ادامه پارت ۳۴۹...👇🏻 نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با خدمتکار است. مانی،دهانش را نزدیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟ سرم را چپ و راست میکنم:نهبابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم بگم... مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی بگی؟ شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی میخوام بگم.. مانی رد نگاهم را میگیرد:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست نداره بشنوه. با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه... این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه... تو نباید مدیون قلب و احساست بشی... نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم. متعجب از رفتارش میگویم:چطوري؟؟ نویسنده:فاطمه‌نظری