#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
بعدازرفتن شیرین سریع اماده شدم ودنبالش رفتم ..رفت سرکوچه وبعدازچنددقیقه میلادامددنبالش سوارشد رفتن..تامن ماشین بگیرم وبرم دنبالشون گمشون کردم برحسب حدسیات خودم رفتم سفره خونه ای که پاتوق میلاد بود و اکثرا من رومیبرداونجا..بااحتیاط وارد سفرهخونه شدم..سفره خونه ی بزرگی بودکه چندتا بخش برای پذیرایی داشت..به قسمتی که تخت چیده بودن رفتم..شیرین ومیلادته سالن رویه تخت نشسته بودن وحرف میزدن..منم یه تخت که پشت چندتاگلدون بزرگ بودروبرای نشستن انتخاب کردم طوری نشستم که نتونن من روببینن ولی من اونارومیدیدم...وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم شیرین داره گریه میکنه وبامیلادصحبت میکنه..میلادم دستش روگرفته بودسعی داشت ارومش کنه..شیرین دخترمغروری بودوبه این راحتی گریه نمیکرد..اون روزنتونستم چیزی بفهمم ولی روحیه شیرین وقتی امدخونه خیلی بهترشده بود..ازاین ماجراتقریبا۴۵روزی گذشت ودیدارهای شیرین ومیلادهمچنان ادامه داشت
متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روزبدترمیشد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
هرروزکارهای اون خونه بامن بودغذای درست حسابی که نداشتم وبرای حمام کردن یه لب روپراب میکردم رواتیش میذاشتم دورازچشمهای ننه خودم رومیشستم..خیلی لاغرشده بودم تمام لباسهام بهم گشادشد بودطوری که دامنم بادست نگه میداشتم که نیفته دوفصل اززندگی من باهربدبختی بودکنارننه گذشت وتواین مدت کسی سراغی ازمن نگرفت..هرروزم تواون خونه برام مثل جهنم بود..بیشترشبهاباگریه میخوابیدم..گاهی ارزومرگ میکردم وازخداشاکی بودم بابت این سرنوشت شومی که برام رقم زده..گذشت تایه روزصبح که ازخواب بیدارشدم میخواستم طبق معمول کارهای خونه انجام بدم رفتم روایوان ازحیاط شروع کنم که..جاروبرداشتم شروع کردم پله هاروجاروکردن..دمپای هام به پام کوچیک شده بودکلاپای برهنه خیلی وقتهارفت امدمیکردم..همنجورکه ازپله هامیومدم پایین جارومیکردم پام رفت روی قندشکنی که ننه انداخته بودروپله وتیغه قندشکن کامل فرورفت کف پام ازدردجیغ زدم..ننه که ترسیده بودباجیغم امدبیرون یکی باعصاش زدتوسرم که چه مرگته ورپریده....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_پنج
سلام اسم هوراست
تا چهلم حسین خونه ی بابام بودم امافوق العاده بداخلاق شده بودم کسی تحملم رونداشت..نمیتونستم باپدرم کناربیام روزبه روزحال روحیم خرابترمیشدطوری که تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم ومستقل زندگی کنم،اولش مامانم مخالف کرداماوقتی دیدن تصمیمم جدیه وخاله ام گفت من مراقبش هستم بذاریدیه مدت تنهاباشه خانوادمم قبول کردن..خاله ام بیشتراوقات پیشم بودسعی میکردحال هوام روعوض کنه..بعدیه مدت رضاپیشنهاددادبرم سرکار..اما خب من نه تخصصی داشتم نه سوادبالای نمیتونستم هرجای سرکاربرم..رضا گفت یکی ازدوستام دفتربازرگانی داره ودنبال یه منشی ساده است باهاش صحبت میکنم بری پیشش بعدازیک هفته رضابهم زنگزدگفت فردااماده باش میام دنبالت تاببرمت پیش دوستم..صبح زودبیدارشدم کارهام روکردم نزدیک ساعت۸صبح رضاامددنبالم اولین باربودباهاش تنهابودم هیچ کدوم حرفی نمیزدیم رادیوگوش میدادیم هرچندمن حال حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوادباکسی گپ بزنم..رضا رفت سمت پارکینگیه ساختمان چندطبقه ی اداری...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_پنج
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
آرزو گفت :فکرمیکنی کی هستی،من فقط ازاینکه یه پسرهیز ودختربازتوخونمون رفت امد داشته باشه بدم میاد وراحت نیستم معذبم..ارزو با این حرفش پاش روازگلیمش درازتر کرده بود..انگاریه لیوان اب یخ ریختن روسرم خیلی حالم بدشد
یه لحظه کنترلم روازدست دادم وضبط صورتی که عمه دادبوددرست کنم پرت کردم سمتش که خوردبه دیوارکنارش خوردخاکشیرشدویه صدای بدی داد..آرزو از این حرکتم شوکه شده بود..معلوم بوداصلا توقع همچین برخوردی روازم نداشته وهیچ عکس العملی نشون نمیداد
دیگه موندن روجایز ندونستم باناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون..بدجورعصبی بودم
چون هیچ وقت به ناموس کسی چپ نگاه نکرده بودم ومستحق شنیدن این حرفهانبودم.عمه که متوجه شده بود دوید دنبالم ولی من توجهی نکردم،سوارموتوردوستم شدم ازروستادورشدم،،یک ماهی میشدخونه عمه نرفته بودم خیلی هم پیغام برام میفرستاد..ولی پیش خودم میگفتم همشون بایدتنبیه بشن وکارروبهانه میکردم نمیرفتم..مدتی ازقهرکردن من گذشته بودکه عمه برام پیغام فرستادیکی ازفامیلهای دوربابام امده خواستگاریه هانیه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
خلاصه لباس عروسیمم اونی نبودکه من میخواستم بماندکه شب عروسی هم چفدربارفتارهاوحرفهای مادروخواهرعمادحرص خوردم وجلوی خانواده ام خجالت کشیدم وازنگاهشون میتونستم بفهمم که دلشون چقدربه حالم میسوزه..اخرشب وقتی مجلس تموم شدامیدازهمون تالاربرام ارزوی خوشبختی کرد رفت..اون شب تاصبح نتونستم بخوام..صبح زود ضعف داشتم، بلند شدم صبحانه بخورم متوجه میشدم چیدمان جهیزیه اونی نیست که ما چند روز پیش چیدیم وخیلی چیزهام جابجا شده یا سلفنشون بازشده..جالبتر از همه وقتی بودکه دریخچال روبازکردم نصف بیشترخوراکیهاومرغ گوشتی که برده بودم نبود..منتظر موندم تا عماد بیدار بشه و از خانواده اش گله کنم وبهش بگم باهاشون صحبت کنه..وقتی عماد بیدار شد براش تعریف کردم ولی خیلی خونسردگفت ماهمه اعضای یه خانواده هستیم خونه ی من مادرم نداره لابدلازم داشته برداشته هرچی خواستی بگوبرات میخرم ولی سراینجورمسائل حرفی نزن وبازم کوتاه امدم...بعدظهرمراسم پاتختی داشتیم ولی چون خونه ی من کوچیک بودقرارشدخونه ی مادرشوهرم بگیریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم لیلاست...
عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم..اصلا هرچقدر بدتر باشی آدمای دورت باهات بهتر میشن!!تا شب برای خودم بیرون بودم و خرید میکردم...حیف دوست صمیمی چیزی نداشتم تا باهاش خوش بگذرونم!مجبور بودم تنهایی برای خودم خوش باشم...
حواسم به ساعت نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ده شبه!!!هول شده سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه..عجیب بود که آرمین تا حالا بهم زنگ نزده بود...!دست بردم داخل کیفم تا گوشیمو بردارم اما هر چقدر گشتم نبود!!با تعجب یه گوشه نگه داشتمو کل ماشینو گشتم، اما نبود که نبود!انگار آب شده بود رفته بود زمین..یکم که فکر کردم تازه یادم اومد من اصلا با خودم گوشی نیاورده بودم!!گوشیمو خونه جا گذاشته بودم..فوری گازشو گرفتم و رفتم خونه...بخاطر ترافیک سنگینی که تو خیابون بود ساعت یازده به خونه رسیدم!!از استرس داشتم میمردم..دعا دعا میکردم که آرمین سرش به جایی گرم شده باشه و برنگشته باشه خونه اما زهی خیال باطل..خریدامو تو دستم گرفتم و ترسون ترسون سوار آسانسور شدم و رفتم بالا..قبل از اینکه وارد خونه بشم، صلواتی فرستادمو خودمو زدم به بیخیالی و درو باز کردم و رفتم تو...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم مریمه ...
رامین عصبانی شدامدطرفم گفت توخیلی غلط میکنی کارت چیه امروزتایه دکتررفتی
بیرون کاری نداری من خودم میبرمت..تو شرایط خیلی بدی گیرکردبودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخریدبرای مهساهم میخریدیه شب ساعت ده شب بودگوشی رامین زنگ خورد، مهسا بود میشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کردگفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تاسرکوچه براش تب بربخرم رفت امدبهش داد..ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خوردخواب بیداربودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجامیری گفت ارین تبش پایین نیومده بامهساببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومدتافرداغروب بهش زنگم نزدم دوبارم زنگزدجواب ندادم دم غروب مادرش زنگزدبرم پایین وقتی رفتم مهساهم پایین بودتامن رودید روش روبرگردن مادررامین گفت مریم جان ازدیشب ارین حالش خوب نیست، چرا حالشو نپرسیدی گفتم رامین جای من حالشو میپرسه..مهسا گفت خداسایه عموش رو از سرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالاسرش بودحتی برای من صبحانه خریدبعدرفت..تمام مخارج دکترشم بنده خداعموش داد اینقدرم خسته بود از همون بیمارستان رفت سرکار نمیدونستم جوابش روبایدچی بدم فقط حرص میخوردم...
ادامه در پارت بعدی 👇.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت میکردم که از ما کمتر نیست...باهم صحبت میکردیم ولی یکم دیر شده بود سریع..ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم.. گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟ گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرفها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_پنج
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
خونه ایی که میخواستیم مهمونی بریم توی شهری که قبلا زندگی میکردیم ومامان هنوز اونجا بود قرار داشت.خونه ایی با کلاس و خیلی بزرگ همراه بابا حرکت کردیم و رفتیم اون شهر.مهمونی خیلی باشکوه و خوبی بود.واقعا بهم خوش گذشت و مهمتر از همه در یک نگاه عاشق آرمان شدم همون پسری که از خارج برگشته..هیچ وقت به عشق در یک نگاه معتقد نبودم تا اینکه خودم گرفتارش شدم..برای اولین بار بود آرمان رو میدیدم و همین که نگاهم به چشمش خورد دلم لرزید و عاشق شدم.تمام مدت مهمونی محو تماشای آرمان بودم و کلا شهروز رو فراموش کردم و یه دونه پیام هم ندادم.آرمان خیلی خونگرم و مهربون
بود.گاهی وقتها بهم نگاه میکرد و لبخند میزد انگار که متوجه ی نگاههای عمیق من شده بود. تمام مدت مهمونی به این فکر میکردم که چطور به آرمان نزدیک بشم؟مهمونی تموم شد و در حالیکه توی عالم دیگه ایی بودم سوار ماشین شدیم تا برگردیم،بابا ماشین رو روشن کرد و بسمت شهر خودمون حرکت کردین....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
یه روز تو حیاط با گلبهار مشغول تمیز کردن حوض بودیم و آنا هم داشت سبزیهایی رو که آقام از باغ آورده بود و رو پاک میکرد که آقام اومد،برعکس روزهای دیگه خنده رو لبهاش بود..نشست پیش آنا و شروع کرد به حرف زدن،با تعجب از اینکه آقام چرا خوشحاله به حرفهاشون گوش میدادم که با اشتیاق گفت؛ سریه، امروز با مینیبوس از بازار برمیگشتم که این پسره رو با پدرش دیدم، کمی باهاشون حرف زدم، راستش به دلم نشست، میگم دخترمون رو بدیم بهش..قلب یخ زدهام شروع به تپیدن کرد احساس میکردم همه دارند صدای قلبم رو می شنوند،آنا بدون اینکه چیزی بگه لبخند پهنی نشست رو صورتش و خیلی زود خانوادهی حسین رو از جواب مثبت ما خبردار کرد بدون اینکه از من نظری بپرسند...با رضایت آقام منو حسین نامزد کردیم ولی حق دیدن همدیگه رو نداشتیم به جز روز خواستگاری که چند دقیقهای حسین رو دیده بودم..خیلی زود ما نامزد کردیم و قرار شد که یه مراسم خیلی کوچیک تو خونهی ما برگزار شه روز نامزدی فرا رسید حسین همراه با پدر و مادر و خواهر و برادرش اومدند..ما هم به جز دو تا عموهام هیچکس دیگهای رو دعوت نکرده بودیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضا گفت چهارتاقاشق چنگال بشقاب اوردی هرکه ندونه فکرمیکنه چندتاکامیون جهیزیه اوردی..همین حرف رضاباعث شدجربحثشون بالابگیره ورضابابی احترامی تموم ازخونه بیرونشون کردگفت دیگه نبینم اینجابیایدبروخودم وسایلی که اوردی روجمع میکنم برات میفرستم..پروین خواهرش شروع کردن به فحش دادن رضاهم به زورازخونه بیرونشون کرد،فکرکردم بیخیال شدن رفتن امازنگزدن پلیس امد..رضابه من گفت هر اتفاقی هم افتاد تو از اتاق بیرون نیا..از ترس داشتم پس میفتادم فقط خدا میدونه چه حالی داشتم تودلم به خودم فحش میدادم ازخدامیخواستم کمکم کنه تا همه چی ختم به خیربشه آبروم نره اگریه درصد پروین خواهرش میفهمیدن من توخونه هستم خون به پا میکردن،خلاصه پلیس امدیه گزارشش نوشت رفت..و پروین خواهرشم بعدازکلی داد بیداد رفتن،وقتی رضاامدتواتاق دید حالم خوب نیست ،گفت همه چی به زودی درست میشه باتمام اینابه خودم قول دادم تاتکلیفشون معلوم نشه دیگه پام روتواین خونه نذارم..چند روزی ازاین ماجرا گذشته بودکه ایسان رو تو کوچه دیدم معلوم بودخیلی عجله داره گفتم کجاخیرباشه انشالله؟..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_بیست_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی باکمال پروی دستم گرفت گفت تومنوببخش کنارم باش من همه چی درست میکنم بخداپشیمونم تازه فهمیدم چه غلطی کردم لعنت به این مادردخترکه بانقشه توروازمن گرفتن..خیلی جدی بهش گفتم ببین من دیگه نمیخوامت میفهمی!؟دفعه اخرتم باشه ازگذشته حرف میزنی وبدون یکباردیگه مزاحمم بشی به بابام میگم،گفت چی میخوای بگی؟همین الان بروبگوکارمنوراحت کن،موندن بحث کردن باهاش دیگه فایده نداشت ازانباری امدم بیرون به التماسهاش توجهی نکردم..بعد این ماجرا رفت وامدمرتضی به خونه ی ماشروع بیشترشدومن میدونستم بخاطرمن میادنه مهساوبرای اینکه باهاش روبه رونشم بیشتراوقات خودم روتواتاقم حبس میکردم..گذشت بعدازچندماه بساط عروسی مرتضی مهسابه پاشددیگه حالا این وسط چقدرمرتضی التماسم کردچه اتفاقاتی افتادبماند،چون گفتنش داستان خیلی طولانی میکنه انقدری بدونیدکه مرتضی تورودربایستی خانوادش وبابام مجبوربه ازدواج بامهساشدحتی خود افسانه ومهساهم اینوفهمیده بودن ولی انقدرپروبودن که به روی خودشون نمیاوردن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir