🤱 ۲۹ وقتی رسیدم با عجله به طرف آشپزخونه رفتم و پاکت رو روبه روی مادرم گرفتم وگفتم: مامان ببین چه پسر بزرگی شدم اینو من خریدم😍 مادرم وقتی سیب زمینی ها رو دید با تعجب گفت: وای، چرا اینا اینقدر درشت و گنده‌س؟🥔🙄 😢ناراحت رفتم و گوشه ای نشستم، انگار کسی همه دنیامو خراب کرده بود. 😞 پدر همه چیز رو دید رو به مادرم کرد و گفت: این آقا باید از جایی شروع کنه تا یاد بگیره خرید کردن رو و همین طور که داشت به طرف من میومد گفت: اگ از من کمک گرفته بودی یا نظرم رو می خواستی به تو می گفتم .🙂 ⚽️ چند روزی بعد در حیاط مشغول بازی کردن بودم که پدرم، خسته از سر کار برگشت. دنبال بابا من هم رفتم. بابا خسته بود، چای خورد و کمی استراحت کرد☕️ بابا گفت:من برم ببینم این ماشین چش شده، کلی تو راه اذیتم کرد. من هم رفتم پیش بابا و گفتم، منم می خوام کمک کنم. گفت: باشه و فقط خوب گوش کن .این ها که این طرف چیدم آچار و این طرفی ها پیچ گوشتی دو پخ و یه پخ و رفت سراغ ماشین.🔧🔩🚗 ناگهان بهم گفت: پسر، پیچ گوشتی دو پخ رو بده منم با عجله اچار رو دادم دستش🔧 گفت نه اشتباه کردی این آچاره! پیچ گوشتی بده. اون روز تا اومدم با ابزار آشنا بشم و اسمشون رو یاد بگیرم، کاره یه ساعته‌ی بابام چند ساعتی طول کشید😬 اما من عصبانیت از او ندیدم، اون با آرامش و حوصله دوباره جملاتش رو تکرار میکرد.😊 👱🏻‍♂بابام معتقد بود بچه ها باید کنار درسشون کار هم یاد بگیرند، تا بتونند برای روز مبادا از اون استفاده کنن. 👈 اما مهم تر از همه معلم و اوستا هست که با آرامش و حوصله باید اون کار رو یاد بده.✅ یاعلی🌹 ↪️جلسه قبلی ↩️ جلسه بعدی 🆔 http://eitaa.com/joinchat/1830486034C0973355358 📃۩2⃣0⃣7⃣9⃣۩