#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون یه هفته گذشت ودوشنبه شب بهروزبهم اس داد که فرداساعت۱۰صبح همدان هستم..منم ادرس یه محل تفریحی که میدونستم شلوغه روبهش دادم وباهاش قرار گذاشتم..بابهروزبرای۱۰صبح قرارگذاشتم..اون شب اصلانتونستم بخوابم وبه خودم میگفتم رعنابایدخیلی قوی باشی ازخودت ضعف نشون نده..خوب میدونستم راهی که انتخاب کردم خطرناکه ولی ازخون شیرین هم نمیتونستم بخاطرترس وخطربگذرم..پدرم بعدازسکته اخلاقش خیلی بدشده بود..به همه چی گیرمیداد و خیلی عصبی بود و گاهی بددهنی میکرد و روی رفت امدمن خیلی حساس شده بود..سه شنبه صبح ازترس گیردادنهای بابام زمانی که خواب بودلباسهام روپوشیدم وبه بهانه ی ثبت نام کلاس کنکورازخونه امدم بیرون.. وضعیت ظاهریم اصلابرام مهم نبودو حال وحوصله اش روهم نداشتم..هنوز عزادارخواهرجوان مرگم بودم وتنها هدف پیداکردن میلاد بود..به محل قراررسیدم ولی نیم ساعتی زودرسیده بودم خودم روباگوشیم سرگرم کردم..ولی هردفعه سرم روبالا میگرفتم متوجه نگاهای یکی که روبه رونشسته بودمیشدم،،محلش نمیدادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir