#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_چهل_یک
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از اینکه کنار سارا نشسته بودم حس امنیت میکردم ولی برعکس ناراحت بودم که برادرش سینا روبروی من نشسته آخه هر وقت چشمم بهش میفتاد میدیدم که به من خیره شده ولی زود نگاهشو میگرفت تا من متوجه نشم……احساس کردم سینا از رفتارهای نوید خبر داره آخه توی جمع هم با نوید زیاد حرف نمیزد و ازش دوری میکرد…..مهمونی تموم شد و موقع خداحافظی پدرشوهرم سند یه آپارتمان رو که توی همون منطقه ی خودشون بود رو بعنوان کادویی به من داد و گفت:این هم کادوی عروس عزیزم …..ازش تشکر و بغلش کردم و بوسیدمش…..پدرشوهرم هم منو محکم به خودش فشرد و بعد به نوید گفت:دوست دارم هر چه زودتر خبر بابابزرگ شدنمو بشنوم….
با این حرف صورت نوید سرخ شد ،،..همه فکر کردند که خجالت کشید اما من میدونستم که چه مرگشه…..توید منو از بغل باباش کشید بیرون و گفت:پاییز هنوز خیلی بچه است،،بچه رو میخواهد چیکار؟؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهل_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
تا حرکت اتوبوس زمان داشتیم….با اشاره ی رضا از ترمینال اومدیم بیرون،،بیرون از ترمینال رضا گفت:بریم یه کم دور بزنیم…،یه مسیری رو رضا پیش گرفت که من نمیدونستم کجا…به رضا گفتم:کجا میریم؟رضا با خنده گفت:یه جای خوب ،نزدیک یه طلافروشی یه مغازه کوچیک جیگرکی بود که رضا اونجا سفارش داد…من طلاهای مغازه رو نگاه میکردم که رضا چشمکی زد و گفت:میخرم برات….نبینم با حسرت نگاه کنی قربون چشمات..بعدش وارد طلافروشی شد و با خوش و بشی که معلوم بود خیلی وقته همدیگر رو میشناسند یه جفت گوشواره ی قدمی از جیبش در اورد و به اون اقا فروخت ….
اقای طلافروش با یه نگاهی پراز سرزنش نگاهم کرد اما من همچنان به حماقتم ادامه دادم و دنبال رضا رفتم..رفتیم جیگر رو خوردیم و در حال برگشت به ترمینال گفتم:گوشواره ها مال کی بود؟رضا گفت:مال خودم…با شوخی و لوندی گفتم:عه…نمیدونستم تو هم گوشواره میندازی؟رضا با جدیت گفت:نیازی به مصرف نیست فقط برای روز مبادا نگهداشته بودم که الان هم روز مباداست…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_یک
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
به هما گفتم:هما آماده شو باید بریم تهران.بدو خانم.بدو تا بچه تلف نشده….لعیا رو همونجوری لخت با حوله قنداقش کردم تا اگر شکستگی توی دنده هاش بوجود اومده باشه تکون نخوره بلکه ارومتر بشه…کل بدنشو محکم قنداق کردم و دیدم که کم کم داره اروم میشه…..حدسم درست بود …به هما گفتم:احتمال زیاد دنده خوب جوش نخورده و دوباره از جای جوش باز شده….دوباره شبونه راهی شهر شدیم…..این بار راحت تر رفتیم تهران چون مشکل بچه رومیدونستیم و با احتیاط حرکتش میدادیم..بین مسیر که دستم روی پاهای لعیا بود احساس کردم یکی از پاهاش از ناحیه ی مچ غیر طبیعی هست..همون که دستم مچ رو لمس کرد دوباره جیغ بچه رفت بالا…صبح رسیدیم و رفتیم درمانگاه همون بیمارستان…دکتر قبلی شیفتش نبود پس یه شماره از دکتر عمومی گرفتم و پیش همون بردم….از اونجایی که مشکل بچه رو میدونستم سریع مچ پای لعیا رو به دکتر نشون دادم و ازش کمک خواستم..دکتر گفت:چی شده بهش؟؟از بغلتون افتاده؟سریع تر بگین چی شده ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
جعفر زیر لب گفت:یه زن پاک کم دارم….یه خانم نمونه و باوقار کم دارم.همش فکر میکنم هر آن بهم خیانت میکنی و میری…مدام استرس دارم که وقتی من نیستم با مردهای مختلف رابطه داری…رفتم طرفش و با ارامش گفتم:فکر کنم موادی که مصرف میکنی توهم زاست و باعث میشه توهم بزنی….بهتر نیست ترک کنی و پیش یه مشاور بری،؟جعفر گفت:نخیر….فکر و خیال تو باعث شد معتاد بشم نه اینکه اعتیاد باعث توهم بشه…اون شب با هر ترفندی بود ارومش کردم و در همون حال که نشسته بود خوابش برد.واقعا دلم براش میسوخت اما خودم چی؟منم گناه داشتم که به پای اعتیاد اون اقا باید میسوختم…فرداصبح جعفررفت بیرون و من مشغول کارام شدم….نزدیک ظهربودکه صاحبکارم تماس گرفت وگفت:خدیجه خانم!!آخه بد کاری کردم بهت کار دادم؟؟گناه من چیه که شما وهمسرتون مشکل دارید؟باتعجب گفتم:مگه چی شده؟صاحبکارم گفت:همسرتون زنگ زد و هر چی از دهنش در اومده به من گفته….آخرش هم منو تهدید کرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید تا دید چشمهامو باز کردم گفت:فدات بشم،،تو فقط اینجا استراحت کن و بیرون هم نرو……لبخند بی جونی بهش زدم،،و خواستم پلکهامو ببندم که چین دماغ مادرجون رو دیدم و لرزه به تنم افتاد……چند ماهی تقریبا توی استراحت بودم البته در بودن مجید و اقاجون…..تا اینکه رسیدم به اخرین ماه بارداریم….
یه روز صبح که مجید از خونه رفت بیرون دنبال کارش ،،،یهو دیدم کیف پولش جا مونده ،سریع کیف رو برداشتم و رفتم دنبالش تا بهش برسونم……..توی پیچ کوچه دیدمش که با مادر جون حرف میزنه…..مادر جون در حالیکه گریه میکرد به مجید حرفی میزد که نمیتونستم بشنوم…..خواستم جلوتر برم تا ببینم چی میگه که یهو صدایی از درونم گفت:شنیدنی باشه از همینجا هم میتونی بشنوی….
راست میگند اگه گوش وایستی حتما حرف خودتو میشنوی…..مادر جون با گریه در مورد بیماری من میگفت و از مجید میخواست عمرشو به پای منه مریض نزاره و الکی پول دوا و درمون منو نده…..دلم شکست…..بدجور هم شکست……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند.از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه،.حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد..خیلی مودب و با احترام.،کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه،تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم.از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم..پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم.بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره.منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم..از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید،،یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل،با این کارم میخواستم اون خانم سفید پوش رو نبینم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب خبری ازش نشدفرداصبح زودبهم اس داد گفت نمیخواد بری سرکار میام دنبالت گفتم باشه وبا منشی کارگاه هماهنگ کردم.سرساعتی که همیشه میرفتم ازخونه زدم بیرون..حامدسرکوچه منتظرم بودبرعکس همیشه خیلی ژولیده پولیده بود.معلوم بود شب خوبی نداشته،حامد تقریبارفت سمت پایین شهروواردیه مطب قدیمی شدیم که تویه اپارتمان چندطبقه بود،دکتری که حامدپیداکرده بودآشنای یکی ازدوستاش بود..یه زن میانسال درشت هیکل بودکه بادیدن من گفت چندماهته ،بعد دوتا آمپول برام تزریق کرد وبا دوتا قرص بهم داد گفت برو حالا خونه،بچه خودش سقط میشه،ظاهراکه خیلی ساده بودمنم باخوشحالی گفتم باشه قبول کردم چون همیشه یه دیددیگه نسبت به سقط داشتم واین روش خیلی برام اسون بود..توراه دردم به اوج خودش رسیده بودناله میکردم حامدمن روسریع رسوندباغ رفت برام اب میوه غذابگیره که بعدش خودم روتقویت کنم..هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که فکرمیکردم هرلحظه ممکنه نفسم بندبیادودیگه چیزی نفهمیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهل_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
حیف پدرم بودنمیتونستم ازخجالتش دربیام این مدت خیلی تحملش کرده بودم کاسه ی صبرم لبریزشده بود..فرداصبح نگین خواب بودمن باپدرم رفتم بیمارستان خواهرم روعمل کردن نگین بااینکه میدونست حتی یه زنگم نزدحالش روبپرسه پدرم برگشت روستاومادرم بیمارستان پیش خواهرم موند..اون روزتا۸شب دانشگاه کلاس داشتم کلاس بعدظهر رورفتم وبعدش بایدمیرفتم داروخونه اماحوصله ی سرکاررفتن نداشتم زنگزدم به علی گفتم نمیام ورفتم خونه...نگین خونه بودازدیدنم تعجب کردولی چون باهم حرف نمیزدیم چیزی نپرسیدتواتاق بودم گوشی نگین کنارتخت بودکه یدفعه صدای یه زنگ گوشی امدنگاه گوشی نگین کردم زنگ نمیخوردگوشی خودمم که صدای زنگش این نبودوقتی دقت کردم دیدم صدای زنگ گوشی ازکیف نگین که پشت دراویزونه میاد...صدای زنگ گوشی ازتوکیف نگین بودتاخواستم برم سرکیفش خودش رسیدخیلی خونسردگوشیش روبرداشت رفت بیرون شروع کردبه حرف زدن....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل_یک
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
اون شب تاصبح خواب به چشمام نیومدهرچی فکرمیکردم میدیدم نمیتونم اینجازندگی کنم صبح که سیامک خواست بره سرکارگفتم من روببرخونه ی مادرم نمیتونم تواین اشغال دونی زندگی کنم..سیامک بالحن خیلی بدی گفت غلط کردی دیشب باهام امدی الانم بایدبمونی زندگی کنی..زن هر جا شوهرش باشه بایدهمونجازندگی کنه..وقتی شروع کردم غرزدن یه لگدمحکم بهم زد رفت درر و هم ازبیرون قفل کرد.چاره ای نداشتم شروع کردم به تمیزکردن خونه تاشب مشغول نظافت شدم..ناهارم غیرگوجه ونون چیزی نداشتم نزدیک۱۱شب بودکه سیامک برگشت بازم چندتاتخم مرغ دستش بودمثل شب قبل تخم مرغهاروبرای خودش درست کرد
اون شبم گذشت بازخواب تادم صبح به چشمام نیومد..وقتی بیدارشدم سیامک رفته بودگوشیم زنگ خوردمادرشوهرم بودتاوصل کردم گفت پریاجان کجایدبابغض گفتم فلان روستاهستیم گفت شب بامنصور(پدرشوهرم)میام پیشتون خیلی دلم میخواست بیان دنبالمون برگردیم خونه ی خودمون...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
پسرخاله ی مجیددادزد..مهسا از اینجا برو از حرفهاش شوکه شده بودم گفتم من فقط امدم ازت بپرسم مجیدلحظه اخرحرفی نزدچیزی نگفته؟خلاصه باچشم گریون ازخونه ی خاله ی مجیدامدم بیرون وهیچ وقتم دلیل این رفتارپسرخاله ی مجیدرونفهمیدم..دلم خیلی گرفته بودخواستم برای مجیدختم انعام بگیرم به تمام فامیل اطلاع دادم..دوست نداشتم مادرمجیدرودعوت کنم میترسیدم..باز بارفتارش خوردم کنه ولی چاره ای نداشتم بهش زنگزدم اولش یه کم سردحرف زدولی بعدش که فهمید میخوام برای مجیدختم انعام بگیرم..لحنش عوض شدگفت هنوزجواب پزشک قانونی نیومده؟گفتم پزشک قانونی برای چی؟گفت مگه بهت نگفتن مجیدچون توخونه فوت کرده ومرگش مشکوک بوده بایدکالبدشکافی میشدتاجوازدفن براش صادرکنن..نزدیک بود جیغ بزنم من اصلا خبرنداشتم به زوربه خودم مسلط شدم گفتم نمیدونم..خواستم قطع کنم که مادرش سریع گفت اگرخونه ی خودت ختم انعام بگیری پام رونمیذارم..گفتم نه خونه ی مادرم میگیرم تشریف بیارید...وقتی قطع کردم باگریه رفتم پیش بابام گفتم چرابهم نگفتید مجیدروکالبدشکافی کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_یک
وقتی پسرا فهمیدن خیلی عصبی شدن میخواستن کاری کنن که من نرم بابابام دعواشون شد..ولی بابام گفت به شما ربطی نداره تا وقتی من زنده ام خودم تصمیم میگیرم وهمین موضوع باعث شد از خونه قهر کنن وبرن..پسراچندروزی ازخونه قهرکردن رفتن بااینکارمیخواستن بابام رووادارکنن که نذاره من دانشگاه برم بابام کوتاه نیومدواونابه ناچاربرگشتن خونه ولی نفرت کینه اشون ازمن هزاربرابرشده بودوبرای تلافی کردن شروع کردن به اذیت کردن مامانم سرچیزهای الکی دعواراه مینداختن وفحش بدبیراه به مامانم میگفتن وحتی سعیدچندباری روی مادرم دست بلندکردوهرسه تاشون کاری میکردن بین مامانم بابام اختلاف بندازن وازاونجای که بابام یه ادم شکاک بودبه دروغ میگفتن مامانم بافلانی بگوبخندکرده وهمین حرفهاکافی بودبابام بیفته به جون مامانم بلاخره کارهای من درست شدرفتم دانشگاه میدیدم تمام هم سن سالهای من خیلی ذوق شوق دارن خوشحالن هرچندمنم خوشحال بودم ولی نوع خوشحالی من بااونهافرق میکردمن خوشحال بودم چون ازاون خونه اوپسرای عوضی دورشد بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل_یک
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین گفت ترخدا ابروریزی نکن فقط کمکم کن ازاینجابرم،اون روزهرچی اصرارکردم ثمین لوندادکیه میگفت دردسرمیشه..خلاصه دوباره گشتم دنبال خونه براش اماهرجامیگفتم برای یه زن تنهاخونه میخوام قبول نمیکردن میگفتن فقط به خانواده اجاره میدیم،،یک ماهی گذشت من نتونستم خونه مناسبی براش پیداکنم،یه شب که خونه پدرخانومم بودم ثمین بهم پیام دادگفت بهنام میتونی بیای پیشم،گفتم چی شده؟گفت باواحدروبه روم دعوام شده،به پرینازگفتم بچه خوابه توامشب بمون خونه مادرت که بدخواب نشه..پریناز گفت خب توام بمون،فردا از همینجا برو سرکارت،گفتم فردایه جلسه مهم دارم بایدبرم دوش بگیرم لباس عوض کنم..پرینازکه شب نخوابی رها اذیتش میکرد. از خدا خواسته قبول کردموندکه مادرش کمکش کنه..توراه به ثمین چندبارزنگزدم ولی جواب ندادوقتی رسیدم دم اپارتمان دیدم ثمین توکوچه وایستاده گریه میکنه..گفتم چی شده?گفت باواحدروبه روی دعوام شده تهدیدم کرده خونه رواتیش میزنه،گفتم این همونه که مزاحمت میشه،گفت اره چون بهش محل نمیدم پول گاز روبهانه کرده داره اذیتم میکنه
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با سرعت رفتم سمت ماشین و نشستم داخلش..وقتی از شیشه ی ماشین به آرش نگاه کردم بنظرم اومد بغض کرده و با اخم نگاهم میکنه..برای اینکه مامان اینا شک نکنند بهش دستی تکون دادم و گفتم:خداحافظ…آرش ماتم زده فقط نگاه کرد تا ازش دور و وارد خیابون شدیم…زن داداش که کنارم نشسته بود پچ پچ مانند دم گوشم گفت:با آرش قهری؟؟؟
گفتم:نه…زن داداش گفت:پس چرا آرش ناراحت بنظر میومد.انگار دستش یه کادو بود که میخواست بده به تو ولی نداد.پشیمون شد؟با حرف زن داداش تازه یادم افتاد که بیچاره آرش میخواست گوشی رو بهم بده که من باهاش بد رفتار کردم.گفتم:نه.یادش رفت.آخه میخواست من بمونم اونجا و وقتی قبول نکردم ناراحت شد و گوشی هم یادش رفت…زن داداش متعجب گفت:واقعاااا قبول نکردی؟چرا؟؟من بجای تو بودم قبول میکردم و میموندم…گفتم:چرا قبول کنم؟ما قراره یکسال دیگه عروسی کنیم،زن داداش گفت:اگه نظر منو میخواهی از دوران نامزدی لذت ببر و با علایق همسرت آشنا شو تا بتونی بعداز عروسی زندگی موفقی داشته باشی…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir