🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_یازدهم
#رسول
در اتاق آروم باز شد .
خودم رو زدم به خواب که دیدم نرجس خانم آروم اومد داخل و دید که من خوابم .
خواست بره بیرون که گفتم
رسول: کاری داشتید ؟
نرجس: بیدارتون کردم ؟
رسول: نه خواب نبودم !
نرجس: اومدم ببینم حالتون چطوره !
رسول: ممنون ، خوبم به لطف شما 😊
نرجس: خدا رو شکر ، پس کار سار بوده هااااا !
رسول: اره 😂
نرجس: خوب مزاحم نشم ، استراحت کنید ، خدا حافظ 😐
رسول: خدا حافظ
رفت !!!!!
ای کاش بیشتر میموند !!!!!
از روز اول خواب رو ازم گرفته بود !!!!!
یعنی نظرش مثبته ؟؟؟؟؟
یعنی میشه ؟؟؟؟؟
با همین فکرا به سختی خواب رفتم .
وقتی چشمام رو باز کردم پرستار داشت برام سرم جدید وصل میکرد .
بعد اون دکتر اومد و معاینه کرد و گفت مشکلی ندارم و فردا انتقالم میدن ایران .
خیلی خوشحال بودم .
داوود اومد داخل و یه جعبه شیرینی با چند پاکت آبمیوه اورده بود .
رسول: اینا مال کی ؟
داوود: اینا رو خانوما خریدن
رسول: دقیق بگو کیا !؟
داوود: چمیدونم ، نرجس خانم و نرگس خانم و زینب خانم و معصومه خانم و حالا هرکی .
رسول: چرا خودشون نیاوردن ؟
داوود: نخیر انتظار داری که برات بیارنم ، اره ؟؟؟؟😐😳
رسول: روانی 😒
داوود: خدا نکنه دستت ببره ، از صبح ۱۰۰۰ نفر زنگ زدن حالتو پرسیدن .
رسول: زنگ زدن به تو ؟😐😜
داوود: به همه استااااااددددد ، انگار مثلا چت شده !
یه تیر کوچولو راه گم کرده بود اومده بود از تو ادرس بپرسه که تو خوردیش 😂
رسول: به خدا میزنم دهنت رو.......میکنما !
داوود: شوووووخی کردم
رسول: میبینم که از آقا محمد یاد گرفتی ؟
داوود: چی رو ؟
رسول: شوخی کردمت رو مثل اقا محمد میگی !
داوود: آها ! اره دیگه
رسول: راستی اقا محمد کو ؟
داوود: رفته با بچه ها هماهنگ کنه که به پدر و مادر ریحانه خانم خبر بدن !😔💔
رسول: مگه چی شده ؟؟
داوود: خبر نداری 😳
رسول: نه چی شده !؟
داوود: ریحانه خانم شهید شد ...(:
رسول: واقعا !!! ای خداااا ، چرااا اخه ؟؟؟ نچ (همون نچ خودمون که از سر ناراحتی میگیم) کارش رو خوب انجام میداد ! مبارکش باشه.
داوود: اره ، خوب اینا رو بخور ، من میرم استراحت کن .
بهم یه لیوان آبمیوه با ۳ تا شیرینی داد و رفت.
اونا رو خوردم و خوابیدم ....
پ.ن: شوخی های رسول داوود🤤❤️
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
صندلی من دقیقا کنار ....
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده: آ.م