🔹تلاشها به غایت رسیده بود اما دریغ .... دریغ از رسیدن به کوچکترین موفقیت در مقابل آن قدرت تاریک!! هر روز و هر لحظه ای که سپری میشد آنچنان بر قدرت آن تاریکی دهشتناک اضافه میشد که او را به قدرت بی رقیب در جهان تبدیل کرده بود. کسی را یارای مقاومت در برابرش نبود. مدتی بود که مردم آثار مخربی در دنیا حس کرده بودند. آنها بر این موضوع متفق بودند که جهان بسوی سیاهی در حرکت است و علائمی شوم در حال شکلگیری است. از همان زمان گروه های کوچک و بزرگ مردم دست به دست هم دادند تا مانع از پیشروی تاریکی در جهان بشوند چرا که اگر ظلمات سایه بر جهان می انداخت دیگر بشریت را توان مقابله با ویرانگری هایش نبود. اما چه کسی؟ او کیست که حکومت تاریکی ها را در دست دارد؟ کیست که این چنین ترس بر جان جهان انداخته است؟ ندا آمد: خدای تاریکی آن جا که مردم با ترس و کنجکاوی گرد هم آمده بودند؛ گاهی نظاره بر پیشرفت تاریکی و سیطره اش بر جهان میکردند و گاهی از همدیگر سوالاتی میپرسیدند. سوالاتی که بیانگر ترس در اعماق وجودشان بود و ناامیدی مردم را در برابر این قدرت ویرانگر و ناشناخته به تصویر میکشید. تنها پرسیدن سوالات ریز و درشت بود که شاید کمی میتوانست در شناختن این هیولای نابودکننده کمکشان کند و تسکین دهنده اضطرابی باشد که ریشه ی جان هایشان را خشکانده است. اما افسوس.... مردم هرچه بیشتر از یکدیگر سوال میپرسیدند بیشتر به ناشناخته بودن این سیاهی غیرقابل کنترل یقین پیدا میکردند. آخر در زندگی روزمره مردم این چیزها جایی نداشت؛ مردمی که گذر عمرشان حول کار و انبار کردن پول و گذران زندگی میچرخید چگونه وقت تفحص در این امور و موضوعات را داشتند؟ زندگی های مردم به سمت ماشینی شدن در حرکت بود و روزمرگی های زندگی آنچنان درگیرشان کرده بود که میشد گفت سالهاست آنها دیگر به فکر چیزی غیر از کار و پول نبودند. زندگیهایشان روندی قابل پیش بینی به خود گرفته بود؛ روندی که حال به یکباره دچار دگرگونی شد . مردی ریش سفید از میانه جمعیت به جلو آمد و شروع به حرف زدن کرد. از صدایش مشخص بود او همانی است که این ظلمت و تاریکی پیشرونده را خدای تاریکی خواند. همه مردم کنجکاوانه چشم به او دوختند تا بلکه حرفی بزند و راز این سیاهی مخوف را برملا سازد . بین حرکات نامنظم و بی وقفه چشمان هراسان مردم پیرمرد لب به سخن گشود: در کتاب های کهن درباره اش خوانده بودم؛.... ... ⚜پارت بعدی