامون باشه….
تا شب هزار بار حرفهامو مرور کردم و بالاخره ابوالفضل اومد…..
خیلی استرس داشتم…. آخه دلم نمیخواست متوجه بشه که بخاطر حرفهای خانواده اش این تصمیم رو گرفتم برای همین صبر کردم تا شامشو خورد و بعدش برای استراحت جلوی تلویزیون دراز کشید…..همون لحظه رفتم کنارش و نشستم………….
داشتم این دست و اون دست میکردم که ابوالفضل بهم خیره شد و گفت:طوری شده زهرا؟؟؟
با منمن گفتم:نه…..راستش دلم میخواهم مادر بشم…..
ابوالفضل یهو کامل بطرفم برگشت و گفت؛چی؟؟؟مادر بشی؟؟؟چطوری؟؟؟…
گفتم:چطوری نداره….خیلی راحت ،..مثل همه ی زن و شوهرا بچه دار میشیم….
ابوالفضل یه کم تن صداشو بلندتر کرد و گفت:به هیچ وجه…اصلا حرفشو نزن…..
با ناراحتی گفتم:آخه چرا؟؟؟منم دلم میخواهد مادر بشم…..
گفت:مگه دکترا منع نکردند؟؟،میخواهی بچه ی مریض بدنیا بیاری ،،؟؟
گفتم:توکل به خدا میکنیم…..باور کن اگه خدا بخواهد، یه بچه ایی بهمون میده که از همه سالمتر باشه….
مخالفتهای ابوالفضل و اصرارهای من بقدری ادامه دار شد که بالاخره ابوالفضل کوتاه اومد و با تشر و تهدید گفت:باشه قبول ….ولی هر اتفاقی بیفته پای خودته….قبول؟؟؟
با خوشحالی گفتم:قبول…..مطمئن باش هیچی نمیشه….من دلم روشنه…..
از اون شب یک ماه گذشته بود که علایم بارداری رو توی بدنم حس کردم…..توقع نداشتم با این سرعت حامله بشم اما انگار خواست خدا چیز دیگه ایی بود…..
وقتی آزمایش دادم در کمال تعجب جواب مثبت و من توی بدنم یه جنین داشتم….جنینی که از وجود منو عشقم بود…..
حال روحیم خیلی خوب بود ولی حال جسمیم داغون…..بقدری حالم بد بود و ویار شدیدی داشتم که حتی آب هم نمیتونستم بخورم…..
بعد از جواب آزمایش و سونوگرافی تحت نظر پزشک قرار گرفتم….
یه روز دکتر بعد از بررسی ازمایشات و سونوگرافی و غیره گفت:بنظر من بهتره برید تهران ….. یه آزمایش هست که باید انجام بدید….
گفتم:نمیشه همینجا توی شهر خودمون این آزمایش رو انجام بدیم…؟؟؟
دکتر گفت:نه….این نوع آزمایش رو اینجا انجام نمیدند….…یه آزمایش هست که باید از ناف شما گرفته بشه….
چاره ایی نبود و با ناراحتی برگشتیم خونه و ابوالفضل همه رو به مادرش گفت…..البته فقط بخاطر هزینه ی سفر مجبور شد به مادرش بگه……..
مادرشوهرم بجای همدردی و راهنمایی صداشو برد بالا و با تشر گفت:مگه مجبور بودی حامله بشی؟؟؟؟؟؟اآبرومونو بردی تو….حالا یه بچه ی تالاسمی هم روی دستمون میزاری ……خاک عالم بر سرت که هیچی حالیت نیست…..چند بار بهت گفتم که حامله نشو…..اصلا این ازدواج اشتباه بود…..من خودمو کشتم ولی کسی به حرفم گوش نکرد….
مات مونده بودم و فقط نگاهش میکردم……حالا خوبه خودش سرکوفتم میکرد و دنبال نوه بود………..
ابوالفضل هم ساکت بود و حرفی نمیزد…..مادرشوهرم بقدری عصبی شده بود که بعد از کلی غر زدن یهو از جاش بلند شد و رفت سمت گوشی تلفن…..
یه لحظه ترسیدم و فکر کردم الان زنگ میزنه خونه ی مامانم اینا……شماره گرفت و با تشر و داد و هوار اسم پدرشوهرم اومد….اونجا بود که نفس راحتی کشیدم،چون فهمیدم که با پدرشوهرم تماس گرفته……
اون روزها پدرشوهرم با ماشین توی یه شهر دیگه ایی کار میکرد و هر ازگاهی خونه میومد…..
ادامه در پارت بعدی 👇