راه آهن جای عجیبیه...🌘
مردم همیشه عجله دارن. حتی وقت ندارن به من نگاه کنن. من از راه آهن میترسم. صدای زوزهی قطار ها، نالهی ریل ها...
من زنم رو اینجا از دست دادم.
افتاده بود زیر قطار، جیغ میزد. وحشتناک جیغ میزد. بلند جیغ میزد. استخوان هاش داشت له میشد. هنوز صدای شکستن استخوان هاش تو گوشمه...
اینجا؛ نقاشی هام و گل هام رو میفروشم. صبح تا شب پای بوم میشینم و به گلهام میرسم.
درسته که از راهآهن متنفرم؛ ولی میخوام انتقام زنم رو ازش بگیرم. من؛ یه پیرمردِ شکستهیِ فقیرِ هفتاد و سه ساله، میخوام با راه آهن بجنگم. میخوام با نقاشی هام، با گل هام، با آواز خوندنم، با لبخندم، با شمع هایی که روشن کردم، با کتابایی که وقتی تو دکهم بیکارم میخونم و با بوی قهوه م تاریکی راه آهن رو، بوی دود قطاراش رو، سکوت و اخم مردمش رو و سر و صدای ریل ها و قطار ها رو شکست بدم.
و شکستش میدم!
فهمیدی؟
من؛ یه پیرمرد هفتاد و سه ساله راه آهن ترسناک رو شکست میدم!
_اِلآی وصالی
خاکستری عزیز:)🌚
#متن_سبز