سر قولم ایستادم و به سر ماه نرسیده برای مامان لباسشویی خریدم…..اون موقع ها طلا ارزون تر بود برای همین ماههای بعد چند تا النگو هم برای مامان گرفتم‌تا پیش اقوام بابا و خودش کم و‌کسری نداشته باشه….. وقتی مامان از نظر مالی و وسایل خونه تکمیل شد و کم و کسریهاس رفع شد، تصمیم گرفتم پولامو برای خودم طلا بخرم تا پس انداز بشه….. یه بار که حقوقمو گرفتم مستقیم رفتم بازار و دو‌تیکه برای خودم طلا خریدم و برگشتم خونه……….. تا رسیدم به مامان نشون دادم که اونم ‌خیلی خوشحال شد اما بابا شروع به دعوا کرد و گفت:طلا به چه دردی میخوره؟؟؟؟ گفتم:هم ازش استفاده میکنم و هم پس اندازم میشه…. بابا گفت:مگه تو شوهر داری که میخواهی طلا سر و گردنت بندازی؟؟؟اصلا پس انداز به چه کارت میاد؟؟؟اول و اخر که باید زن یکی دیگه بشی…..شوهرت برات میخره دیگه،… خیلی ناراحت شدم انگار بابا عادت کرده بود که هر چی پول در میارم بدم به اون یا برای خونه اش خرج کنم برای همین دعوامون شد و باهم دهن به دهن شدیم…… بخاطر اون دعوا تا دو ماه قهر کردم و باهم حرف نمیزدیم………. اما به حرف بابا گوش نکردم و تمام حقوقمو برای خودم ‌وحتی خواهرم طلا خریدم…… وقتی ۲۴ساله شدم یهو تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم و بمونم خونه…..همین کار رو هم کردم…..یه مقدار پول داشتم که توی بانک سپرده کردم تا همیشه پول داشته باشم…. یه مقدار هم به حساب مامان واریز کردم و گفتم:این پول رو داشته باش تا بعدا بتونم النگوهاتو عوض کنم….. با این‌کارام مامان بزرگ خیلی حرض میخورد و فکر کنم زیر لب مارو فحش میداد در حالیکه ما اصلا باهاش کاری نداشتیم و زندگی خودمونو میکردیم……. یادمه همون روزا بود که برادرم مریض شد و یه عمل سرپایینی داشت کهبا بابا رفت بیمارستان و عمل کرد…روز بعدش که مرخص شد ،همونجا توی بیمارستان خاله رو همراه شوهرو پسرش دیدند…..….. انگار اونا هم وقت دکتر داشتند…..…چون پسر خاله ماشین داشت باهم برمیگردند خونه ی ما….. من بعداز احوالپرسی و پذیرایی ،یه سر رفتم بیرون خونه که دیدم ماشین پسرخاله نیست…. نگران برگشتم داخل و گفتم:پسرخاله..!!…ماشینت نیست…. همه از خونه ریختند بیرون و دیدند بله ماشین نیست…..با پرس ‌وجو دنبال ماشین میگشتیم که فهمیدیم برادر کوچیکم علی ماشین رو سوار شد و رفته…… حالا گواهینامه هم نداره و هممون نگرانیم…..بعد از حدود یک ساعت یکی از همسایه های دور با داد و هوار و سر و صدا اومد جلوی در خونمون…. ما که نگران علی بودیم با کوبیده شدن در حیاط قلبمون اومد توی حلقمون،…. همسایه با عصبانیت گفت:علی با ماشین ،یکی از مرغهای منو زیر گرفته……ازتون شکایت میکنم….. همسایه اینو گفت و زنگ زد به ۱۱۰….. بابا با شنیدن این سر و صدا و شکایت و پلیس و نگرانی بابت علی و غیره یهو دستشو گذاشت روی قلبش و افتاد….. چشمتون روز بد نبینه…..غوغایی به پا شده بود…..بابا رو بردیم بیمارستان و گفتند: باید بستری بشه….حمله ی قلبی بهش دست داده و سکته کرده….. دکترا بابا رو بخش مراقبتهای ویژه ی قلب بستری کردند و به گفته ی اونا حالش خیلی بد بود و خدا بهش رحم کرده بود…..بالاخره آنژیو کردند(انژیو یه عمل جراحی قلب هست…..)…. خلاصه بعد از چند روز بابا مرخص شد اما دیکه اون ادم سابق نبود و انگار اصلا مارو نمیشناخت…..نه اینکه نشناسه بلکه براش بی اهمیت شده بودیم……… ادامه پارت بعدی👎