『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_یک #رها ٪داووووووودددد دویدم طرفش.... منو ک
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_دو
#رسول
من .. علی... مصطفی.. رضا..
هرکسی پای سیستم خودش کارش رو شروع کرده بود...
بچه ها معرفت به خرج دادن..
از چند تا از خانم ها خواستم نماز خونه دست به دعا بشن...
شاید فرجی شد...
باز کردن رمزش..
کار هرکسی نبود...
رمزساخته داوود بود..
ولی من باید بازش میکردم...
$ علی؟؟؟
{{ تمرکزم رو بهم نزن... دادم روش کار میکنم...
$ مصطفی رفتی درگاه معاونت سایبری؟؟؟
سایت اصلیش رو باز کن....
بگو موضوع فوریه!!!
بده دست بچه های معاونت...
+ باشه رسول... آنقدر حرص نخور...
{{ اه....
$ چیشد علییی؟؟؟؟
{{ ارور میده....
$ وای....
دمای بدنم بالا رفته بود....
سرم رو گذاشتم رو میز...
₩ علی... پیدا میشه.. نفوس بد نزن...
رسول.. خوبی داداش!؟؟
میخوای برو استراحت کن...
ما هستیم...
پاشو.. پاشو..
$ من خوبم سعید.. بزار کارمو بکنم...
خودم باید دست به کار شم...
خدایا..
تو خودت شاهدی من هر کاری از دستم برمیومد...
برای کشورم کردم...
خدایا.. منو جلو بابام و علی شرمنده نکن...
باید از یه راه دیگه وارد شم...
راهدار اپراتور رو رمزگشایی کنم..
از طریق اون وارد سیستم الکتریکی اش بشم....
بعد رمز گشایی اصلی آسون تره...
$ شد..... بچه ها..... شد.....
€ سلام.. سلام.... چیشد رسول.. چه خبر؟؟
$ آقا... آقا ... تونستم... پیداشون کردم...
€ 🤩😄😍 رسول.... تو عالیییییییی...
محمد رو بغل کردم...
خدایا ... تو بهترینی...
€ رسول خوبی؟؟؟ اروم باش... فرشید.. یه لیوان آب بیار....
از خوشحالی رو آسمون بودم.
پ.ن 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ایولللللللللل.. ایولللللللللللل داش رسول رو ایوللللللللللللل.......
بریم واسه عملیات🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
آماده باش برای عملیات.....
شهرزاد رئوف.. از همه چی برام مهم تره....!!!
شهرام؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه های ناجا اول وارد میشن....
این نقشه محل عملیاته
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_دو #رسول من .. علی... مصطفی.. رضا.. هرکسی پای
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_سه
#رسول
منطقه ای که نشون میداد...
بیرون از تهران بود...
مکان خاصی هم دور و برش نبود...
وقتی دقیق برسی کردم...
از یه جاده خاکی ...
به یه ساختمان نیمه کاره بزرگ میرسید...
استعلام گرفتم...
جزو اموال ...
هعی...
شاهد!!!
از همه چیز سوء استفاده کرده بودن...
دل توی دلم نبود که زودتر عملیات رو شروع کنیم...
این عملیات... آخرین عملیات این پرونده بود..
اهمیتش خیلی مهم بود...
به طور عجیبی همه بچه بودن!!
حتی اونایی که شیفت نبودن..
خبر پیدا کردن داوود..
و البته رها...
همه رو به اداره کشونده بود...
حتی خانم های گروه...
خانم قطبی... خانم افشار... خانم فهیمی.. خانم محرابیان... خانم محمودی
من... سعید.. امیر .. رضا... مصطفی... فرشید... عرفان... محمد... علی سایبری...
و ...
جای داوود خیلی خالی بود🙃🥀
نماز صبح رو خوندیم....
حال عجیبی داشتم....
خدایا... خودت کمکمون کن...
کمک کن آرامش خونوادمو برگردونم...
خدایا....
آرامش کشورم رو تضمین کن...
ارامش خونوادم رو تضمین کن...
برای من ...
فقط تضمین تو قبوله!!!!!
خدایا ....
بهت امیدوارم...
جلسه داشتیم...
فوری... اضطراری...
هیچ وقت این موقع جلسه نداشتیم...
ساعت ۵ صبح....
€ این نقشه محل عملیاته....
تا حالا ۲ تا عملیات ناموفق داشتیم...
بچه ها!!!!
این عملیات...
خیلی برام مهمه!!!
این عملیات ن تنها برای رسول...
ن تنها برای ما...
ن تنها برای داوود و رها خانم....
بلکه برای کشور ... خیلی مهمه!!!
ما گروهی رو میخوایم دستگیر کنیم...
که از زمان انقلاب که منافقین بودن....
گرفته...
تا گروه های تروریستی و ضد امنیتی...
و جاسوس الان دارن!!!!!!
همه تون این خانم رو میشناسید...
شهرزاد رئوف...
شهرزاد رئوف.... از همه چیز برام مهم تره...
به هیچ وجه نباید فرار کنه!!!!!
مورد بعد...
جون رها خانم و داوود....
خیلی برام مهمه!!
تحت هیچ شرائطی...
دقت کنیییددد!!!
هیچ شرائطیییییی!!
نمیخوام اسیبی ببینن!!!!!
تکرار میکنم...
تاکید میکنم....
تحت هیچ شرائط اسیبی نباید ببینن....
از خانم های گروه فقط۳نفر نیاز داریم...
خانم محرابیان به خاطر تیراندازی خوبشون و راهنمایی برای شناسایی افراد داخل محل عملیات..
،خانم قطبی و خانم افشار برای انتقال خانم ها...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_سه #رسول منطقه ای که نشون میداد... بیرون از ت
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_چهار
#رسول
€ منطقه عملیات رو به ۳ موقعیت تقسیم میکنیم...
تو خط اول منطقه سعید و امیر.. از سمت چپ..
مصطفی و فرشید سمت راست خط مقدم...
خانم های گروه خانم قطبی سمت چپ خط دووم پشت سر بچه های تیر انداز... مسلح!!
اون سمت هم خانم افشار.. مسلح...
موقعیت و نقطه مرکزی عملیات ...
هم من و رسول.. پشت سرمون رضا و عرفان...
علی.. تو از سایت موقعیت شناسایی و رصد میکنی!!!
< موقعیت من کجاست آقا !؟
شما .. به همراه بچه های ناجا گارد دور منطقه رو شکل میدین!!!
با بچه های ناجا هماهنگ کردم...
بعد از توضیحات محمد اتاق تسلیحات رفتیم..
ضد گلوله پوشیدیم و مسلح شدیم...
€ بچه ها... به محض اینکه داوود یا رها خانم رو پیدا کردید... فقط کافیه این کلید واژه رو به کار ببرید....
پرواز تا امنیت تامین شد..
کافیه همین کلید واژه رو به کار ببرید..
و اعلام موقعیت کنید!!!
تا میتونید از قابلیت های غیر مسلح استفاده کنید...
تا میتونید کشت و کشتار نشه...
سوار ماشین شدیم....
$ آقا.. من خیلی استرس دارم...
€ علی خبر داره؟؟؟؟؟
$ اره.. بهش گفتم...
€ هوف... رسول... یادت باشه ...!!
تو به خاطر خصومت شخصی کاری نمیکنی...
تو فقط برای دفاع از خودت و خواهرت..
دفاع از کشورت کار میکنی...
مبادا به خاطر کینه ای که به دل داری کاری کنی...
بی اجر نشی پیش خدا!!
$ آقا محمد.. نذر کردم .. اگه رها و داوود سالم پیدا شدن تمام خرج عروسیشون رو خودم بدم...
بچه ها خندشون گرفت...
€ عجب نذری هم کردی آقا رسول😄..
هرچی داوود نمی خواست کسی سر در بیاره..
تو که همه چی رو لو دادی😅
$ آنقدر استرس دارم.. کلا .. ببخشید دیگه..
پ.ن پرواز تا امنیت😉😁🖤
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
یاعلی......
اعلام آغاز عملیات...
اعلام موقعیت کنین....
چشمک زد...
پیداشون کنین...
شهراامم؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_چهار #رسول € منطقه عملیات رو به ۳ موقعیت تقسیم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_پنج
#رسول
جاده سنگلاخی...
ناهموار ..
رسیدن به منطقه عملیات رو سخت کرده بود...
گرما به همه فشار آورده بود...
اما بالاخره رسیدیم..
نمیدونم چرا امروز آنقدر گرم...
آخه... چند روز پیش هوا بارونی بود...
شاید حکمت خداست!!
حدود ۲ کیلومتر راه رو باید پیاده میرفتیم...
بچه های ناجا به ما پیوستن...
اسلحه به دست شدیم...
محمد قبل از عملیات ما رو کنار زد...
€ بچه ها... دو تا نکته خیلی خیلی مهم...
راجب ما به اینا خیلی خیلی چیزای وحشتناکی تعریف کردن که صحیح هم نیست..
هیچ بعید نیست که بعد از تسلیم شدن دست به خود کشی بزنن!!
پس خوب حواستون رو جمع کنید...
فقط در صورتی تیر اندازی به شخص انجام میگیره که جون خودتون یا دیگران در خطر باشه...
منابع اطلاعات دشمن الان اینجاس...
جونشون برام مهمه.. چون ممکنه اطلاعاتشون سرنوشت ساز باشه!!
مفهوم؟؟؟
یاعلی...
رسول..رضا .. عرفان.. دنبال من بیایین...
بچه ها.. اعلام آغاز عملیات...
یاعلی...
نگهبان های دم در رو با فن خاص بیهوش کردیم...
در باز شد...
تیراندازی شروع شد....
بچه ها بدون هیچ ترسی جلو میرفتن...
استرس من کم تر شد...
سالن تقریبا بزرگی بود...
سعید بهم چشمک زد...
اروم بهش نزدیک شدم...
¥ به محمد بگو ما اینجا رو داریم....
اما منطقه ۲ دوتا زخمی داریم...
منطقه ۲ نیرو لازمه....
به طرف محمد دویدم...
صدای تیراندازی انقدر بلند بود که کل فضا رو پر کرده بود....
$ محمد.... منطقه ۲ دوتا زخمی داشتیم...
€ من و رضا هستیم... تو و عرفان برید...
$ عرفان... بیا...
از پشت بچه های خط یک به سمت راست رفتیم...
خانم افشار و مصطفی زخمی شده بودن....
سریع عقب کشیدیمشون و به سمت جلو حرکت کردیم...
تعجب کردم...
شهراام؟؟؟؟
اینجا چی کار میکنه!!!؟؟؟؟
مگه ..
با خودم شرط کردم خودم این خواهر و برادر رئوف رو گیر بندازم...
دور تا دور ساختمان... و محل عملیات پر بود از بچه های ما...
گارد ۳ لایه ای که امکان نداشت کسی در بره!!!
به شهرام رسیدم...
پشت یه ستون ایستاده بود....
از دور سعید رو هدف گرفته بود که...
تیری زدم به دستش...
اسلحه از دستش افتاد ...
خواست فرار کنه که رسیدم بهش...
تا منو دید قرصی گذاشت دهنش...
محکم زدم تو دهنش که قرص از دهنش افتاد..
$ تا تسویه حساب نکنیم اجازه مردن هم بهت نمیدم...
دستبند زدم و فرستادمش عقب..
کارشون تموم بود...
دیگه خسته شده بودن...
یکی یکی دستگیر میشدن و انتقال میشدن به عقب...
کل منطقه رو پاک سازی کردیم...
€ بچه ها... اعلام موقعیت کنین...
کسی X و y رو پیدا نکرد...
$ موقعیت دو پاک سازی شده!!
کسی اینجا نیست...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_پنج #رسول جاده سنگلاخی... ناهموار .. رسیدن به
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_شش
#رسول
€ بچه ها... خوب همه جا رو بگردید...
نقطه ردیاب همینجا رو نشون میده....
دقیقا همینجا که ما ایستادیم...
یه در خیلی کوچیک دیدم...
$ شاید اونجان...
دویدم...
تند تر از همیشه...
یعنی میشه... اون دریچه .. منو به رها .. به رفیقم داوود برسونه؟!
اونجا...
$ قفله...
آهان... ایناهاش..
چسبوندمش به دستگیره ..
فاصله گرفتم...
۵ ثانیه بعد منفجر شد...
صدای سرفه ای اومد...
در رو باز کردم....
الهام رحیمی افتاده بود روی زمین...
از بین دود و آلودگی های اونجا..
جلو تر رفتم...
رها تکیه به دیوار...
با صورت کبود ..
لب و دماغ خونی...
چشم های بسته...
داوود با پای باند پیچی ..
روی زمین افتاد...
اون لحظه حس میکردم .. دنیا ثانیه های آخرش رو طی میکنه....
$ رهااااااااااااااااا.........
دویدم به طرفشون سر رها افتاد روی پام...
بی جون گفت..
٪ دیر رسیدی... خیلی وقته.. منتظرتم...
$ یه آمبولانس منطقه عملیاتی ۲.....
محمددددد...
محمد در رو کنار زد...
€ داوود... داوود پاشو...
نصف بچه ها برای انتقال متهم ها رفته بودن...
من و محمد... سعید و فرشید...
خانم قطبی.. امیر...
و چند تا دیگه از بچه ها...
$ رها... رها چشماتو باز نگه دار... الان امبولانس میرسههه... یکم دیگه تحمل کن...
٪ رسووول🙂... خسته ام... خوابم میاد....
تشنمه... میدونی چند روز آب نخوردم....
دیگه تحمل ندارم.....
$ ساکت باش....
امبولانس اومد...
داوود رو بلند کردم...
$ میتونی بیای رها؟؟؟؟
وقتی بلند شد...
خورد زمین...
منتقل شدن به بیمارستان...
🙂 این پایان کابوس ؟؟؟
باهاش رفتم بیمارستان...
داوود رو برای در آوردن گلوله اتاق عمل بردن...
رها هم زیر اکسیژن بود...
پانسمان دستش که تموم شد...
از شیشه نگاهش کردم....
🙂کاش میمردم اونجوری نمیدیدمت....
چیکار کردن باهات...
€ رسول...
$ بله..
€ علی خبر دادی...
$ نمیتونم.... دیگه نمیتونم... بهش خبر بدم...
که بیا روی تخت بیمارستان...
خواهرت آش و لاش رو تخت افتاده ببینش؟؟؟؟؟؟
نمیتونم...
دیگه نمیتووونممم..
دیگه نمیتونم...
دیگه اشک کار ساز نبود...
من داد میزدم...
منی که ادعام میشد اشکم در نمیاد...
تو با من چی کار کردی ....
€ اروم باش رسول... اروم..
سعید.. آب بیار...
نشستم رو صندلی...
محمد به علی زنگ زد...
مثل اینکه رفته بوده مامان و بابا رو بیاره.....
کاش زمین دهن وا میکرد...
تا برای همیشه برم توش...
پاشدم..
€ کجا رسول؟@
$ میخوام برم پیش رها....
پ.ن 😍ایول... پیدا شدن😁
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
منو ببخش....
تو تمام اون لحظه ها... داشتم فک میکردم....
بهم بگو داداش...
داوود چطوره؟؟؟؟؟
بدنم درد میکنه.....
بچم رهااااااا.... چرا نگفتیددد
شرمنده!...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دهم
#نرجس
بغض کرده بودم .
کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره.
باید چی میگفتم ؟
بسم الله
نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی .
ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭
میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟
توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!!
داشتم از خوشحالی قش میکردم
نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون .
دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو.
این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی
همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن !
با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت
زینب: چی شده نرجس !؟
نرجس: ن..نمیدونم
فکر کردم همه چی تموم شد
نشستم زمین و داد زدم
نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭
دکتر با خنده اومد بیرون و گفت
دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳
نرجس: چی شده !؟
دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄
همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن .
منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه
#رسول
هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم .
یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق !
نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن .
چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود.
فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم .
کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم !
یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂
بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن .
منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم.
سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم
رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
و همه جا شد سکوت مطلق .
اقا محمد گفت
محمد: رسول خوبی ؟
رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید !
داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !!
همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت
مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂
همه بازم خندیدن !
گفتم
رسول: کی بهتون گفت !
همه اشاره کردن به سعید .
سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐
رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂
سعید: ای بابااااااا
بعد رفت بیرون از اتاق .
کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع..............
پ.ن: اینم از رسول 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کار ساز بود هااااا !؟😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفت
#رسول
چند دقیقه اول به سکوت گذشت...
من که سرم پایین بود...
رها هم مات و مبهوت...
هرچند لحظه اشکی از گوشه چشمش پایین میومد...
هعی.. کاش میدونستم چی جلو چشش میاد..!
کدوم داغ دلش تازه میشه..!
که اینجوری اشک میریزه....
٪ رسول..
$ جانم 🙂...
از گفتن اسمم ... حالم بهتر میشد...
٪ چرا .. وقتی باهام.. حرف میزنی.. نگام نمیکنی؟!
$ روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم...!
منو ببخش🙂
٪ چی داری میگی رسول...
$ به خدا شرمندم.. نمیدونم چی بگم...
همه .. این سختیا رو تو به خاطر من و .. کارم کشیدی...
من.. من تا..
شروع کرد به سرفه زدن...
آنقدر سرفه زد که پرستار ها دویدن تو اتاق..
٪ رح..سو..ل..
`` آقا بیرون باشید...
ترسیدم..
نکنه چیزیش بشه..
بعد از چند دقیقه با دستگاه اکسیژن ور رفتن..
پرستار ها بیرون اومدن..
$ حالش چطوره؟؟
`` استرس.. هیجان.. براش سمه!!
زیاد اذیتش نکنید..
درخواست هاش رو فراهم کنید که کمتر صحبت کنن..
$ چشم.. ممنون...
برگشتم داخل..
٪ رسول
$ هیش!! حرف زدن برات خوب نیست!!
٪ تو تمام اون لحظه ها... داشتم به این فک میکردم...
که .. سالم بیرون میام... اصلا.. برمیگردم؟!
اما وقتی به تو.. به علی.. به بابا.. به محمد.. به شماها که انقدر قوی پای کشورتون..
منطقتون..
اعتقادتون..
ایستادید.. حتما .. قدرت نجات دادن من رو هم دارید...
رسول... مدیونی اگه فک کنی من تو رو مقصر میدونم...
بعد چند وقت خیره شدم تو صورتش...
قطره اشکی اروم از کنار صورتم پایین اومد..
اخه..
این صورت با اون صورت قبلی خیلی فرق داشت.!
رنگ آدم های مرده تو صورتش بود...
نمیدونم چرا بخشیدن دیگران برام .. اسون تر از بخشیدن خودم بود...
٪ نبینم.. گریتو.. کله.. پوک😅
$ هع.. اشک شوقه🙃...
رها.. بهم بگو داداش...
عین اون موقعا که اشکت در مشکت بود..
یادته.. هرچی میخواستی میزدی زیر گریه؟!
هع.. اون وقت.. منم میومدم منت کشی..
بعد تو قهر میکردی...
هع.. چه زود گذشت!!....
تو خیال خودم گفتم..
آره رسول...
رهایی که تو طاقت اشک هاشو نداشتی...
به خاطر تو زجه زد..
آدمی که یه عمر با عزت زندگی کرد..
به خاطر تو التماس کرد...
هعی.. چقدر اون لحظات سخت بود🙂💔
٪ آره.. خوب یادمه.. ولی بهتر از اون روزی رو یادمه که یه پارچ شربت تو خونه آقا محمد خالی کردم روت😅...
باز شروع کرد به سرفه زدن..
$ خوبی؟؟؟
٪ داوود چطوره؟؟؟
$ فعلا که .. اتاق عمل... بهش سر میزنم..
من میرم .. تو هم استراحت کن...
٪ بدنم درد میکنه رسول... حالم خوب نیست..
میشه بگی پرستار بیاد...
$ الان میام...
بدو بدو رفتم ....
بهش آرام بخش تزریق کردن...
خوابید...
یهو صدای جیغ و داد اومد..
نمیدونم محمد کجا بود..
به طرف درب بیمارستان رفتم...
مامان .. زن داداش.. علی.. بابا...
دوان دوان به سمتم اومدن...
☆ رسول.. بابا...
بابا بغلم کرد..
☆ خوبی تو.... چت شده؟؟ چرا چیزی به ما نگفتید...
○ بچم رهاااااا.. چرا نگفتید..
¤ عه.. رسول.. خوبی تو؟؟؟
$ شرمنده....
از بیمارستان زدم بیرون
علی دوید دنبالم..
¤ کجا رسول...
$ علی بزار برم.. من .. من ..
¤ تو چی؟؟
$ شرمنده!
¤ رسول بس.. بس کن...
مادر و پدر پیرمون این همه راه رو از راه دور اومدن ...
تو میخوای بزاری بری؟؟؟؟؟
$ آخه..
¤آخه نداریم...
مادر و پدر داوود به همراه دریا خانم هم اومدن...
بنده خدا مادر داوود...
خبر نداشت چه بلایی سر داوود اومده...
داشت مامان رو دل داری میداد که..
● دریا.. داوود کجاست؟؟
* مامان...
● مامان چی؟؟ تو این وضعیت نباید کنار خونوادش باشه؟؟؟
تا بهشون گفتن...
داوود رو از اتاق عمل بیرون آوردن...
عاشورایی بود...
■ گلوله رو از بدنش در آوردیم...
مقاومت بدنش خوبه..
سطح هوشیاریش هم بالاست ..
اگا به همین منوال پیش بره..
تا ۴۸ ساعت.. به بخش منتقل میشن..
فعلا بهتره تحت مراقبت ویژه باشن..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_هشت #محمد € خانم محرابیان؟! این لیست متهمین ای
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_نه
#رسول
€ رسول .. میدونم اصلا شرائط خوب نیست..
ولی .. یه چند تا سوال هست که .. باید از رها بپرسم!!
$ آقا الان.. آخه..
€ رسول.. چاره ای نیست
وارد اتاق شدیم...
رها خودش رو جمع و جور کرد..
€ چطوری رها خانم... بهتری؟؟؟
٪ سلام آقا محمد.. بهترم..
€ چند تا سوال ازت دارم... البته اگه حالش رو داری!!
٪ بپرسید..
€ آخرین باری که شهرزاد رئوف رو دیدی کی بود..
دقیقا برام بگو چی یادته...
از شنیدن اسم شهرزاد رئوف...
رفت توی فکر..
محمد نگاهی به من کرد...
اروم داشت میرفت بیرون که..
٪ کجا آقا محمد؟؟
€ من درکت میکنم..
شرائط طوریه که.. فک کردم شاید بتونی..
٪ مگه جواب سوالتونو نمیخواید؟؟
€ رها خانم من نمیخوام اذیت بشی!!
٪ ن.... آخرین باری که شهرزاد رئوف رو دیدم...
یه ... از آخرین بار.. یه چیزایی یادم میاد...
که...
$ اروم باش رها...
٪ آخرین تصویر نحسی که ازش یادم میاد...
منو زیر مشت و لگد گرفت...
بهش التماس کردم... که داود رو نجات بده..
دستش رو....ه..
وقتی ما رو انداختن توی اتاق..
از یه دریچه زیر زمینی فرار کرد...
خیره شد به در..
¤ چطوری آبجی کوچیکه😁؟!
€ علی 🧐
¤ چیه.. خوب دلم واسش تنگ شده...
خبر دارم... اوم.. توپ😁
آقا داوودتون به هوش اومده...
چقدر هم که سراغتو گرفت😘...
٪ راست میگی علی؟؟؟؟؟ حالش خوبه؟!
¤ البته تو که حالت بده .. نمیتونی بری😅😁
٪ من خوبم...
رها پاشد...
$ کجا؟؟😐😨
٪ دریا.... دریا..
$ هیسسسس.. رها بیمارستانه ها..
دریا خانم اومد تو...
اول همدیگه رو بغل کردن...
بعد هم رها سوار ویلچر شد...
باهم ب طرف اتاق داوود رفتیم...
داوود تا رها رو دید..
از خوشحالی گل از گلش شکفت...
از دیدنش کلی ذوق کردم..
جلو رفتم محکم بغلش کردم..
$ خیلی مردی آقا داوود ... الان دیگه مطمئنم هیچ کس بهتر از تو نمیتونه آینده خوشبختش کنه...🙂... مردونگی کردی داداشم...
¤ بهتری شاه داماد؟؟؟
& خدا رو شکر... رها؟؟
رها رو آوردن نزدیک تر...
& حالت خوبه؟؟؟ چیزیت نشد؟؟؟
€ آقا داوود😅 بزار واسه بعد😉😁..
این آقا رسول ما کلی منتظرت بوده!!!!
نمی دونی چه خوابی برات دیده!😂
نذر کرد اگه شما دوتا سالم برگشتید کل هزینه عروسی رو بده!!!😄
آقا داوود ... دیگه ب فکر لباس دامادی باش😁
¤ عجب نذری هم کردی شیطون😂...
خوب خودتو از شر رها خلاص کردی...
آقا داوود تسلیت میگم...
٪ 😟عه... علی...😢من کجام شر.....
ساکت و اروم یه گوشه نشستم🙁
¤ همین دیگه... مشکل همینجاست....
این آرامش قبل از توفان...😂😌
$ حالا.. خارج از شوخی...🙂 خوشحالم که هر دوتا تون برگشتید....
& دریا تو خوبی؟؟؟
* من با شما حرفی ندارم😒🙂
& 🙁چرا اخه؟؟؟
* به خاطر اینکه همینجوری هرکاری دلت خواست میکنی... فقط به رها فک کردی!! نگفتی یه خواهریم دارم..😐
٪ خدا به خیر کنه... این از همین الان داره خواهرشوهر بازی درمیاره😂!!
& مامان کجاست؟؟ خبر داره...
گوشی محمد زنگ خورد...
€ بچه ها ... من دیگه برم.... شما هم اینجا رو خلوت کنید.... بچه ها استراحت کنن..
با دکتر حرف زدم...
ایشالا تا ۴۸ ساعت آینده اگه حال عمومی تون خوب باشه مرخصید.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_نه #رسول € رسول .. میدونم اصلا شرائط خوب نیست..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه
#رسول
۱ هفته بعد........
خسته از سایت برگشتم...
دیشب شیفت بودم...
ساعت دقیقا۱۰ بود...
امشب قرار بود تکلیف رها و داوود مشخص بشه...
قرار بود تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن...
کلید انداختم در رو باز کردم....
از راهرو به طرف حال رفتم...
داوود دراز به دراز رو مبل بود😐...
رفتم کنار مبل...
$، خیلی خوش میگذره نه؟؟😐
با مشت کوبیدم به دستش...
& آییی...
٪ ععهه... داوود چی شد...
$ آه آه.. همین کارا رو میکنین لوس شده دیگه😂
بابا یه گلوله خورده ها.....
همه بودن...
مادر و پدر داوود... دریا خانم...
بابا و مامان هم بودن... همچنین زن داداش...
فقط جای علی و نازگل که ظاهرا برای خرید رفته بود بیرون خالی بود کع صدای زنگ این جای خالی رو هم پر کرد...
نازگل با یه اشتیاقی اومد داخل....
:: سلام عمووو....
دستام رو با یه شوقی باز کردم...
که...
از کنار من به طرف داوود رفت😐
& سلام عمو جون😘
$ عمو جون ایشون عموی شما نیست😐!!
راه رو اشتباه اومدی...
😐ایشون خیلی بخوایم تحویلش بگیریم میشه رفیق عمو😐
:: لفیق؟؟
$ آره لفیق😂!!
٪ وا... چرا رفیق😐
$ هنوز که خبری نیست
بعدشم..
😌اینجوری که ایشون داره خودشو لوس میکنه....
فکر نکنم بتونم قبول کنم وارد خونواده مابشه
& چییییی😰؟!
° آنقدر سر به سر این بچه نزار...
نمیبینی حالش خوب نیست... پاش تیر خورده..
رسول... این پرتقالا رو واسش آب بگیر
$🤨 فقط همین مونده من برا این پرتقال اب بگیرم😐....
° بده خودم...
$ هیچی دیگه... 😐مامان ما رو هم آوردی تو تیم خودت.... واقعا برات متاسفم...
& رسول جان به جای اینکه حسودی کنی...
به فکر اون نذری که کردی باش😁..
من رو شما حساب باز کردماااا😂..
$ آره.. 😒 به همین خیال باش...
& بیا عمو جون...
یه سیب داد به نازگل😐😐😐
$ بیا پیش خودم تا نمک گیرت نکرده...
نمیومد😂...!!
$ علی این دخترت چشه ؟؟.😂 غریبه پرست شده...
• آقا رسول ... غریبه چیه..
$ عه عه... زن داداش از شما توقع نداشتم😕...
پ.ن 😂خیلی داوود رو مخ....
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
آیییییی....
رسول ولش کن گناه داره....
پاشو بریم تو اتاق....
فعلا که باید همینجا باشیم.....
رسول .. جون رها.... ماماااان
اروم بچه هاا
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_یازدهم
#رسول
در اتاق آروم باز شد .
خودم رو زدم به خواب که دیدم نرجس خانم آروم اومد داخل و دید که من خوابم .
خواست بره بیرون که گفتم
رسول: کاری داشتید ؟
نرجس: بیدارتون کردم ؟
رسول: نه خواب نبودم !
نرجس: اومدم ببینم حالتون چطوره !
رسول: ممنون ، خوبم به لطف شما 😊
نرجس: خدا رو شکر ، پس کار سار بوده هااااا !
رسول: اره 😂
نرجس: خوب مزاحم نشم ، استراحت کنید ، خدا حافظ 😐
رسول: خدا حافظ
رفت !!!!!
ای کاش بیشتر میموند !!!!!
از روز اول خواب رو ازم گرفته بود !!!!!
یعنی نظرش مثبته ؟؟؟؟؟
یعنی میشه ؟؟؟؟؟
با همین فکرا به سختی خواب رفتم .
وقتی چشمام رو باز کردم پرستار داشت برام سرم جدید وصل میکرد .
بعد اون دکتر اومد و معاینه کرد و گفت مشکلی ندارم و فردا انتقالم میدن ایران .
خیلی خوشحال بودم .
داوود اومد داخل و یه جعبه شیرینی با چند پاکت آبمیوه اورده بود .
رسول: اینا مال کی ؟
داوود: اینا رو خانوما خریدن
رسول: دقیق بگو کیا !؟
داوود: چمیدونم ، نرجس خانم و نرگس خانم و زینب خانم و معصومه خانم و حالا هرکی .
رسول: چرا خودشون نیاوردن ؟
داوود: نخیر انتظار داری که برات بیارنم ، اره ؟؟؟؟😐😳
رسول: روانی 😒
داوود: خدا نکنه دستت ببره ، از صبح ۱۰۰۰ نفر زنگ زدن حالتو پرسیدن .
رسول: زنگ زدن به تو ؟😐😜
داوود: به همه استااااااددددد ، انگار مثلا چت شده !
یه تیر کوچولو راه گم کرده بود اومده بود از تو ادرس بپرسه که تو خوردیش 😂
رسول: به خدا میزنم دهنت رو.......میکنما !
داوود: شوووووخی کردم
رسول: میبینم که از آقا محمد یاد گرفتی ؟
داوود: چی رو ؟
رسول: شوخی کردمت رو مثل اقا محمد میگی !
داوود: آها ! اره دیگه
رسول: راستی اقا محمد کو ؟
داوود: رفته با بچه ها هماهنگ کنه که به پدر و مادر ریحانه خانم خبر بدن !😔💔
رسول: مگه چی شده ؟؟
داوود: خبر نداری 😳
رسول: نه چی شده !؟
داوود: ریحانه خانم شهید شد ...(:
رسول: واقعا !!! ای خداااا ، چرااا اخه ؟؟؟ نچ (همون نچ خودمون که از سر ناراحتی میگیم) کارش رو خوب انجام میداد ! مبارکش باشه.
داوود: اره ، خوب اینا رو بخور ، من میرم استراحت کن .
بهم یه لیوان آبمیوه با ۳ تا شیرینی داد و رفت.
اونا رو خوردم و خوابیدم ....
پ.ن: شوخی های رسول داوود🤤❤️
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
صندلی من دقیقا کنار ....
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده: آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه #رسول ۱ هفته بعد........ خسته از سایت برگشتم.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_یک
#رسول
🤨داوود همچنان در کمال پرویی در حال مزه پروندن بود ...
😂من که رفیق بودم ..(؛
نمیدونم چرا اون روز حس حسود بازیم گل گرفته بود😐..
دلم میخواست یه جوری .. یه حالی به این دوتا کفتر عاشق بدم که یادگار بله برونشون بمونه...
& رها ... خیلی سرم درد میکنه...
٪ ای وای؟؟ سرت ... میخوای بریم دکتر ... پاشو .. پاشو بریم دکتر...
$ اوووه .. رها😐... بابا سرش درد میکنه... تیر که نخورده😐... داوود تو هم پاشو جمع کن خودتو😐😂 هی هرچی هیچی نمیگم پرو تر میشه...
٪ یعنی چی رسول... دکتر گفت تا دوهفته..
$ یه هفتههه😐
٪ حالا همون... تا یه هفته هر نوع علائمی داشت بیارید بیمارستان ... شاید عفونتی وارد بدنش شده😐...
$ این آقا هیچیش نمیشه.. سالم تر از من و تو😐😂
الانم داره خودش رو واسه تو لوس میکنه...
٪ مگه دختر بچه ۶ سالس😐..
& رها جان... دکتر نمیخواد.. فقط اگه یه قرص سردردی چیزی دارید برام بیار.. یکم بخوابم..
آخ.. خسته شدماا...
$ ب فرما... دیشب تا صبح من شیفت بودم...
آقا خسته شده😐...
رها قرص رو آورد..
داوود هم قرص رو که خورد گرفت خوابید...
انگار علی هم دلش با من بود...
با صدای بلند گفت...
¤ عه عه... رسول .. یادم رفت...
$ چی رو..
با عجله کنترول رو ورداشت..
تلویزیون رو روشن کرد...
صدای تلویزیون روز ۳۲😂😂...
فوتبال...
° علی صدای اون تلویزیون رو قطع کن مادر..
داوود خوابه...
¤ حرفی میزنیا مامان... مگه میشه از فوتبال گذشت😐😂 ...
$ آره... اصلا نمیشه.. راه نداره...
• علی گناه داره... خاموش کن اونو...
¤ آه... زهرا بیخیال... بزار فوتبالمونو ببینیم ..
رها بدو بدو از آشپزخونه اومد...
٪ هع... رسول مگه نمیبینی داوود خوابه؟؟؟؟؟
$ خوابه که خواب😐.. مگه اینجا خوابگاهه؟؟؟
٪ رسول ... جون رها.... ماماااان..
$ ایش... نگاش کن... 😒خود شیرین...
٪ رسول یه چیزی بهت میگما😐
داوود بیدار شد...
$ روز خوش😂
& آقا رسول اگه شب جلو مهموناتون از حال رفتم پای تو عه ها!!!!🙄
٪ پاشو بریم تو اتاق....
& ن دیگه... من که بیخیال خواب شدم...
برم یه سر پای لپ تاپ... کلی کار دارم...
٪ منم نگفتم که بخواب... گفتم بیا ... یکم حرف بزنیم...
$ با اجازه کی؟؟🙄😐
¤ن سوال منم همینه... بزرگ تری گفتن .. کوچیک تری گفتن... یعنی چی🤓😀😐
٪ داوود پاشو بریم... حوصله دوتا گوله نمک رو ندارم... پاشو...
& بریم...
رها رفت😂...
اما نقشه های من و علی پایان نیافت😛😈
☆ میبینی که نگران داوود.. چرا اذیتش میکنین شما دو تا...
$ من؟.😳.. من که اینجا دارم فوتبالمو نگاه میکنم...
الانم خسته ام .. دارم میرم استراحت کنم...
¤ وایستا منم باهات بیام..
° حالا تا اون دوتا رفتن تو اتاق شما هم ریسه شدین دنبالشون😠..
$ وا.. مامان جان من دارم میرم اتاق خودم...
چه به اون دوتا؟؟
° اونام که رفتن همونجا... آخه اتاق رها رو آوردم بیرون تمیز کنم...
لبخند خبیثی به علی زدم
باهم به طرف اتاق رفتیم😂...
در رو باز کردم..
داوود روی تخت من نشسته بود...
رها هم روی صندلی رو به روش...
٪ منظور من آینده شغلی بود...
&اون که معلومه..
٪ مکانش هم اوکی؟؟
علی رفت کنار داوود روی تخت...
منم بالا سر صندلی رها😂..
٪ بله؟؟😑
$ هان؟😧
٪ کاری داشتید؟؟
$ ن.. من که کاری ندارم.. اینجا اتاقمه.. اومدم تو اتاقم... علی جان تو کاری داری؟؟🤨😂
¤ منم که... اومدم یه احوالی از داماد آیندمون بپرسم😃
٪ عه... چی شد اون وقت شما دوتا یه دفعه مهربون شدید😐😅 ؟؟
$ من که اصلا مهر و محبت تو ذاتم.. میدونی...
٪ آره.. میدونم😏😂
¤ خوب اقا داوود... در چه مورد صحبت میکردین؟؟
& ام رها گفت که..
٪ در موردی کاملا خصوصی و بی ارتباط به دو علف هرز 😐!!
& عه رها😂
٪ والا... مامااان..
¤ هیسس😐✨.. مگه مهد کودک هی مامان مامان... اینجا مامان مامان نداریما رها!!!
$ من میگم اصلا چه کاریه... ما پاشیم بریم هان؟؟.ما که تا اینجا اومدیم
٪ 😂آخه شما دوتا چرا انقدر اذیت میکنین..
$ اذیت چیه... داوود بدنش خشک شده..
خوب تیر خورده دیگه...
& هان؟؟😳 من؟؟
¤ بابا چیزی نیست که.. یه مشت و مال خوب میشی..
& علی جون داوود... علیی.. من تورو عین برادرم دوست دارم.. دخترت به من میگه عموووو😂..
عه.. جان داداش.. به جون خودم .. به جون رها بدنم کوفتس.. آییی آییی
٪ علی ولش کن گناه داره😫😂..
علی..
¤ آقا شونه هاش رو دارم نرمش میدم😂
☆ آروم بچه ها... چه خبره🤫😳
بچه شدین شما دو تا؟؟؟😠
پاشید... پاشید کلی کار داریم... کلی خرید داریم.. گرد گیری داریم.. شب کلی مهمون دارن میان..
$ بابا من شیفت بودم خستم به جون رها..
& چرا به جون رها😑؟!
$ 😂بزار دو روزت بشه .. بعد رگ غیرت وردار😒😂
☆ پاشو بهونه بی خود نیار... علی.. پاشو
¤ من که اصلا حالم یه جوریه..
☆ پاشیننن ببینم ...
باهم خندیدیم.. البته بماند که کل کارای خونه ریخت رو سر ما😕
پ.ن 😐✨😂پارت سنگینی بود...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو #محمد در گیر کار بودیم.. بیخیال همه چی که
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_سه
#رسول
$ مامان من رفتم...
° کجا رسول جان.. تو که هیچی نخوردی!!
$ کار دارم...
¤ رسول... وایستا ببینم..
$ علی محمد منتظرمه.. کلی کار ریخته سرم..
¤ خیلی خوب.. حالا یه دقیقه وایستا..
$ بله😐 ؟؟
¤ شما تو هفته دیگه چی کاره میشی؟!
$ برادر عروس.. که چی؟؟
¤ مث دیشب میخوای با همین پیراهن های ساده بیای؟!
$ وا.. مگه چشه!؟😕
¤ زشته بابا.. تو از شوهر عمه کمتری.. ندیدی کت قرمز پوشیده بود😄😂!
$ الان تو از من میخوای کت قرمز بپوشم؟!😐
¤ قرمز که بهت نمیاد.. ولی یه وقت بزار بریم ..
یه دست لباس بخریم.. چیه آخه.. ابرو ریزیه...
$ یه بسیجی همیشه سادس😎
¤ عه.. برو لوس نشو دیگه...
در رو باز کردم..
٪ رسول .. رسول وایستا..
$ رها به جون مامان دیرم شده...
گوشیم زنگ خورد..
$ جانم..
€ کجایی رسول جان؟؟
$ آقا دارم میام....
€ بدو رسول.. کار واجب داریماا..
$ چشم..
..
$ خداحافظ
٪ رسول.. یه دقیقه به حرف من گوش بده..
موتور رو کنار گذاشتم..
اومد پایین.. دستم رو گذاشتم رو ساعتم..🙄
$ یک دقیقه شما از همین حالا شروع شد!!
٪ رسول... میشه از آقا محمد بخوای این چند وقت زیاد داوود رو به کار نگیره؟؟
اصلا از این پرونده خارجش کنه!!
به جون رسول کلی کار داریم..
خرید لباس ..
سفارش حلقه...
$ تموم شد؟؟
حالا گوش کن...
از این به بعد چه زمانی که شما در این خونه به سر میبری و چه زمانی که از این خونه رفتی..
ن میدونی کار من چیه ن میدونی کار داوود چیه!!
باشه؟؟
٪ هوفف..
$ نشنیدم..
٪ باشه..
$ سفارش داوود رو هم کم و بیش میکنم🙂
٪ فدات😍
$ اجازه هست...
٪ عه نه ..
$ رهااا... دیرم شده... بگو..
٪ یه لحظه وایستا...
رفت داخل...
در رو هم بست😕..
٪ حالااا بروووو😂
$ 🤐...؛
سوار موتور شدم..
سرعت گرفتم تا رسیدم...
.................................................................
€ سعید من آدرس دقیق میخوام!!
محل دقیق...
$ آقا .. هوو... سلام ببخشید دیر شد..
€ رسول کار خودته...
$ هان؟!
€ کار خودته رسول....
$ میشنوم...
€ ببین... این خط متعلق به اپراتور های کشور ما نیست... ن ایرانسل.. ن همراه اول.. ن هیچ اپراتور دیگه!!
این یه خط .. با یه شماره خارجی غیر ایرانی..
که الان توی ایران فعاله..
این که چجوری و از چه طریقی فعاله!!!
ن معلومه.. اهمیتی هم داره...
اما ن به اندازه پیدا کردن شهرزاد رئوف..
$ اون وقت شما از من میخواید که خط رو رد یابی کنم؟؟
€ آفرین... رسول... روی چند ساعت حساب باز کنیم؟؟؟.
$ چند ساعت😮؟!
¥ بله دیگه.... از روزی که شما ردیاب فوق رمز گذاری داوود رو باز کردی دیگه آوازت تا معاونت سایبری پیچیده😅
$ ببینم چ میشه کرد..
€ تو میتونی رسول...
$ داوود کجاست؟؟
¥ دیشب که از مراسم بله برون یه راست با کت شلوار پاشده اومد اینجا..
$ 😅 از جونش گذشته؟؟
¥ بلههه... تیغش زدیم چجورم... یه شام تپل من و فرشید مهمون شدیم...
$ اووو... پس همین اول زندگی رفیق بازی شروع کرد .. زد تو ولخرجی😂!!
¥ عکس داشت..
$ چی؟؟
¥ هیچی دیگه.. عکس با کت و شلوارش گرفتیم..
شام داد عکس ها رو خرید...
$ رشوه؟؟ داوود🤭😲
¥ رسول... بشین پشت میزت که کلی کار داری...
۳ تا شماره مشکوک..
۲ تا گزارش پلیس.. که احتمال ربط به شهرزاد رئوف رو داره!!
$ برمیگردم سریع...
به سمت اتاق محمد رفتم...
$ اجازه هست؟¿
€ بیا داخل رسول
$ آقا یه درخواستی داشتم..
€ بگو...
$ ام.. اگه میشه.. ۲..۳ روز من جای داوود شیفت وایستم....
€ مهربون شدی؟؟😄
$ اگه اجازه بدید...
€ چون یه تیم از بچه ها رفتن ماموریت...
کمبود نیرو داریم...
مجبورم .. واگرنه جبران نمیخواست...
$ خودش هم خبر دار نشه!
€ آقا رسول... ایشالا دامادی شما😁✨
$ با اجازه🤒
€ رسول... دارم میرم بازجویی رئوف..
بیا وایستا پا سیستم..
$ چشم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_سه #رسول $ مامان من رفتم... ° کجا رسول جان..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
#رسول
€ تمام مکالمات و حرکات شما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قانون قرار میگیره...
• خب.. ادامش؟!
€ آقای ..
• شهرام رئوف... ۳۲ ساله... عضو سازمان منافقین..
خوب؟؟؟ که چی ؟؟ به چی برسید؟؟
€ اینجا Mi6 نیست!!!!!
منم اسیر شما نیستم که تو اینجوری حرف بزنی..
مفهوم شد!؟
فکرش هم نمیکرد ما خبر داشته باشیم از طریق سرویس فرانسه به Mi6 دلالی اطلاعات میکنن...
• من امادم....
€ آماده چی؟!
• اعدام...
€ اعدام؟!😏... این چیزیه که اونا کردن توی مغزت؟!
فک کردی با بچه طرفی🤨؟!
فک کردی تا وارد بازجویی شدی اعدام؟؟
هان؟؟
نکنه فک کردی ماهم مثل شما منافیقیم...؟؟
توی رو خوشیم... بیرون این در ترور میکنیم؟..
ن... اشتباه میکنی...
فک میکنی ما مجاهدین خلقیم؟!
تو هم شهید بهشتی؟؟
آره!!
ن....
• ب نفع تو .. کشورت.. مردم..
€ اونی که نفع کشور رو میدونه .. هرکسی هم که باشه خیانتکار و بیگانه هایی مثل شما نیست!!!
اگه همون زمان که یه عده دنبال نظرات بیگانه های دنیا و... دنبال انداختن مردم توی چاه هایی بودن که شما و امثال شما حفر کرده بودید...
به درک واصلتون کرده بودیم!!
اگه مثل خودتون برای دفاع از آرمان و اهدافمون امثال شما که ن تنها مخالف بی منطق بلکه دشمن مایید میکشتیم و ترور میکردیم...
اون وقت تو باید منتظر اعدام میبودی....
اما بهتره این رو خوب بدونی...
و به دوستات یاد آوری کنی!!
برای بهم زدن امنیت و آرامش کشور...
اول باید تک تک ما رو از بین ببرید...
ترور کنید!!!
بکشید...
چون تا زمانی که هستیم..
اجازه نمیدیم... و اجازه نخواهیم داد..
حتی ذره ای از اهداف پلیدتون رو اجرایی کنید....
البته!!! اگه بعد از ازادیت... دوستانت وجود داشته باشن😏
• کو... من که نمیبینم اون اقتدار رو😂..!!
شما اگه قدرت داشتید الان شهرزاد به جای من اینجا پاسخگوی تو و رفقات بود...
شما از پس یه دختر ۲۵ ساله بر نیومدید...
€ اما توی ۳۲ ساله اینجایی...
لبخندش تلخ شد...
محمد بیرون اومد....
به چند دقیقه نکشید که در خواست گفت و گوی دوباره داد..
حالا کار آقای شهیدی بود..
محمد معمولا ترجیح میداد کارشناس باشه تا بازجو...
اما .. مثل اینکه آقای عبدی میخواست باز جویی اول رو محمد انجام بده...
محمد چه توی حرف.. چه توی عمل..
دفاع از مردم ماهر بود...
از طرفی تخلیه اطلاعاتی خوبی انجام میداد...
حضورش نیاز بود...
€ رسول.. میخوام شهرزاد رئوف رو برام پیدا کنی.....!!
پایان این پرونده با تو !!!
$ چشم آقا
پ.ن ✨پایان این پرونده با رسول خواهد بود(!:😎
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
چند روز بعد......
نزدیک شدیم بهش....
مسعود مطمئنه.....
خرید !؟
سعید ... اینو ایمیل کن ....
به سلامتی...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار #رسول € تمام مکالمات و حرکات شما ضبط و
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
#رسول
چند روز بعد.....
دو روزه که فقط از طریق تلفن با خونه در ارتباطم...
کل ساعتی که خوابیدم توی این دو روز...
روی هم...
۴ ساعت...
کارمون به سخت ترین درجه رسیده..
$ سعید..
¥ بگو رسول..
$ فایلی رو که مسعود فرستاده رو برام ایمیل کن..
¥ چشم . الان ارسال میشه..
$ سعید این چیه؟؟؟
¥ چی چیه؟؟؟😐
$ من گفتم فایل مسعود رو بفرست...
این که مربوط به ما نیست..
¥ رسول کجایی؟؟؟؟
$ آخه راکس جونیفر..
¥ رسول بی خوابی بهت فشار آورده هاااا...
بچه جون خوب راکس جونیفر با رئوف در ارتباطه دیگه!!!!
رسول ... پاشو.. پاشو برو خونه... بسه دیگه..
$ چی میگی تو سعید.. آه...
€ بچه ها... چیشد؟؟؟
$ آقا نزدیک شدیم..
€ رسول من رو ساعت حساب باز کرده بودم...
تو دوروزه که داری روی ردیابی یه موبایل کار میکنی 😐!!
¥ آقا به نظرم باید نیرو جایگزین کنیم..
€ عه!
¥ آخه نیروی خسته.. بی جون... به چه دردی میخوره..
€ آره.. حتما!!
$ حتما؟؟😕 آقا این سعید یه چیزی میگه..
شما باور کردی..
محض اطلاع من خیلی هم جلو رفتم..
و به چیز های بسیار عالی رسیدم😎
€ ما منتظریم استاد رسول
$ ن دیگه ... من که دارم میرم.. نیروی جدید توضیح میده😏))):
€ رسول لوس نشو 😐 توضیح بده!!
$ آقا شهرزاد رئوف خیلی زرنگه!!
هیچ ردی هم از خودش نزاشته..
اما . . . من چیزی پیدا کردم که نشون میده ما از اون زرنگ تریم!!
€ چی پیدا کردی رسول؟؟؟
$ شهرزاد رئوف تمام ملاقات های محرمانش رو ضبط و توی یه ایمیل ناشناس که به نام خودش نیست ثبت میکرده....
حالا ...
و تنها شخصی که به اون ایمیل پیام داده ..
کسی نبوده جز....
علیرضا!!
همون کسی که ظاهرا همسر ویشکا شهسواری بود..
خط شهرزاد رئوف که از بین رفته...
اما.... من از طریق ردیابی خط علیرضا به یه نقطه مشخص نزدیک به مرز رسیدم...
علیرضا هم جزو زندانی ها نیست...
پس به احتمال خیلی زیاد...
اونا باهمن....
سعید و محمد ماتشون برده بود.....
حتی فکرش رو هم نمیکردن من چنین چیزی کشف کرده باشم....
€ رسول....رسول تو معرکه ای... ببین چی پیدا کردی!!!!!!!
$ فقط...راجب راکس.. مسعود مطمئنه؟؟؟
¥ دیگه اصلا نیازی ب مسعود نیست😅...
گوشیم زنگ خورد...
$ با اجازه...
الو ... سلام رها...
٪ کجایی رسول؟؟؟
$ تالار عروسی..
٪ چی😳
$ اومدم عروسی...
٪ رسول چی میگی...
$ این چه سوالیه آخه دختر..
٪ صد بار گفتم به من نگو دختر😐بدم میاد...
بابا رسول خجالت بکش..
من و تو دیگه پنج ساله که نیستیم..
نا سلامتی من وارد ۲۰ شدمااا😐
$ خیلی خوب... امرتون؟؟؟
٪ کی میرسی بریم خرید...
$ خرید !؟ رها خرید؟؟
٪ بله...
$ آخه...
٪ گفته باشم.. من تو عروسیم کسیو با لباس کهنه راه نمیدم...
$ پس منم نمیام... فعلا..
٪ عههههه رسول؟؟؟؟😕
$ 😂 بچه آخه من کلی کار دارم...
٪ تو الان ۳ روزه که نیومدی خونه!!!
$ خوب شیفتم دیگه...
٪ چجوریه که داوود ۲ ساعت نشده برمیگرده خونه!!
اون وقت تو ۳ روزه شیفتی...
€ رسول!!!!
$ گوشی....
بعله؟؟؟
€ میری خونه!
$ آقا...
€ حرف نباشه... یه نگاه تو آینه به خودت کردی...؟
$ چشم...
الو رها.... دارم میام خونه...
٪ فدات.. منتظریم...
$ میخوان برن خرید... آخه من حوصله بازار ندارم....
€ رسول... 😄 بعضی چیزا دیگه تکرار نمیشن...
$ چشم... الان میرم🙂...
خسته و کوفته...
تا رسیدم دیدم یه ماشین داره بوق میزه...
¤ بپر بالا استاد رسول😃
علی و داوود جلو...
رها عقب😑
$ رها نمیشه من معاف شم... خسته ام!!
٪ نگاه کن صورتشو... رسول ناهار مهمون داوودیم...
نمیای..
تا گفت پریدم بالا...
$ بریم
٪ گشنه😒😐😂
$ ببین... اگه علی ناهار میداد.. یا هرکس دیگه نیومدم... اما برای کندن از ایشون... در هر جا و مکان و زمانی حاضرم.....
بریم😂
..................................................
مغازه هی نبود که نایستیم...
دلم واسه داوود میسوخت...
رها هرچی که میدید میخرید😫😂...
تا اینکه رسیدیم به مزون لباس عروس...
به هم نگاه کردن و خندیدن😍😂
من و علی هم شکار لحظه ها..
نا محسوس عکس میگرفتیم از خنده و حرف ها شون.....
بالاخره بعد از کلی خرید....
😍به قسمت دلخواه من و علی رسیدیم....
رستوراانن😁😂
" چی میل دارید؟؟؟
$ شیشلیک!
¤ گرون ترین غذاتون😍😂
٪ 😐علی...
¤ چیه.. بابا یه بار ما مهمون ایشونیم هاااا
پ.ن 😂😂😂اینا رو...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
خیلی هم عالی......
خودتون رو برسونید....
چشم چشم.....
چاره ای نیست.....
چجوری به رها بگیم!!!
واقعا چاره دیگه ای نیست.....
هر لحظه!!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج #رسول چند روز بعد..... دو روزه که فقط
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_شش
#رسول
بالاخره غذا رو آوردن...
" چیز دیگه ای میل ندارید؟؟
$ چرا میل داریم...
٪ 😐 رسول چی میخوای؟؟ ن .. صبر کن.. جدا دیگه میز جا داره... ؟؟ رسول به جان داوود ..
¤ بلهههه؟؟😐
$ چی شنیدم😐
٪ بسه دیگه.... آه... سالاد.. دوغ.. نوشابه.. ۲ مدل غذا... چه خبرتونه؟؟
ن آقا... شما بفرمایید .. ما دیگه چیزی میل که ن..
دیگه دوستان جا ندارن😐..
" خیلی هم عالی.. با اجازه...
¤ خوب رسول .. چه جور دختریه؟؟
$ هان😳😮؟!
٪ علی☹️😐
$ رها این چی میگه😐؟!
علی جان قبول دارم غذا زیاد سفارش دادیم..
ولی تو دیگه رد دادی برادر من😐..
چی میگی تو؟؟
& بابا خانم محرابیان رو میگه دیگه😅😂
$ چییییی؟؟؟؟؟😐 رها این چی گفت؟؟؟
ن.. یک بار دیگه تکرار کن...
٪ ای بابا... همه میدونن تو دلت کجا گیره دیگه😂
$ چی میگین شما؟؟، چرا هزیون میگید؟؟؟
٪ رسول جان.. انکار نکن.. ما همه چیو میدونیم😂
$ از کجا میدونی😐
¤ ایول رها.. تو ایول داری...
$ چی میگین شما هاااا؟؟ معلوم هست..
& یعنی واقعا که رسول.. آه....
$ بابا یکی به منم بگه چی شده🤨
¤ دیدی داوود خان.. شرط رو باختی😂!!
$ علیییییییییی
& هیچی... قرار بود رها از زیر زبونت حرف بکشه..
من گفتم امکان نداره.. رسول ؟؟
😐 که دیدم ن... گاف دادی رسول.. آه
$ اون وقت کی گفته ایشون از زیر زبون من حرف کشیده😐؟!
٪ ایناهاش دیگه... گفتم ما همه چیو میدونیم..
گفتی از کجا... خب لابد یه چیزی هست دیگه😂😉
$ کی این چرندیات رو گفته؟؟
٪ من..
$ شما خیلی بی جا کردی..
& عه.. رسول😐!!
$ تو از کجا میدونی...
٪ رسول ضایعس دیگه... تا میبینیش میخ وایمیستی.. سرخ و سفید میشی😂..
تازه... هی هم از من میپرسیدی احوالش رو...
& 😂آقا رسول... تو جلسه ها حواسم بهت بوداا..
ت خانم محرابیان وارد میشد میرفتی تو کما...
ده بار باید صدات میکر..
$ اهم....
با لگد محکم زدم به پای داوود..
اصلا حواسم نبود تیر خورده😂!!
& ایییییی...آااا..
٪ چی شد داوود؟..
& هیچی.. چیزی نیس😒😑
گوشیم زنگ خورد...
٪ آه.. رسول... بزن سایلنت..
$ الو... سلام آقا..
محمد بود... فقط نمیدونم چرا انقدر هول!!.
€ رسول سریع خودتون رو برسونید...
$ چی شده؟؟؟
ما الان رستورانیم... هنوز ناهار نخوردیم....
€ رسول.... ت
هر دوتا تون پاشید بیایید... تو و داوود .. همین حالا راه بیوفتید... زود...
$ چشم چشم .. اومدیم..
¤ کی بود؟؟
$ داوود .. پاشو پاشو ... بدو بریم..
& رسول الان سر ناهار کجا؟؟؟
$ الان نمیتونم توضیح بدم.. فقط همین حالا باید بریم...
٪ رسول .. داریم ناهار میخوریماااا
$ رها...وای.. رهاااا... نمیشه.. پاشو بعدا...
٪ پس منم میام..
$ میشینی سرجات ناهارت رو میخوری..😐..
نمیشه... فقط من و داوود...
¤ کجا؟؟؟؟
$ الان وقت ندارم.....
علی سوئیچ ماشین رو بده...
¤ من و رها چییی؟؟
$ با تاکسی بیایید... من وقت ندارم...
رها معلوم بود که ناراحت...
اما خوب... چه میشد کرد...
نمیدونستم محمد دقیقا چه کاری داره...
وارد شدیم.....
داوود لنگ میزد... اما تند میومد...
از پله ها بالا رفتیم که محمد صدامون زد..
€ رسول...
پایین بودن...
برگشتیم پایین..
$ سلام آقا... سعید سلام... فرشید✋
چی شده ... چرا یهویی؟؟؟ انقدر با عجله گفتید بیاییم؟؟؟
& چه خبر شده؟؟؟
€ رسول ... الان دیگه مطمئنم این نقطه .. محلیه که شهرزاد رئوف... علیرضا .. و ... به احتمال خیلی خیلی زیاد راکس جونیفر هستن...
& راکس جونیفر😯؟؟؟ مگه پاریس نیست؟؟ مسعود پس !!...
€ هوم... مسعود اشتباه میکرده... ضد زدن بهش...
$ خب حالا .. برای چی گفتید بیاییم؟؟
€ بچه ها... نمیدونم چجوری بگم....
فردا باید بریم ...
$ هان😳؟!
& فردا؟؟؟؟
€ این نقطه داره به سمت مرز حرکت میکنه!!.
هر لحظه ممکنه از مرز خارج بشه...
هر لحظه!!!
$ آقا عروسی...
€مسئله همینجاست... من ... تمام سعیم رو کردم .. هماهنگ کنم.. این چند روز نیرو جایگزینتون کنم... اما برای جایگزینی توی تهران دیکه نیرو نیاز ندارن... در اون صورت باید میرفتید یه استان دیگه و برگشتتون خیلی دنگ و فنگ داشت...
۵۰ نفر از بچه ها برای انجام یه مانور و تمرین رفتن یه منطقه مرزی.. همایش دارن...
بقیه بچه ها هم روی پرونده های دیگه متمرکزن..
بچه های کمال هم که برای عملیات رفتن...
واقعا چاره دیگه ای نیست...
من میدونم .. پای ابروتون در میونه!!
اما واقعا نمیشه... اگه یکی از شماها هم شده.. باید با ما بیایید!!
$ داوود میمونه .. من میام..
& چی میگی؟؟ تو فک کردی بدون تو رها قبول میکنه عروسیی بگیریم.؟؟؟
$ وای ... گفتی رها... حالا اون رو چجوری راضی کنیم؟؟؟؟
وای محمد... به بابا چی بگیم؟؟؟
کلی تدارک دیدن... نمیشه آخه...
€ شرمنده هر دوتا تونم... اصلا نمیدونم چی بگم...
همچین چیزی بی سابقه است...
& رها با من...
$ چی میگی داوود...
& خودم میدونم رسول...
من و رسول فردا میاییم...
فوقش مراسم رو دو روز میندازیم عقب..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت #داوود تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه
#رسول
جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم...
که رها در زد...
وارد اتاقم شد...
٪ اجازه هست؟؟.
$ بله بله😁... بفرمایید... به به .. رها خانم... راه گم کردی؟؟؟
٪ شد یه بار من با تو کار دارم جدی باشی؟..😕
$ اهم... بله بفرمایید... بشین😅
٪ چی کار میکنی؟..
$ ام.... دارم لباسام رو آماده میکنم برم تبعه آمریکا بشم😍
٪ عه؟؟؟؟
رها پاشد که بره..
$ شوخی کردم... بیا بشین😅
٪ رسول ... وقتی جدی حرف میزنم جدی باش ...
خوب؟؟؟😐
$ چشم...
٪ رسول... یه دقیقه بیخیال لباسات شو.. خودم جمع میکنم...
کیفم رو انداختم گوشه...
صندلی آوردم...
نشستم رو به روش...
$ امر؟؟؟
٪ رسول .. میترسم...
$ از چی؟؟
٪ اگه داوود ... توی عملیات چیزیش بشه...
من چی کار کنم؟؟؟🙂
رسول نگرانم... میترسم....
خیلی میترسم...
نمیدونم چرا ناخدا گاه دستش رو گرفتم....
یکی دیگه از دستام رو گذاشتم روی دستش...
غیر ارادی بود!!!
ته قلبم ... میدونستم که هیچ اتفاقی برای داوود نمیوفته...
$ نترس... هیچ اتفاقی نمیوفته...
خدا واسه هیچکس بد نمیخواد..
چه شهادت ... چه زخمی شدن.. در راه دفاع از کشور... بد نیست!
٪ رسول... قول بده داوود سالم برمیگرده...
$ رها.. من که خدا نیستم.... نمیدونم چی میشه...
ولی از یه چیزی مطمئنم..
٪ چی؟؟؟
$ قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه...
یه چیزی ته قلبم میگه داوود سالم برمیگرده...
تو هم نگران هیچی نباش...
قول میدم مواظبش باشم🙃
یه لحظه به خودم اومدم....
سریع دستمو کشیدم عقب....
٪ خوبه ... همین کارا تو قول دادی دلم قرص شد😍
کی بشه برگردید .. همه این فکر و خیال تموم بشه😅
$ انشالله... حالا شما هم سر قولت باش!!!😂
٪ چه قولی؟؟
$ دوتا قول قراره بدی... یه حرفیم قبلا زدی باید عملی کنی!!!
٪چی خب😐؟!
$ اول اینکه قول بدی وصیت نامه داوود رو بدی من هم یه دور بخونم...
٪ تو از کجا فهمیدی وصیت نامه داووده؟؟؟؟😮😲
$ ناسلامتی با مامور امنیتی مملکت طرفی ها!!!😁
٪ رسول... یه وقت بهش نگیااااا.. فک میکنه من گفتم...
$ حرف نباشه😐🤣..
و قول دومی که باید بدی....
ام ... اینکه ... قضیه خانم محرابیان رو دیگه به کسی نگی...
٪ 😂عه؟؟ شرمنده...
$ پس منم به داوود میگم ت گفتی...
٪ گروکش😐
$ همینه که هست!😱😂
٪ خیلی خوب😞😂
$ گفتی لباسامم جمع میکنی دیگه؟؟؟؟
٪ فرصت طلب😐
$ رها داری مجبورم میکنی برم به داوود بگماااا
٪ رسول.. من واقعا متاسفم برات😐
خندیدم.😂
$ قول سوم هم اینکه مواظب خودت باشی😉
٪ برو بیرون پرو نشو😐😒🌹😂
$ خداحافظ):
٪ عه.. کجا؟؟؟
$ باید برم یه سر سایت... چند تا کار دارم.... تا شب برمیگردم...
٪ 😉🕊سلام برسون...
$ هان؟؟😐
٪ ب محدثه😂!!
$ وقت دنبا رو میگیری با این نمکات😒😐😂
سوئیچ ماشین علی رو کش رفتم...
در حقیقت داشتم میرفتم برای گرفتم حکم ماموریت خودم و داوود...
و خداحافظی با بچه ها...
سعید و فرشید... امیر و رضا هم باهامون بودن...
اما عرفان و مصطفی باید میموندن...
همه اش بهونه بود.....
شاید این آخرین بار باشه...
باید حرف دلم رو هم میزدم....
...............................
از رضا و عرفان گرفته... تا بچه های نگهبانی و حفاظت...
از همه خداحافظی کردم😁✨
€ فردا ۵ صبح اینجا باشید....
$ چشم آقا...
€ رسول؟؟؟
$ بله!؟
€ حل شد؟؟.
$ آره آقا😄
از اتاق اومدم بیرون که...
یهو خانم محرابیان رو دیدم...
$ ببخشید ...
< بله آقا رسول؟؟؟
$ خوبید؟؟؟
< ممنون ... شنیدم دادید میرید ماموریت... به سلامتی...
$ درسته... راستش ... شاید فککنید من خیلی خود خواهم.... اما یه حرفی هست... که اگه قبل از رفتنم بهتون نگم.... شاید ....
< چه حرفی آقا رسول...
نفسم داشت بند میومد...
$ شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو میبینیم....
< ن.. انشالله به سلامتی برمیگردید...
$ اجازه بدید!! ... خانم محرابیان.... من... فک میکنم.... شما میتونید ... توی این چند وقت...
من متوجه شدم که ...
به شما علاقه دارم....
هو... داشتم میمردم....
آخه یکی نیس بگه تو راهروی سایت جاشههه!؟؟؟
< .. هعی.. وای.. ام... چی بگم...
$ فقط ... اگه رفتم و برنگشتم.... حلالم کنید....
این کاغذ هم .. اگه بشه پیش شما باشه...
< چی هست؟؟
$ بعدا ازتون میگیرم .. امانت ... فقط باز نشه...
< ببخشید... من برم😰
از سایت اومدم بیرون.....
پ.ن 😂و چنین بود که رسول قورباغه اش را قورت داد😀😂
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
خیلی مراقب خودتون باشید....
دل کندن خیلی سخت بود.....
جون تو و این بچه ها!!!!
بریم دیگه......
ایشالا ب سلامتی.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه #رسول جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت
#رسول
خسته برگشتم خونه....
ذهنم خیلی در گیر بود...
درگیر حرف هایی که زدم..
درگیر عملیات فردا...
درگیر نگرانی های رها....
اون شب خیلی سعی کردم بخوابم...
اما خوابم نمیبرد...
فکر .. دست از سرم برنمیداشت...
..................................................
نماز صبح رو که خوندیم...
تک زدم به داوود...
قرار شد با ماشین بیاد دنبالم بریم اداره...
وقت خداحافظی رسیده بود...
اولین نفر رفتم سراغ نازگل...
شاید دور شدن چند روزه از اون از همه سخت تر بود😁✨
$ 🍂😂 من که دارم میرم عمو... ولی این بابات رو نصیحت کن... کار نیست این بابات میکنه که!..😁🖤
¤ رسول مراقب خودت و داوود باش...
$ داوود رو که قول نمیدم ولی خودم رو چشم😂!!
رفتم بغل علی...
$ زن داداش حلال کنین😊✨
° ایشالا به سلامتی برگردید..
• رسول جان.. مادر مراقب بچه مردم باشی ها
$ بچه مردم کیه مامان؟؟😂
• رسول .. مسخره بازی در نیاری اونجا با اسلحه شوخی کنی .. تیری در بره.. بخوره تو سر و صورت داوود ها!!! خیلی خطرناکه
$ قربونت برم که فک میکنی من بچه ۵ سالم😂😘...حلال کن مامان...
• خیلی خوب.. لوس نشو هاا
$ بابا🤗
☆ به سلامت آقا رسول ... زود برگردی .. نوبت دامادی شما...
$ 😯رها کو؟؟؟
° تو اتاقش... الان میاد...
٪ سلام..
$ علیک سلام .. ساعت خواب😅
٪ رسول داری میری؟؟
$ ن دارم میام... الان میرسم پیشت😃
٪ 🙃ایشالا به سلامتی برگردید....
من منتظرتون میمونم...
منتظر تو و داوود ...
باید قول بدین برگردین...
ساک من دست رها بود...
آورد بالا بهم داد...
چادرش رو .. با خجالت تمام بوسیدم...
کنار هم وایستاده بودن....
د کندن خیلی سخت بود....
¤ رسول .. بیا عکس بگیریم..
$ علی ... ساعت ۵ صبح.... هوا هنوز تاریک... همه خوابن تو میخوای عکس بندازی😅
¤ حالا تو چی کار داری....
یه عکس زورکی هم در حالت خواب آلودگی انداختیم😅😂
داوود اومد...
محمد هم باهاش بود😳
$ سلام آقا... شما کجا .. اینجا کجا؟؟
€ علیک سلام... اومدم از سردار خداحافظی کنم...
☆ محمد جان ... جون تو و این ها!!!!!
€ چشم ... حلال کنین دیگه... معلوم نیست کی برمیگرده .. کی ن... رها خانم .. علی آقا... زهرا خانم... خانم حسینی... سردار... همگی .. حلال کنید..
☆ خدا پشت و پناهتون محمد جان...
😕 جو سنگین وناراحت کننده بود...
رها هم زد زیر گریه و رفت داخل...
نگاه کردم به همه....
& رها... چیشد...
€ داوود دیره...
° نگران نباش... خوب میشه... برید به سلامت...
سوار ماشین شدیم....
بچه ها همه آماده بودن...
سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم....
خیلی خوابم گرفته بود .. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅
چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_نهم
#رسول
ظرف ها تموم شد و رفتیم با نیما نشستیم توی حال .
از فاز شوخی بیرون اومده بودیم و در گیر حل کردن مسئله کیس رکس داخل سفارت بودیم .
کیمیا خانم گفت
کیمیا:شرمنده آقا رسول . شستن ظرف ها هم افتاد روی دوش شما .
رسول:نه بابا این چه حرفیه .
نیما:منم که ....😒
محمد:شروع نکنید دوباره ، خوب نرجس خانم ؟ چیزی پیدا نکردی ؟
نرجس:اممم....نه
محمد:خیلی کار بلدن ! باید منتظر باشیم تا بیشتر جلو بیان .
نرگس:اگه دیر بشه چی ؟
محمد:نه اینکه دیگه ولش کنیم ، فقط منتظر میمونیم .
#رادوین
پنه لوپز خیلی دختر خوبی بود .
جدشون ایرانی بود ولی از زمان جنگ تحمیلی اومده بودن خارج .
داستان جالبی داشت ....
امروز دقیقا یک ماه از آشنایی مون میگذره و دروغ گفتم اگه بگم بهش علاقه مند نیستم....❤️
پ.ن:رادوین...😐💕
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خواستم یه چیزی بگم .... راستش
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_دوم
#رسول
شب خونه نرجس اینا موندم ...چون مامان و بابا و رها برای ماموریت بابا برای چند روز قرار بود برن قزوین خونه خالم .
صبح ساعت ۵ بود که برای نماز بیدار شدم...
وسط نماز تلفنم زنگ خورد...😐
بعد نماز نگاه کردم دیدم شماره مال رهاست...
زنگ زدم بهش که با گریه جواب داد
رها:ر..رسول....
رسول:چی شده رها ... سلام .. چرا گریه میکنی؟
رها:رسول .... تصادف کردیم
رسول:کی!!!
رها:نمیدونم الان به هوش اومدم...
رسول:مامان بابا چی ؟
رها: مامان هرچی میکنم بیدار نمیشه ! بابا هم سرش خون ریزی کرده ... چی کار کنم؟
رسول:رها....رها گوش کن کجایید؟
رها:نمیدونم ... فکر کنم اون جاده که بهش میگن جاده قدیم ... اونجاییم تازه از تهران بیرون اومده بودیم...
رسول:خوب نگاه کن تو یه پرستاری خوب؟
رها:رسول گرفتیم سر کار !
رسول: باشه باشه الان میام فقط نزار بابا بیشتر از این خون از دست بده ... اوکی؟
رها:رسول میترسم ... مامان چی ؟
رسول:فعلا تو به بابا برس خدا بزرگه ..
رها:باشه
با سرعت از اتاق خواب اومدم بیرون که نرجس جلوم سبز شد و گفت کجا میری رسول ! صبحانه درست کردیم .
رسول:نرجس...مامانم....رها....بابا
نرجس:چی شده !؟
رسول:تصادف کردن ... رها زنگ زد...
نرجس:وایی رسول!!!
نرجس به زور باهام اومد ...
یه لقمه اورده بود برام ...
با سرعت ۱۳۰ تا میرفتم ...
بیچاره نرجس داشت سکته میکرد!!!
چسبیده بود به صندلی...
بالاخره رسیدیم...
همه جمع شده بودن...
امبولانس و ماشین پلیس...
رفتم پیش یکی از پلیسا که داشت مردم رو پراکنده میکرد و گفتم
رسول:
پ.ن:اخییییی🙃💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رها خوبی ؟؟؟
متاسفم 😔💔
خدا یا چرااااااااااا😭😭😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_سوم
#رسول
رسول: آقا مصدوم هارو کجا بردن؟
پلیس:نسبتی دارید باهاشون؟
رسول:بله.
پلیس: بردن بیمارستان .....
رسول:حالشون چطور بود؟
پلیس:برید بیمارستان اونجا بهتون توضیح میدن.
رسول:ممنون.
با سرعت سوار ماشین شدم تا بیمارستان روی هوا میرفتم...
در بیمارستان پارک کردم و با نرجس رفتیم داخل ...
مشخصات دادم و گفتن بابا و مامان رو بردن اتاق عمل و رها هم هست اتاق انتهای راهرو ..
رفتم پشت شیشه اتاق رها ...
بیدار بود و انگار داشت گریه میکرد ...
رفتم داخل پشت سرم هم نرجس اومد داخل ...
رها:داداش
رسول:رها خوبی؟
رها:نه...نههههه....مامان و بابا....
رسول: نگران نباش چیزی نیست ،، خوب؟الانم میرم با پرستار ها حرف میزنم ببینم چی شده .
نرجس:رسول بی زحمت چند تا کمپوت و آبمیوه هم بخر ، باشه عزیزم؟
رسول:چشم .
نرجس نزدیک رفت و رها رو بغل کرد...
منم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق عمل به راه افتادم.
یکی از پرستار ها از اتاق خارج شد که به طرفش رفتم ..
رسول:خانم چی شد؟
پرستار: نسبت شما باهاشون چیه؟
رسول: پسرشونم.
پرستار:مادرتون به دلیل خون زیادی که ازش رفته بود و شدت ضربه ها ...
رسول :خوب!؟
پرستار: متاسفم 😔💔
رسول:یعنی چی !
پرستار:مادرتون فوت شدن...پدرتون هم با اینکه جلوی خون ریزی گرفته شده ولی امید زیادی بهشون نیست ...
بعد با سرعت ازم دور شد ...
تکیه به دیوار دادم و آهسته آهسته سر خوردم و روی زمین نشستم...
حدودا ۳ دقیقه توی شک بودم و بعدش دیوونه وار شروع به خندیدن کردم ...
گوشیم داخل جیبم میلرزید ...
با هزار جون کندن جواب دادم ...
رسول:ا.الو؟
محمد:سلام رسول چطوری؟
رسول:سلام اقا...
محمد:کجایی صدات چرا گرفتس!؟
رسول:آقا...
محمد:نرجس خانم کجاست؟مگه قرار نبود امروز بیاید سر کار ! جلسه داشتیم مثلا ! نرگس خانم گفت که با عجله رفتید بیرون !
رسول:آقا....خانوادم !
محمد:چی شده رسول!؟
رسول:آقا....سیاه پوش شدم !
بعد بغضم شکست و با تمام قدرت گوشیم رو زمین کوبیدم و شروع کردم به داد زدن
خدا یا چراااااااااا😭😭😭
با سر و صدا ها نرجس داخل راه رو پدیدار شد و اومد به طرفم ..
نرجس:رسول چه خبره !؟
رسول:نرجس مامانم مرد ...
نرجس:ر..رسول مامان ...رسول
رسول:دیدی چه بد بخت شدم ؟ حال بابا هم خوب نیست !
یه پرستار نزدیک اومد و یه نایلون داد دست نرجس و گفت ..
پرستار:این وسایل خانمی که تازه فوت کردنه...خدا رحمت کنه غم آخرتون باشه.
به هزار بد بختی با گوشی نرجس زنگ زدم به نیما و بهش گفتم که چی شده.
لاشه گوشیم رو ازروی زمین جمع کردم ...آقا محمد هم با نرجس تماس گرفت و گفت که داره میاد بیمارستان ...
رها بعد از فهمیدن موضوع یه ریز داره تو بغل نرجس گریه میکنه منم که انگار بهم برق وصل شده...
تمام فکرم پیش باباس ...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رسول خیلی متاسفم ...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_چهارم
#رسول
چهار روز از مرگ مادر گذشته بود .
رها مرخص شده بود و بابا تو کما بود .
امروز خاک سپاری مامان بود .
دونه دونه مهمونا تسلیت میگفتن و مراسم رو ترک میکردن.
آخرین نفر فامیل خودم هم رفتن و فقط آقا محمد و بچه ها مونده بودن .
آقا محمد:رسول خیلی متاسفم ...غم آخرت باشه.
سعید:داداش خدا رحمت کنه . گریت رو نبینم دیگه ، شرمنده من برم زینب داخل ماشینه هوا سرده ...
عینکم رو در آوردم و پاکش کردم و گفتم
رسول:ممنونم زحمت افتادید ، خدا حافظ .
داوود:رسول جان داداش ...
بعد اومد بغلم کرد و گفت .
داوود:غم آخرت باشه .
معصومه:آقا رسول خدا رحمت کنه.
معصومه خانم رفت سمت نرجس و با هم شروع کردن به حرف زدن .
داوود:معصومه جان سرده هوا ، برید بشینید تو ماشین حرف بزنید .
معصومه:نه عزیزم ، تموم شد .
رو به نرجس گفت
معصومه:غم آخرت عزیزم .
نرجس:ممنون .
کیمیا و نیما:خدا رحمت کنه .
رسول:ممنونم .
یهو گوشیم زنگ خورد .
تماس تصویری بود .
از طرف فرشید 😳
رسول:سلام داداش فرشید .
فرشید :سلاااااامممم به رسول خان عزیز ، چطوری ؟
رسول:ممنون داداش ❤️
فرشید:خدا رحمت کنع ، خیلی ناراحت شدم .
رسول:ممنون
فرشید: غم آخرت باشه.
رسول:ممنون ،داداش خطا خطریه چرا زنگ زدی؟
فرشید:نترس پیش بچه های سازمانم ، خط دست خودمونه ، کنترلش میکنیم .
رسول:خوبه خوب.
فرشید:چه خبر؟
رسول:سلامتی ، اونجا چه خبر ، بچه ها خوبن؟ پسر کوچولوت؟
فرشید:سلام داره خدمتت ، انقدر بزرگ شده ، کپ خودم 😂
رسول:سلامت باشه .
فرشید:شما چه خبر ، بچه ها ؟
رسول:سلام دارن ، داوود و معصومه خانم و منو نرجس و نیما و کیمیا خانم همین روزاس که عروسی بگیریم 😂
فرشید:به به لازم شد از کویت بلند بشم و بیام اونجا 😜
رسول:البته من که هنوز نه چون تا سال مادرم نره نمیشه خوب ...
فرشید: اره ... خدا رحمت کنه.
رسول:ممنون داداش.
فرشید: صدام میزنن رسول جان ، ببخشید خدا حافظ.
رسول:یا علی .
پ.ن:اوخی 🙈🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چی !!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_پنجم
#رسول
با نرجس و نیما و نرگس خانم و کیمیا خانم و پدر و مادرش و فامیل ها رفتیم خونه ما ...
رها هنوز بیمارستان بود ...
بابا هم تو کما ...
داغ مامان خیلی سخت بود و رها خیلی بی تاب بود ...
چایی برای مهمون ها آوردم که گوشیم زنگ خورد ...
شماره رها بود
جواب دادم
رسول:جانم رها جان؟
رها:رسول میتونی بیای بیمارستان ؟
رسول:چرا آبجی ؟
رها: بابا حالش بد شده !
رسول:چی !!!
رها: میگم بابا حالش بد تر شده خودتو برسون رسول ... میترسم بابا هم بره !
رسول:این چه حرفیه میزنی ! الان میام آبجی نترس بابا خوب میشه خوب ؟
رها:اگه مثل مامان ...
وسط حرفش پریدم
رسول:حرفشم نزن رها ، خوب؟ الان میام !
نرگس خانم مثل خواهر خودم بود ...
نمیشد مهمون ها رو تنها بزارم به نرگس خانم و کیمیا خانم گفتم شما اینجا باشید بابام حالش بد شده باید برم بیمارستان !
نرجس:رسول منم میام !
رسول:نه عزیزم تو وایسا اینجا زشته ... مهمون ها تنها بمونن منم اگه مجبور نبودم نمی رفتم !
نرجس:باشه پس به منم خبر بده !
رسول: چشم ، یا علی
نرجس:خدا حافظ...
از مهمون ها معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که چی شده و با ۱۰۰ تا سمت بیمارستان روندم ...
پ.ن: 💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_ششم
#رسول
در بیمارستان پارک کردم و به سمت داخل حرکت کردم ...
رسیدم در اتاق که دکتر با عجله از اتاق بیرون اومد ...
سد راهش شدم و گفتم
رسول:چی شده دکتر !
دکتر: خون ریزی مغزی کرده !
رسول: یا قرآن !
به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین !
حتما به رها همه ماجرا رو نگفتن که گشت گوشی گریه نکرد !
اگه بفهمه !
دکتر دوباره رفت توی اتاق
بعد چند دقیقه اومد بیرون و به سمتم اومد ...
رسول: چی شد؟
دکتر:نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !!
رسول:یعنی !...
دکتر: امیدی نیست ، احتمال زنده موندم ۱۰ درصده ))))))
دیگه رسما بریده بودم ...
اگه پای نرجس و رها وسط نبود مطمئنا دیگه امیدی به زندگی نداشتم ...
با خودم تکرار میکردم خدا بزرگه ! خدا بزرگه !
هرچی خدا بخواهم !
مگه امام حسین کل خانوادش رو از دست نداد !؟
حالا خوبه من فقط مادرم فوت کرده !
ما که الگوی خودمون رو حضرت ابوالفضل انتخاب میکنیم ! باید تحمل و شجاعن و ایمانمون هم مثل اون باشه!
پ.ن:بازم اوخی💔🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نه خواهر نگران نباش ! چیزی نیست !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_هفتم
#رسول
بلند شدم و سمت اتاق رها رفتم ...
کلی تمرین کردم که مثل همیشه باشم .
شاد ، سر زنده ، خندان ، وقت گیر حرفه ای 😂💔
با لبخند وارد شدم که با تعجب بهم نگاه کرد ...
رفتم کنارش و روی سرشو بوسیدم و گفتم
رسول:سلام آبجی رها ، چطوری؟
رها:سلام داداش ممنون شما خوبی؟
رسول:بعععلعههع
رها:بابا چی خوبه ؟ دوستام هنوز برام از بابا خبر جدیدی نیاوردن !
یکم این پا اون پا کردم ...
برای اینکه اشک تو چشمام رو نبینه رفتم سمت یخچال و آبمیوه ایی رو بیرون اوردم ...
مشغول باز کردنش بودم که دوباره سوالش رو تکرار کرد ...
سرم رو بلندکردم و نگاش کردم ...
منتظر بود .
در عمرم بهش دروغ نگفته بودم..
حالا چطور باید بهش میگفتم ؟
اولین دروغ عمرم به رها رو گفتم
رسول: خوبه حالش ، نفسش کند شده بو که برگشت 😊
رها: اها !
لیوان اب میوه رو دستش دادم ..
چند جرعه ازش خورد و گفت
رها:رسول؟
رسول:هم؟
رها:نگام کن ؟
پ.ن: رها گناه داره 💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مامان رو کجا سپردید ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_هشتم
#رسول
رها: رسول؟
رسول: هم؟
رها:نگاهم کن ؟
رسول:جان ؟
بعد کمی مکث گفت
رها: میگم ... مامان رو کجا سپردید؟
رسول: کنار آقا جون اینا ...
اهوم ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت ...
قطره اشکی از چشمش چکید...
از بچگی بهش گیر میدادم که گریه نکنه ولی الان خودمم گریم گرفته بود چطور میتونستم بهش بگم گریه نکن ؟
رفتم نزدیک و با انگشتم اشکش رو پاک کردم .
سرش آورد بالا و گفت :
رها : کی مرخص میشم ؟
رسول: وقت دنیا میگیری با این سوالات !
خوب من چه بدونم ،،، ۲ روز یا ۳ روز دیگه !
رها: دیوونه 😂❤️
رسول: هااا ، چی شد ما خنده شمارو دیدیم !😜
رها: برو بابا ... بازم شروع کردی ، اصلا برو بیرون میخواهم بخوابم !
رسول: اه اه اه ، اعصاب نداری ها ! باش ! کاری نداری؟😐
رها: نه ، برو .
رسول: پس ،،،،، یا علی
رها: خدا حافظ
پ.ن: یکم خواهر برادری !😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نه بهش نگید لطفا !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_نهم
#رسول
از اتاقش اومدم بیرون .
یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها...
همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد.
جلوش وایسادم و گفتم
رسول: کجا میرید خوابه!
پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ...
رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست.
پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم .
رسول:بفرمایید.
رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون .
خوب بود که به رها نگفته بود .
روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم .
یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم !
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم .
نرجس:جانم رسول !
رسول: سلام خانم چطوری؟
نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟
رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه .
نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!!
رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟
نرجس: نه خدا نکنه زبونت ...
رسول: زبونم چی ؟
نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی !
رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟
نرجس: نه خدا حافظ.
رسول: یا علی
پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یعنی حالش خوب میشه !؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهلم
#رسول
رسول: دکتر چی شد ؟
دکتر: فعلا حالشون خوبه / ولی بازم میگم نمیشه کاری کرد ، چیزی نیست که درمان بشه مگه با یک روش فقط !
رسول: چه روشی؟
دکتر: عمل جراحی مغز ، اگه شما رضایت بدید انجام میشه.
رسول: رضایت میدم ! هر کاری لازم باشه میکنم !
دکتر: طرف دیگه بحث پولشه ، زیادی هزینه داره براتون و اینم بگم ۱۰۰% موفق نیست !
رسول: مهم نیست !
دکتر: اگه بابت هزینه مشکلی ندارید فردا عمل رو انجام میدیم .
رسول: مشکلی نیست .
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه منتظر بودیم ...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_دوم
#نرجس
بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون .
داشت گریه میکرد !!!
رسول به سمتش رفت .
منم رها رو به زور از اونجا دور کردم .
دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ...
#رسول
به سمت دکتر رفتم .
گفتم
رسول: چی شد خانم دکتر !
دکتر: متاسفم !
رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت !
دکتر: من ... من کشتمش !
بعد با سرعت دور شد !
یعنی چی !
بغض سمج گلوم رو گرفته بود !
بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟
۷ روز بعد
#نرجس
رها مثل افسرده ها شده بود .
۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن .
امروز هم دادگاه داریم .
با اون دکتر که ...
قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ...
دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن .
دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم !
عمل داشت خوب پیش میرفت ولی ....
زد زیر گریه !
دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!!
قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه .
همه چشم ها خیره رسول بود .
رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم .
پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بهترین کار رو کردی...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_چهارم
#رسول
رفتیم خونه .
باید به رها موضوع رو بگم .
بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد بیرون از اتاقش .
رفت تو آشپز خونه و با یه لیوان قهوه برگشت و نشست رو مبل .
رسول: پس منو و نرجس چی ؟
رها: ها!
رسول:از اونا من و نرجس
رها: هههه وای شرمنده! حواسم نبود ! الان میارم ببخشید زن داداش!
نرجس:نه عزیزم عیب نداره بشین خودم میارم .
بعد نرجس بلند شد و رفت .
رسول:رها
رها:بله؟
رسول:میخواهم بری خونه دایی دیاکو .
قهوه پرید تو گلوش و بعد چند بار سرفه با نگاه خیره نگاهم کرد .
رها:چییییی!!!
رسول:میگم..
رها: با خودت چی فکر کردی؟
هنو چهلم بابا گذشته تحمل منو نداری !
اینه برادریت!!!
رسول:گوش کن رها
رها:نه تو گوش کن ، باورم نمیشه هنو یه هفته نگذشته میخواهی منو بفرستی دنبال نخود سیاه ، خونه دایی دیاکو چرا !!!َ
داد زدم
رسول:گوش کنننن !!!
بغض کرده بود .
نرجس با تعجب داشت نگاه میکرد !!!
رسول:گوش کن ، میخواهم روحیت عوض بشه عزیزم ! به خدا اگه قصدم چیز دیگه ایی باشه ، گوش میدی ؟
رها:اره
رسول: زود قضاوت نکن
رها:آخه ،،،، ببخشید
رسول: میدونم عصابت خرابه آجی ، برای چند ماه میری شمال ، اونجا حال و هوات عوض میشه.
رها:باش 😕
پ.ن:شمال خوبه که 😢
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
خدا حافظ آبجی ❤️
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_نهم
#نرجس
هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم .
کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات .
بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم.
رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ...
#رسول
نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد .
هرکاری میکردم ساکت نمی شد .
آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت .
در و دیوار پر خون بود .
اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش .
به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد .
#معصومه
حال همه افتضاح بود .
معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا .
نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد .
معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن .
نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت .
انتقالش دادن بیمارستان .
آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م