بخواهی باور کنی یا نه، این یک کیلو تخمه را در مدت زمان یک ساعت شکستم. نه فوتبالی در کار بود و نه فیلم جذابی، فقط داشتم زور می‌زدم تا به یک سوژه و سناریو جدید برای داستانم برسم. فکر می‌کنی رسیدم؟ نه، تخمه که تمام شد یکجا بند نشدم و نیم ساعت همین‌طور داشتم طول و عرض خانه را راه می‌رفتم. چندتا طرح کم‌رنگ جلوی چشمم آمد اما نمی‌توانستم ادامه‌شان بدهم. پاهایم دیگر گز گز می‌کرد. حتی ماندن طولانی ‌مدت در توالت، این مرکز آفرینش ایده‌های بدیع، هم کمکی نکرد. باز شانس آوردم همسرم خانه نبود و الا هم او را کلافه می‌کردم و هم دیگر این آزادی رفتار را در خانه نداشتم. بالأخره کم آوردم. خسته و مچاله بیخیال داستان شدم و گفتم بروم بخوابم. تا سرم را روی بالش گذاشتم، همین‌طور جمله و دیالوگ‌ و تصویر بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف می‌شد. با حرص رفتم پشت لپ‌تاپ نشستم و کلمات تلنبار شده توی مغزم را روی صفحه ورد خالی کردم. سوای از اعصاب خوردی، با نوشتنش آرام شدم. حس خیلی قشنگی داشت؛ مثل حس خوابیدن روی علف‌ها بعد از فرار از زندان، مثل حس مرگ بعد از جان کندن، مثل نفس کشیدن بالای آب بعد از کلی دست و پا زدن برای غرق نشدن، مثل زاییدن. همسرم همیشه می‌گوید کاش خدا این حس حاملگی و درد زایمان را حالی شما کند تا بفهمید ما زن‌ها چه می‌کشیم. به خانه که برسد حتما بهش می‌گویم:«فهمیدمش، قشنگ بود».