✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
#داستان_انکه_دیر_آمد
✅قسمت 👈پانزدهم
مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند. گفتم: « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟»
احمد گفت: « منظورش هرچه باشد، من نمازم را با آن ها می خوانم.»به دست هایشان اشاره کردم و گفتم: « نگاه کن! آن ها شیعه هستند. »
دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم. بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم. آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بودکه در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است.
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم. مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت: «خوب، مردان مؤمن، شب را چطور گذراندید؟»گفتم: «بسیار عالی. شیااری که کشیده اید معجزه است.»
احمد گفت: «خیلی راحت بودیم. حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم. فقط خیلی دلتنگ شما بودیم. مطمئنم از احوال ما با خبر بودید.»گفتم: «این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید..»جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت:
#ادامه_دارد
📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
@Etr_Meshkat