#قنـوت
بهقلم
#ماهتابان🪶🐾
#پارت497
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
نگاهش که به افسانهی در آغوشم افتاد، به تندی به پرستار کنارش چیزی گفت و به سمتم اومد و نگاهش روی افسانه بالا و پایین شد.
- ماذا حدث لهذه المرأة؟
«چه اتفاقی برای این زن افتاده؟»
عصبانیت و نگرانی به جانم افتاده بود.
میترسیدم اتفاقی برای این دختر بیوفته.
این دختر...
عصبی غریدم:
- إنه يموت، أسرع وافعل شيئًا!
«داره میمیره، زودباش یه کاری کن»
تختی به همراه چند آدم سر رسید.
افسانه رو روی تخت گذاشتم و با نگرانی به رنگ پریدهای که داشت و خونی که داشت ازش میرفت چشم دوختم.
این خون برای چی بود؟ چرا به این شدت داشت ازش خارج میشد؟
دختر یه معانهی کلی کرد و نگذاشت سوالی بپرسم و بلند گفت:
- خذه إلى غرفة العمليات في أسرع وقت ممكن
«هرچه زودتر اون رو به اتاق عمل ببرید»
حتی نگذاشت به خودم بیام و من مات مونده رو وسط سالن رها کردن و با هل دادن چرخ، از جلوی دیدگانم غیب شدند.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫