ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ (قلم : 1) {سید علی قاضی } پس از مدتی به هوش آمدم و خود را در گودالی عمیق که در کناره جاده بود محصور و حبس شده یافتم به بالای سرم نگاه کردم، طوفان شن به شدت در حال وزیدن بود. با نا امیدی خواستم دستم را در آن تاریکی به بالای گودال برسانم که ناگهان دیدم آن شیخ آمد و دهانه آن حفره عمیق را پوشاند و مرا در آنجا زندانی کرد. عصایم را به سمتش دراز کردم و به آن زدم بلکه خطرش را از خود دور کنم اما در کمال ناباوری متوجه شدم که آن توده ای جز خس و خاشاک صحرا نیست که طوفان آن را جمع کرده و با سرعت به سمت من به حرکت درآورده بود. در آن ظلمات سر جایم نشستم و غرق اندیشه ها و افکاری شدم که به شدت مرا دچار ناراحتی میکرد. لحظاتی را سپری کردم کم کم دیدم دستانم در حال لرزیدن است. این لرزش آرام آرام بر تمام بدنم مستولی شد و اسارت فکر و خیال اینکه در وضعیت نافرجامی در این گودال بدون راه قرار افتاده ام مرا آزار می داد. از سوی دیگر، چون در این گودال ها پر از جانواران خطرناک و سمی بود باقی ماندن در آن، محال به نظر می رسید. این اندیشه ها همچون قطار از پیش چشمانم میگذشت که ناگهان از درون خود صدایی را شنیدم که با من صحبت میکرد و مرا به بردباری و استقامت و واگذار کردن کار به خداوند متعال فرامی خواند وقتی دیدم چاره ای ندارم و تمام روزنه های امید در مقابلم مسدود است به دنبال نوری افتادم که درون سینه ام در حال روشنگری بود. تلاش کردم بر اعصابم مسلط باشم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما تأثیر پیرامونم و نگرانی و اضطراب آن وضعیت سهمگین در آن شب سخت زمستانی در انتهای گودالی پر از موجودات سمی بر من بیشتر بود و آرام بودن فوق تصمیم و اراده ام شده بود. در همان پیچشهای افکار و تهاجم خواطر و استیلای اوهام بودم که به ناگاه درون خود، خودی را یافتم که نشسته و به نقطه ای واحد و مشخص چشم دوخته و این جریانات و مشکلات در او هیچ اثر نمی کند. آری درست بود آن حقیقت من بود که در حال نجوا کردن با مرکزی واحد از هستی قرار داشت که گویا همچون شخصی در مقابل او نشسته بود. توجه به آن حقیقت و مغناطیس باطنی آن آرام آرام آرامشی را بر وجودم حاکم ساخت که اثری از اضطراب و ترس و نگرانی در خویش نیافتم شرایط آن چنان برایم راحت شد و احساس طمأنینه کردم که از حال پیشین خود خنده ام گرفته بود. خود را روی زمین تنگ گودال انداخته و عبایم را به دور خویش پیچیدم و در همان حال که اطمینانی عمیق از واگذاری امر خویش به خدای قادر علی الاطلاق داشتم، مشغول به استراحت شدم؛ استراحت در وسط گودالی که معروف بود اگر کسی در آن بیفتد، بیرون آمدن از آن فقط کار خود خداست. ساعتی به استراحت گذراندم و احساس میکردم در اتاق راحت خود هستم و هرگونه احساس گرسنگی و ترس و خستگی را فراموش کرده ام، هم نفسم راحت شده بود و هم تندی نفس هایم به آرامی نشسته بود. پس از خواب کوتاهی ناگهان مشکلاتم را مشاهده کردم که چون حقیقت هایی از مقابل چشمانم می گذشت. افکار و نابسامانی ها و غصه ها را که عمری آنها را به شکل درهای بسته و بن بست هایی حیرت اور تصور می کردم حقایقی روشن، پرنور و دروازه هایی گشاده به سوی حقایق لاهوتی مشاهده می کردم پس از آن نوبت به رمزگشایی از آن رازی بود که سال های سال در طریقت برای من به مشکل تبدیل شده بود و روزها و شبهای متمادی برای حل آن به این اماکن مقدسه می آمدم آن راز که سالیان درازی درگیر فهمش بودم برایم آشکار شد و نبض ادراک از توحید افعالی در رگهای هستی ام شروع به تپیدن کرد. توجه به آن نقطه واحد و یافتن این را که خداوند فاعل در هستی است. در هر نقطه ای احتمال می دادم، الا در قعر گودالی تاریک در نیمه شبی طوفانی که در آن خوف از مار واقعی و عقرب داشتم به یاد کلام امام صادق افتادم که در وسط دریا آن هنگام که کشتی میشکند و تمام امیدهای واهی و توجه به اسباب برای انسانی که در وسط کشتی است از بین میرود آن هنگام زمان تجلی آن حقیقت لا يزالی و رخ نمودن اوست؛ دل در آن حال از تمام اسباب منقطع می شود. حالا دریا یا گودال فرقی نمیکرد مهم در آغوش کشیدن آسمانهای توحیدی بود که اولین مرتبه آن درک شهودی فاعلیت خداوند متعال در هستی است. به خود آمدم و در آن تاریکی در حالی که صدای زوزه باد در گوشم می پیچید. به کارها و عبادت های شبانه ام پرداختم قرآن و نماز خواندم عباداتی که هیچ گاه مزه شان در آن حال از زیر زبانم نمی رود پس از خواندن نماز صبح از شدت خستگی گونه ام را روی خاک گذاشتم و عبایم را رویم کشیدم و به خوابی راحت پناه بردم پس از ساعتی با صدای قطره های باران که روی عبایم می چکید از خواب بیدار شدم از جای خود برخاستم در حالی که خطهای نقره ای نور مهتاب از لابه لای خس و خاشاک چشمانم را نوازش میداد آسمان کم کم در حال روشن شدن بود. 👇 ادامه ... 👇