۱۰۳ و ۱۰۴ اصلا این پول رو از کجا آوردی ؟ محسن روبروش ایستاد و گفت : _دست رو دست میزاشتم دستی دستی بکشیش ؟ این پولم حقوق این ماهم بود زود تر از مهدی گرفتم ... شهاب عصبی سرش رو تکون داد : _نه اجازه میدم آبرومون رو به چوب بزنه ؟! محسن چشم بست و صداش رو پایین آورد و گفت :_اصلا شهاب تو یبار نشستی فکر کنی اگه اوین واقعا حامله بود میزاشت ما بچش رو بکشیم با اینهمه کتک ؟ اگه چیزی بود تا الان زود تر میگفت ،اگه واقعا وجود داشت بچه ای با اینهمه کتکی که تو زدی تا الان این بچه باید میمرد ولی کو ؟‌ شکمش روز به روز میاد بالا تر ،من گفتم بره بره شهر اونجا دکتر بفهمه مشکلش چیه ... شهاب میون حرفش پرید : _لازم‌ نکرده رگ دکتریت واسه من گل کنه ! من خودم خوب و بدش رو تشخیص میدم .. راشد که خودش فرنگ رفته بود برداشت بردش دکتر اونم گفت حاملس ،دیگه کجا میخواد بره؟ همین که گفتم فردا با مصطفی عروسی میکنه تا بیشتر از این آبرومون نرفته! محسن رفت جلو و گفت :_من اجازه نمیدم ! شهاب برزخی نگاهش کرد ،از دعوای میان دو تا برادر میترسیدم، کم بدبختی حالا اگه میون این دوتا هم یقه کشی راه میفتاد دیگه وضعیت بدتر میشد .... مامان که تا اون لحظه داخل آشپزخونه بود بیرون اومد و نگاه شماتت وارش رو به من انداخت و گفت:_الهی خیر نبینی که بین همه دعوا راه انداختی، بی آبرویی که به بار آوردی بس نبود الان بین دو تا برادر هم داری جنگ راه میندازی ! بغض کردم که محسن نگاه به من کرد و گفت :_چه دعوایی مادر من ؟چرا یه دقیقه نمیخواید منطقی فکر کنید،آقا بیاید یروز بریم دکتر ، بریم شهر اگه حامله بود من خودم یه بلایی سرش میارم ... شهاب خواست به سمتش هجوم ببره که مامان سریع بینشون رفت و جلوش و گرفت : شهاب دستش رو بلند کرد و خواست مامان رو پس بزنه در همون حال گفت :_لازم نکرده دایه مهربان تر از مادر باشی ،خوب و بدش رو هم بزرگترش تشخیص میده که الان بزرگتر این خونه منم ،پس بیخودی تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن ! محسن دهن وا کرد تا حرفی بزنه که سریع مامان گفت: _شهاب راست میگه پسرم ، دوروز دیگه بچه بدنیا اومد ما چیکار کنیم نمیگه که از کیه اگه میگفت میدادیمش به همون... محسن خنده ی عصبی کرد : _مگه گوسفند قربونیه که نشد میدیم‌ به یکی دیگه ،مامان اونم بچته ! من اصلا نمیتونم شما رو بفهمم .. شهاب پوزخندی زد :_لازم نیستم چیزی بفهمی بعد روبه مامان ادامه داد :_زنگ برن به این ننه ی مصطفی بگو فردا بیان اینجا میگم عاقد بیا عقدشون کنه !به اندازه کافی دیر شده ! همین،  همین کافی بود برای تمام ماجرا از اینکه محسن پشتم در اومده بود خیلی خوشحال بودم اما اینکه شهاب به هیج صراطی مستقیم‌نمیشد احساس ترس و ناراحتی میکردم،دیگه حتی امیدی نداشتم که بخوام برم‌ وسط از خودم دفاع کنم ! می‌دونستم اگه چیزی بگم‌ نه تنها کسی به حرفم گوش نمیده بلکه دوباره کتک‌ و فحش و ناسزا هم میخوردم ! محسن دوباره خواست ازم دفاع کنه که مامان دستش رو گرفت و برد گوشه ای و بهش چیزی گفت تا دیگه حرف نزنه ‌.....اونروز زود گذشت و چند وقت بعد شهاب طبق حرفش رفت عاقد آورد و منو نشوند کنار مصطفی ! مصطفی از اول سرش پایین بود ،نمیدونستم دلم به حال خودم بسوزه یا اون که هنوز یکسال نشده بود زنش که حکم خواهر نداشته منو داشت مرده ،حتی نمیدونستم چجوری راضی شده بیاد منو بگیره،لابد اینم از دستاورد ها و ترفند های شهاب بود ! عاقد خطبه رو خوند و برای بار دوم اسم‌من تو شناسنامه فردی رفت ،فردی که ازدواج باهاش از روی عشق نبود بلکه از روی اجبار بود ! مادر مصطفی حلقه ای دستم کرد و تبریک آرومی گفت ،اونم از این وضعیت راضی نبود و هنوز این علامت سوال تو ذهن من وجود داشت که چجوری راضی شدن! قرار شد داخل همون خونه ای بمونیم که متعلق بود به مصطفی و سمیه (زن مصطفی که مرده بود ).. رفتن داخل اون دیگه رسما برام عذاب الهی بود، الان حس خیانت داشتم ،خیانت به دونفر که برام عزیز بودن ... اولی راشد و دومی سمیه ... موقع رفتن از خونه من به جز محسن با هیچ کدوم نه خداحافظی کردم و نه نگاهشون کردم !فقط آرزو میکردم زود تر بفهن به هیچ بچه ای در کار نیست ... با هم به سمت خونه ی مصطفی رفتیم روستا کوچیک بود و مجبور بودیم پیاده تا اونجا بریم ،حین رفتن نگاه بد همسایه ها و پچ پچ هایی که میکردن خیلی به چشم می اومد و آزار دهنده بود ،سرم رو پایین انداختم و دستم رو مشت کردم ... صدای آروم مصطفی رو کنار گوشم شنیدم که گفت :_آروم باش توجهی بهشون نکن! بهش نگاه کردم اما اون دیگه توجهی به من نداشت و خیره ی روبروش بود ،نمیدونستم این مرد که الان به اصطلاح شوهرم شده بود الان قرار بود حامی من باشه یا بزنه رو دست شهاب و کاسه ی داغ تر از آش باشه ! ادامه پارت بعدی👎