#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
ازتهدیدهای بابام خیلی ترسیدم و سکوت کردم ..با این حرفها بابام که این خیالش نبود ،انگار نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود.مامان هم سرگرم تحقیق و خواستگاری و بعد بله و برون و کارای عروسی و جشن و غیره شد و کلا یاد و خاطره ی ساناز به خاک سپرده شد و رفت..فقط من نتونستم..من با خدا معامله کرده بودم و دلم میخواست از بابا انتقام بگیرم…خدا چرا خواهرمو برنگردوند؟منم طبق قراری که با خدا گذاشته بود میخواستم برای خودم دوست پسر بگیرم..گوشی ساناز بود و میتونستم اینکار رو بکنم.خدا کمکم نکرد..خدا منو دوست نداشت و عذاب وجدانمو کم نمیکرد..هنوز سالگرد فوت ساناز نشده بود که داداشم ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد مامان با مرگ ساناز کنار بیاد..فقط من مونده بودم و یه عذاب وجدان خیلی خیلی شدید که داشت خفه ام میکرد.با رفتن علی خونه خلوت شد…بابا که از صبح سرکار بود و مامان هم کاری تو خونه نداشت و ازادتر از قبل شده بود..آخه با وجود من خیالش از آشپزی و نظافت راحت بود و همیشه یا با همسایه ها در رفت و امد بود یا با اقوام……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir