مرا به جرم عشقِ مادر مواخذه مکن، که دهان بر دهانش رشد کردم، از شیره ی جان او نوشیدم و با عطر مادرانگی اش، مستی و عاشقی را شناختم! تمام هستی من را ز من گرفتی؛ تا بیشتر تو را تماشا کنم؟! تا تمام بند بند وجودم به تو پیوستن را بیاموزد؟! این را مدت هاست دریافته ام، از تنگی روزگار ام و از فراق هایی که در این حیات چند روزه، مرا درنوریده است؛ فهمیدم… من هم به تماشای تو بنشسته ام‌، به احساس آنچه از من می خواهی رسیده ام، بارها دانه دانه شمرده ام، تمام صحنه هایی را که احساس محبت مستانه و دلبستگی به غیر در من روئیده بود؛ اما سرانجامش به فراق انجامید و من در فراق آنچه نیک پنداشته بودم؛ با آنکه دست و‌ پا می زدم، جز حسرت و شکستگی احوال، بهره ای دیگر نیافتم! این را باور دارم که برای با تو بودن، باید از تمام تعلقات این دنیا عبور کرد و آنچنان پهن بر زمین خاکی تو افتاده حال بود، که جز با حب و بغض تو دگر به مستی، دچار نگشت! مرا دریاب که اینک در این تلاطم روزگار، باز به گِل نشسته ام، می خواهم آنچه تو می خواهی باشم و از آن مسیری که برایم پسندیده ای، دگربار به بیراهه، مسیری بر نگزینم! ✍🏻فاطمه شکیب رخ @Ghalamzaniii