: 🗣 شب 🐴خر برفت و خر برفت ! روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاه رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد. خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد. همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود. از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم. صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو با ذوقت از ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم!!؟ ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz