🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم خونه . باید به رها موضوع رو بگم . بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد بیرون از اتاقش . رفت تو آشپز خونه و با یه لیوان قهوه برگشت و نشست رو مبل . رسول: پس منو و نرجس چی ؟ رها: ها! رسول:از اونا من و نرجس رها: هههه وای شرمنده! حواسم نبود ! الان میارم ببخشید زن داداش! نرجس:نه عزیزم عیب نداره بشین خودم میارم . بعد نرجس بلند شد و رفت . رسول:رها رها:بله؟ رسول:میخواهم بری خونه دایی دیاکو . قهوه پرید تو گلوش و بعد چند بار سرفه با نگاه خیره نگاهم کرد . رها:چییییی!!! رسول:میگم.. رها: با خودت چی فکر کردی؟ هنو چهلم بابا گذشته تحمل منو نداری ! اینه برادریت!!! رسول:گوش کن رها رها:نه تو گوش کن ، باورم نمیشه هنو یه هفته نگذشته میخواهی منو بفرستی دنبال نخود سیاه ، خونه دایی دیاکو چرا !!!َ داد زدم رسول:گوش کنننن !!! بغض کرده بود . نرجس با تعجب داشت نگاه می‌کرد !!! رسول:گوش کن ، میخواهم روحیت عوض بشه عزیزم ! به خدا اگه قصدم چیز دیگه ایی باشه ، گوش میدی ؟ رها:اره رسول: زود قضاوت نکن رها:آخه ،،،، ببخشید رسول: میدونم عصابت خرابه آجی ، برای چند ماه میری شمال ، اونجا حال و هوات عوض میشه. رها:باش 😕 پ.ن:شمال خوبه که 😢 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : خدا حافظ آبجی ❤️ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م