اسمم رعناست ازاستان همدان بعدازرفتن شیرین سریع اماده شدم ودنبالش رفتم ..رفت سرکوچه وبعدازچنددقیقه میلادامددنبالش سوارشد رفتن..تامن ماشین بگیرم وبرم دنبالشون گمشون کردم برحسب حدسیات خودم رفتم سفره خونه ای که پاتوق میلاد بود و اکثرا من رومیبرداونجا..بااحتیاط وارد سفره‌خونه شدم..سفره خونه ی بزرگی بودکه چندتا بخش برای پذیرایی داشت..به قسمتی که تخت چیده بودن رفتم..شیرین ومیلادته سالن رویه تخت نشسته بودن وحرف میزدن..منم یه تخت که پشت چندتاگلدون بزرگ بودروبرای نشستن انتخاب کردم طوری نشستم که نتونن من روببینن ولی من اونارومیدیدم...وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم شیرین داره گریه میکنه وبامیلادصحبت میکنه..میلادم دستش روگرفته بودسعی داشت ارومش کنه..شیرین دخترمغروری بودوبه این راحتی گریه نمیکرد..اون روزنتونستم چیزی بفهمم ولی روحیه شیرین وقتی امدخونه خیلی بهترشده بود..ازاین ماجراتقریبا۴۵روزی گذشت ودیدارهای شیرین ومیلادهمچنان ادامه داشت متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روزبدترمیشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir