#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶ و۴۷
به مریم چشم غره ای رفتم که ساکت شد و لبخند ملیحی بهشون زد.هیجانشو کنترل کرد و گفت خیلی خوب شد ابجی خییلی حالا راحت میتونی داداش حبیبو پیدا کنی.
با ناراحتی گفتم اگه خاله زهره به فرصتی برای حرف زدن با مصطفی بهمون بده باهاش حرف میزنم. بلاخره بعد از شام بود که مصطفی برای رفتن به دستشویی به حیاط رفت. یه نگاه به اطرافم انداختم و وقتی خاله زهره رو اون طرفا ندیدم به سمت حیاط رفتم. به مریم سپردم
حواسش به خاله زهره باشه و به دستشویی نزدیک شدم. مصطفی همین که از شویی نزدیک دستشویی بیرون اومد از ترس بالا پرید و گفت بسم الله ابجی ترسوندیم. گفتم نترس نترس باید باهات حرف بزنم ولی اینجا نمیشه کلید خونه رو از جیبم در اوردم و گفتم برو
خونه ی ما منم الان میام مصطفی مردد بود ولی کلید و از دستم گرفت و از در خونه بیرون رفت. به خونه برگشتم و گفتم با اجازتون ما دیگه بریم مریم صداشو بلند کرد و گفت که ماهچهره خانم کجا به این زودی بودیم حالا میریم خونه حوصلمون سر میره تنهایی اینجا دور هم نشسته بودیم از اون همه زرنگیش خوشم اومد دختر باهوشی بود و متوجه ی همه چی شده بود گفتم من یه کم سرم درد میکنه میرم خونه تو اگه میخوای بمون. مریم یه کم قیافشو تو هم کشید و گفت ای بابا خاله زهره نگاش کن اصلا پایه ی این کارا نیست. بعد ادامه داد باشه من میمونم دوباره به خاله زهره نگاه کرد و گفت خاله شما که نمیخوای بخوابی مزاحمت نباشم خاله زهره گفت نه بابا دخترم چه مزاحمتی،بعد دستشو روی پاش گذشت و یا علی گفت و بلند شد و گفت فقط من برم ببینم این پسر کجا رفت. مریم گفت خاله ول کن توروخدا چیکارش داری جوونه. از صبح تا حالا یه لحظه هم از کنارش تکون نخوردی بیخیال بیا بشین یه کم از خاطراتت بگو یه چیزی یاد بگیریم همین که حرف مریم تموم شد از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من برم دیگه شبتون بخیر. بعد رو به مریم گفتم مریم دختر اومدی خونه پشت درو قفل کن یادت نره شب دزد بیاد زندگیمونو ببره ها مریم گفت خیالت راحت ماهچهره خانم خداحافظی کردم و بعد از گفتن شب بخیر از خونه بیرون اومدم قبل از این که وارد خونه بشم دور و برمو نگاه کردم حس دزد بودن بهم دست داده بود و دلم نمیخواست کسی منو ببینه به در که رسیدم یادم اومد کلید مصطفی دادم ولی همین که دستمو
در بردم تا درو باز کنم متوجه شدم در بازه و وارد خونه شدم. مصطفی لب حوض وسط حیاط نشسته بود و سرش پایین بود با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد جلو اومد و کلید و به سمتم گرفت و گفت ابجی لطفا زود حرفاتو بزن من برم اگه یکی ما دو تا رو اینجا با هم ببینه چه فکری میکنه؟ گفتم نگران نباش کسی قرار نیست ما رو ببینه مریم حسابی سر مادر تو گرم کرده و اون وقت این کارهارو نداره مصطفی دوباره لب حوض نشست و گفت خب میشنوم بدون هیچ مقدمه ای گفتم حبیب اینجاست تو این شهر؟ مصطفی دوباره سرشو پایین انداخت سکوت کرد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم حبیب اینجاست؟ مطمئنم که ازش خبر داری خواهش میکنم جوابمو بده مصطفی سرشو بالا اورد پوفی کشید و گفت اخه ابجی بعد از اون جریان.... وسط حرفش پریدم و گفتم حق با توعه درست میگی ولی منو ببین من الان اینجام توی شهری که حبیب زندگی میکنه .
فکر کنم خودت بدونی که دلیل اینجا بودنم چیه من فقط و فقط برای پیدا کردن حبیب به این شهر اومدم. مصطفی باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلشوره گرفتم جلوی پاهاش نشستم و گفتم مصطفی توروخدا کمکم کن. من حتی فامیل حبیبو نمیدونستم که با پرس و جو کردن بتونم پیداش کنم. چند روز پیش از خدا خواستم که خودش معجزشو نشونم بده و یه راهی جلوی پام بذاره تا بتونم هر چه زودتر پیداش کنم و اون معجزه دقیقا تویی حالا بقیه اسمشو میذارن کوچیک بودن دنیا یا هرچی دیگه ولی من میگم این فقط و فقط به معجزس مصطفی باز هم ساکت بود و حرفی نمیزد با تردید. پرسیدم زن و بچه داره؟ مصطفی سرشو تکون داد و گفت هی ابجی عشقی که اون به تو داره یه عشق واقعیه مگه میتونه بذاره کسی جای تو بیاد بیچاره داداش حبیبم این چند سال خیلی سختی کشیده خودت که ببینیش متوجه ی همه چی میشی. بعد ادامه داد خیلی بهش بد کردی ابجی خیلی، من ادرس مغازشو بهت میدم ولی فکر نکنم بخواد تورو ببینه یا باهات حرف بزنه اون دلش خیلی شکسته، گفتم من درستش میکنم هرطور شده درستش میکنم خودم میدونم که خیلی اشتباه کردم هم خودمو بدبخت کردم هم
اونو این همه سال با غم و غصه هاش تنها گذاشتم ولی حالا میفهمم که هیچ چیز ارزشش از عشقی که ما به هم داریم بیشتر نیست مصطفی که انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود گفت پس یه قلم و کاغذ بیار ادرس مغازشو برات بنویسم. خوشحال شدم و به سمت اتاقها رفتم از توی خرت و پرت ها یه قلم و کاغذ پیدا کردم و دوباره به حیاط برگشتم.
ادامه پارت بعدی👎