🍃شاخه ای که نه برگ داشت نه پرتقال صبح بعد از یک شب بارانی در باغ پرتقال، شاخه ی تقریبا بلندی چشم هایش را باز کرد. دید باد و باران ، نه برگی برایش باقی گذاشته بودند و نه پرتقالی. جیغ بلندی کشید. آن قدر بلند که چند برگ از شاخه ی درختان با سرگیجه روی زمین افتادند. درخت ها با اعتراض گفتند : برای چه داد می زنی؟ شاخه خودش را بالا کشید. چرخی به شاخه های نازک ترش که مثل انگشت بود داد و گفت : ببینید نه برگی برایم مانده و نه پرتقالی. بعد، زد زیر گریه. شاخه همانطور که هق هق می کرد گفت : میشه چند تا میوه و برگ به من قرض بدید؟ شاخه ای پرسید : چی ! قرض ؟ چطور می خواهی نگهشان داری؟ شاخه انگشت های لاغرش را از هم باز کرد و گفت : توی مشتم. شاخه های بالایی برایش برگ و پرتقال انداختند. شاخه سریع انگشت هایش را جمع کرد و همه را محکم نگه داشت . بعد نفس راحتی کشید. همان موقع دو کلاغ شاخه را به هم نشان دادند. یکی از آنها گفت : آن جا را ببین ! چه شاخه ی خسیسی ! برگ ها میوه هایش را توی مشتش نگه داشته . دیگری گفت چه می گویی ! او با درخت های دیگر دعوا کرده . چنگ انداخته و یک مشت برگ و میوه کنده. روزها گذشت و گذشت . برگ ها و میوه ها در مشت شاخه پلاسیده شدند، خشک شدند شاخه با دیدن آنها جیغ کشید و همه را روی زمین ریخت. پرتقال افتاد روی سر یک حلزون، حلزون شاخک هایش را بلند کرد و گفت : بی تربیت ! شاخه هر روز میوه و برگ قرض می گرفت . اما میوه ها و برگ ها چند روز بیشتر دوام نمی آوردند و روی زمین می ریختند. دیگر شاخه ای به او میوه و برگ قرض نمی داد بعد باران بارید. برف بارید. تا اینکه خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و بهار آماده ی آمدن شد. در یک روز نزدیک بهار شاخه با احساس خارشی زیر پوستش بیدار شد . جوانه های کوچکی دید که از زیر پوستش بیرون می آمدند. حالا شاخه شکوفه هایی داشت که پرتقال می شدند. پرتقال هایی که مال خود خود او بودند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4