#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
به هرسختی بودتونستم پدرم روراضی کنم که شب خونه امیدبمونم..فرداش وقتی تعطیل شدیم امیدگفت بهنام بااین لباسهامیخوای بیای مهمونی باتعجب گفتم خب مشکلش چیه،گفت بابا اونجاکلی دخترهست مسخرت میکنن..گفتم مگه نمیگی تولدعلی دختر میاد چکار
با این حرفم امیدکم مونده بودازخنده ولوبشه توخیابون گفت ولش شب خودت میای میبینی من بهت لباس میدم..پولم رودادم به امیدگفتم من نمیدونم سلیقه علی چیه توبیشترازمن میشناسیش بیاباهم بریم یه چیزی براش بخریم..ازنگاه امیدفهمیدم پولم کمه ولی به روی خودم نیاوردم چون همونم دزدیده بودم..من امیدباهم براش یه فندک برنجی خیلی خوشگل خریدیم..نزدیک غروب رفتیم خونه امید،،البته من پارک سرکوچشون منتظرموندم امیدرفت برام لباس اوردتوهمون پارک لباسم رو عوض کردم باهم رفتیم..مهمونی تویه باغ بودوقتی واردساختمون شدیم دیدم چند تا دختر پسر سر یه میز نشستن دارن مشروب میخورن..پوشش دخترااصلاخوب نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir