#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان گفت: قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد،دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد.وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟ظهره.بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم..پاشو پاشو.آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه،مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد.اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن..اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون…با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل،تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود.مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم…
ادامه در پارت بعدی 👇