پای چپم ویبره می‌رفت. به گل وسط قالی زل زده بودم لای ریش‌هام دست می‌انداختم می‌کشیدم. حاج آقا از آشپزخانه صدا زد«چای یا شربت؟» «اگه زحمتی نیست شربت» حاج آقا با سینی پارچ شربت و لیوان آمد. یک لیوان آب‌جوش هم برای خودش ریخته بود. چهره‌اش آرامش مسری داشت. انگار نه انگار که من این‌ور به رعشه افتادم. «خب علی آقا، گیرم جلیلی رأی نیاورد. می‌خوای چیکار کنی؟» «هیچی حاج آقا، صورتمو می‌تراشم و کراوات می‌زنم و میرم اُپوز میشم» از طعنه‌ام خندید و دندان‌های مرتب و مسواک خورده‌اش معلوم شد. لیوان را از شربت پر کردم و یه ضرب بالا رفتم. حاج آقا تسبیح را از جیب قبا بیرون کشید. «هعی علی آقا، جوش نخور. خبری نیست» جا خوردم. «حاج آقا شما دارید به من می‌گید خبری نیست؟ شما که این مدت صد برابر من از حنجره و آبروتون مایه گذاشتید. من که تازه اندازه شما کاری نکردم تو این دو هفته قد دو سال پیر شدم.» بسم‌اللهی گفت و آبجوش را جرعه جرعه نوشید. «علی، این مملکت رو کی جز امام‌زمان می‌چرخونه؟ کل دنیا داره به سمت ظهور میره، از این به بعد هر اتفاقی هرجایی که افتاد باید به ظهور تأویلش کنی. ما فقط وظیفمون رو انجام می‌دیم، نتیجه کار دست یکی دیگس.» صدایش هنوز کمی خش داشت. دو جرعه دیگر از آب خورد و تو چشم‌هام زل زد «شما نمی‌خواد اپوز بشی، سعی کن سرباز بمونی» رعشه پایم را قطع کردم. دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیرمرد عجیب آرام‌تر از قبل شده بود. داشت ذکر «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان» را تسبیح می‌انداخت.