🔸میرزا قاسمی برای حاج قاسم🔸
خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهمترین بهانهای بود که نوهها را دور هم جمع میکرد تا کمتر شلوغ کاری و شیطنت کنند.
اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطرهی همیشه تکراری بود که به هر بهانهای دوباره آنها را مرور میکرد. خاطرات چندبار شنیدهای که حتی نوهها هم مثل اولین بار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه میگفتند: «پدر جون از حاج قاسم بگو، از خورشت میرزا قاسمی که برای حاج قاسم پختی، بگو».
پدر بزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچهها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکسته اش مینشست.
با چهرهای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شدهاش میکشید و میگفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...»
و بعد جوری که سعی میکرد بغض فرو خوردهاش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری میکرد، پنهان کند، میگفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم».
«در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا میزدند، یک روز خبر دادند حاج قاسم میخواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. برای من که حدودا ۶۳ ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاج قاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سالها فراغ اکنون حقیقت پیدا کرده بود.
حاج قاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزا قاسمی درست کنم.
حاج قاسم نشسته بود گوشه دیوار. چندکاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزا قاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه»
حاج قاسم یک قاشق از میرزا قاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزهست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزا قاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز».
پدر بزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور میکرد با آستین لباسش، اشکی که بیاراده بر گونهاش میریخت را پاک میکرد و ادامه میداد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاج قاسم میرزا قاسمی درست کردم».
پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشکهایش محاسنش رو میشست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو میشدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟»
#سردار_دلها
✍️ امسلمه فرد|رشت
🆔
@Gilan_Press