eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن . با کسی هم کاری نداشتم . نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید. سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم. یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون . ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅 آره دیگه ... یه گوشه ... ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن . بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد . ازش تشکر کردم که گفت محمد:چی شد یه دفع؟ نرجس:حالم به هم خورد. محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم . پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . 《۷ساعت بعد 》 معصومه:ما در موقعیت هستیم . محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه . بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد . محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟ معصومه:نه ، مشکلی نیست‌. محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات . اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید . ما هم از در پشت رفتیم داخل . از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم . یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن ! درست مثل این فیلم ها 😜 از فکر خودم خندم گرفت ! از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه . سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر ! محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن . با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه. ۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد داوود:کمک لازم داریم . معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون . کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ... پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : تو...... نرگس.....!!!!!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرچی گشتم بلیک نبود . از اون ۱۶ نفر ، فقط ۴ نفر مونده بودن که ۳ نفر اونا رو هم گرفتیم . الان فقط بلیک مونده بود ، هرچی نگاه کردم نبود! یه دفع از پشت دیوار اومد بیرون و از پشت به شون من شلیک کرد ! تا برگشتم از در رفت بیرون و فرار کرد . با همون دست زخمی شروع کردم دنبالش دویدن . بعد کلی تلاش گرفتمش از پشت و ریحانه رسید و بهش دست بند زد . نرجس کمکم کرد تا برم پیش ماشین ها . مشغول بستن دستم بودیم که ریحانه و معصومه بلیک رو اوردن وقتی که چهره منو دید با لکنت گفت: بلیک: ت...تو...نرگس....چطور نرگس:فکرشم نمیکردی نه؟خیلی خنگی !تمام مدت با دوربین هایی که کار گرفتم داخل خونت زیر نظرت داشتیم ! بلیک:باید تیر رو یکم بالاتر میزدم تا مغزت بره رو هوا ! دیگه بهش محل نزاشتم و به ریحانه گفتم نرگس:میشه زود تر بریم پیش،آقا محمد اینا ؟ دستم خونریزی شدید داره! ریحانه:اینجا که بیمارستان نیست ! باید بریم قصر شیرین! تا اونجا هم خیلی راهه ! میتونی تحمل کنی؟ نرگس:بریم پیش آقا محمد حالا یه کاری میکنیم ! باشه ای گفت و سوار ماشین شدیم. معصومه و نرجس پشت کنار بلیک بودن. من و ریحانه هم جلو . زود تر از مرد ها رفتیم پیش اقا محمد و بعد از تحویل بلیک به نیرو ها اقا محمد گفت محمد:خوش چطور پیش رفت؟کشته ؟زخمی ؟ ریحانه:نرگس یه تیر خورده به کتفش ولی کس دیگه ای نیست! محمد:الان کجاست؟ ریحانه:داخل ماشین ، منتظره ببینه شما چی میگید ؟ محمد:با بالگرد ببریتش قصر شیرین، اونجا بیمارستان صحرایی بچه های سپاه هست ، تا تیر رو در میارن بعد اون هم منتقل بشه به تهران . ریحانه:باشه محمد:همراهش فقط نرجس خانوم باشه، بقیه برای محافظ بلیک تا انتقالش میدن تهران . نرجس:چشم رفتم سمت ماشین . در رو باز کردم و به نرگس کمک کردم که اومد بیرون . خیلی خون ازش رفته بود و به زور راه میرفت . سوار بالگرد شدیم و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم . بعد چند دقیقه فرود اومدیم و به سرعت نرگس رو به بیمارستان منتقل کردیم . پ.ن:تموم😂😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهتره؟ از اولش هم خوب بودن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ توی این مدت که نرگس بیمارستان بود رفتم بازار و چند تا سوغاتی خریدم. ۲ساعت بعد نرجس:آقای دکتر بهتره؟ دکتر:از اولش هم خوب بودن ، فقط کم خونی دارن که اون هم الان زیاد مهم نیست ، مهم اینه که حالشون خوبه . نرجس: ممنونم ، میتونم ببینمش ؟ دکتر:آره ، ولی اول باید بهم بگی که چطور تیر خورده ؟ نرجس:آقا دعوا شد بعد تیر خورد . دکتر:خوب دعوا به شما چه ربطی داشته؟ نرجس:شما همیشه تو کار مریض هاتون دخالت میکنید؟ دکتر: ملاقات نداره! نرجس:من باید ببینمش ! دکتر:همین که گفتم . رفت! چه پر رو ! خوب شاید نخواهم بگم ! زنگ زدم آقا محمد محمد:بله؟ نرجس:سلام اقا محمد:سلام نرجس:آقا کار انجام شده . محمد:حالشون خوبه؟ نرجس:آره ، ولی من ندیدمش . محمد:چرا؟ نرجس:دکتر نمیزاره میگه باید بگم چطور تیر خورده . محمد:بهش نگو ! الان فرشید و رسول میرسن درستش میکنن. نرجس:دارن میان اینجا ؟ محمد:آره ، شما که تنها نمیشه بیاید تهران . نرجس:باشه ، خدا حافظ محمد:یا علی . بعد ۲۰ دقیقه آقا فرشید و آقا رسول اومدن ، همونطور که اقا محمد گفته بود ، اقا رسول رفت و با دکتر حرف زد و بعدش اجازه ملاقات گرفتیم. وارد اتاق شدم ، انگار خواب بود . رفتم نزدیک ، چشماش بسته بود ، رفتم نزدیک تر تا به کنار تخت رسیدم. دستش که سُرُم توش بود رو گرفتم . کبود شده بود ، بخاطر سُرُم :) چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد . نرگس:سلام نرجس:سلام چطوری؟ نرگس:عالی ، کی مرخص میشم؟ نرجس:نمی دونم نپرسیدم. نرگس:میشه بپرسی؟ نرجس:باشه بعد چند دقیقه حرف زدن دکتر اومد داخل و ازش پرسیدم نرجس:کی مرخص میشه؟ دکتر:امشب میتونید برید . نرجس:ممنون. بعد از چک کردن سرم رفت بیرون. آقا فرشید یه کارتون شیرینی با ۵ تا آبمیوه گرفته بود داد دست من که ببرم برای نرگس . رفتم داخل اتاقش و نشستم کنارش که جیغش رفت هوا . سریع بلند شدم که دست خونیش رو از زیر ملافه بیرون آورد! نرگس:آیییییئییی نرجس:خوبی؟چی شد؟ نرگس:نشستی رو دستم سرم دستم رو پاره کرد ! اقا فرشید هول اومد داخل و گفت فرشید:چی شده؟ نرجس: میشه پرستار رو خبر کنید ؟ فرشید: باشه . بعد چند ثانیه پرستار اومد و با دیدن دست نرگس ههههه ای گفت و سریع رفت و با باند برگشت . دستش رو پانسمان کرد و برای اون یکی دستش سرم زد . بعد از اینکه یکم بهش آبمیوه دادم رفتم بیرون تا استراحت کنه . ساعت ۱۸ بعد از ظهر بود . پ.ن:نگران نباشید خوبه😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برات گرفتم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ۲ساعت بعد نرگس میخواست اماده بشه تا حرکت کنیم به سمت تهران. نرگس:نرجس!!!! نرجس:بله!!!!؟؟؟؟ نرگس:لباسام خونی شده ! با لباس بیمارستان هم که نمیشه بیام! نرجس:برات گرفتم! رفتم و لباسایی که با سوغاتی ها برای نرگس خریدم رو آوردم . بعد ۳۰ دقیقه اماده شد. از بیمارستان اومدیم بیرون ، اقا رسول ۴ تا بلیت هواپیما گرفته بود . اول رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما رفتیم تهران . وقتی از هواپیما پیاده شدیم نیما و زن عمو و عمو عماد منتظر ما بودن . نرگس خودش رو پرت کرد تو بغل نیما. نیما نرگس رو فشار داد که نرگس گفت نرگس:یوااااااش ، آخخخخخ. نیما:چی شده !!! نرجس:تو نمیدونی آبجیمون تیر خورده؟ نیما:واقعا !!! نمیدونستم ، الان خوبی؟ نرگس:آره بابا ، کی به شما خبر داد که ما اومدیم ؟ نیما:رسول بهمون زنگ زد ، ولی نگفت تو تیر خوردی !!! نرگس:عیب نداره ، میشه چمدونا رو برامون بیاری نیما جان؟ نیما:چشم آبجی گلم !!! ز.ع.سحر: نرگس چرا مواظب نبودی!؟ نرگس:زن عموووو ، ترو خدا! ز.ع.سحر: بابات تو رو دست ما سپرده اون وقت من نتونستم مواظبت باشم ! بعد ز.ع.سحر بغض کرد و افتاد گریه. نرگس:تقصیر شما چیه !؟ ترو خدا گریه نکنید فداتون بشم ! ز.ع.سحر: خدا نکنه ! بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ، زن عمو و عمو عماد هم بعد چند دقیقه که حرف زدیم رفتن خونه خودشون. فردا صبح صبح زود ساعت ۵ بیدار شدم ، همه خواب بودن ، نمازم رو خواندم و صبحانه رو آماده کردم. همه کم کم بیدار شدن . خیلی دوست داشتم امروز برم سایت و ببینم با بلیک چی کار کردن !!! پس زود بیدار شده بودم تا زود تر برم سایت . ساعت ۷ بود که به نرگس از خونه اومدیم بیرون. آقا محمد گفته بود که تا دو سه روز نرگس نیاد سایت ، چون قبلا مورد که تیر خورده داشتن (داوود)و باید استراحت کنه . ولی نرگس گوش نداد و گفت که هیچی نیست ، کلا از این بچه ناز نازو ها نبود!!! هیچ وقت دردش رو بروز نمیداد . حتی موقع ای که بیمارستان بود هم اصلا نگفت که درد داره . ماشین رو چند کوچه اون ور تر از سایت پارک کردم ، و با هم وارد سایت شدیم. ریحانه اومد استقبال از مون و بعد رفتیم دفتر آقا محمد . وارد شدیم. محمد: سلام! نرگس و نرجس:سلام محمد:شما اینجا چی کار میکنی؟ نرگس:اقا من خوبم محمد:مگه مرخصی اجباری نیستی! نرگس:اقا اخه... محمد:(با ولوم بالا) چرا از دستور سرپیچی میکنید؟الان بدن شما نیاز به استراحت داره ! میوفتی داخلی سایت کار دستمون میدی ! نرگس:دیگه تکرار نمیشه! نرجس:آقا کاری داشتید با ما ؟ محمد:اره ، دیروز احسان رو به زندان دیزل آباد کرمانشاه بردیم. دیشب موقع انتقال جاسوس ها به تهران احسان داخلشون نبود! هرچی گشتیم پیداش نکردیم ، بقیه زندانی ها میگن که یکی از مامور های زندان اومده و احسان رو برده بیرون از سلول . نرجس:یعنی الان احسان پریده! محمد:بله ، میخواهم رفت و آمد های مرزی رو کاملا زیر نظر داشته باشی .اگه دیدیش بهم خبر بده . نرجس:چشم نرگس:اقا من چی کار کنم؟ محمد:داخل خوابگاه استراحت . نرگس:چشم :/ از اتاق اومدیم بیرون و هرکی رفت سر کار خودش . بعد ۳۰ دقیقه . نرجس:پیداش کردم !!!! بدو بدو رفتم اتاق اقا محمد ، همه قمبرک گرفته بودن ، معلوم بود آقا محمد سرشون داد زده 😂😐 محمد:چی شده؟ نرجس:اقا پیداش کردم ! محمد:واقعا؟ نرجس:بله ، میشه بیاید پایین ؟ محمد:اره بریم رفتیم و به آقا محمد نشون دادم. خیلی خوشحال شده بود ! محمد:مثل اینکه کارمند های قبلی رو باید اخراج کنم کارمند های جدیدی مثل شما بیارم ! عالی بود ! نرجس:ممنون محمد:یه جلسه ساعت ۱۰ داریم همه رو خبر کن ، ولی به کسی نگو که پیداش کردی ! نرجس:چشم ساعت ۱۰ صبح محمد:سلام بر همگی ، این جلسه برای اینکه که درباره احسان حرف بزنیم ، اول این رو بگم که شما تکاور ها و کوماندو های حرفه ای نتونستید برای ۵ ساعت از یه زندانی محافظت کنید ! داوود:آقا ما اصلا متوجه نشدیم کی از زندان خارج شده ! محمد:مشکل همینه ، تو و سعید و میثم مثلا محافظ بودید ولی کیس فرار کرده ! اینطور چیزی وجود داره؟ سعید:ببخشید محمد:با این چیزا درست نمیشه ، مثل اینکه باید اخراج بشید چون ظاهرا کارمند های تازه کار بهتر از شما هستن ! میثم: اقا ولی... محمد:ساکت ، نرجس خانوم پیداش کرد ! رسول:واقعا؟؟؟؟؟؟ محمد:بله ، واقعا . یه دفع همه نگاه ها به سمت من چرخید . خجالت زده سرم رو پایین انداختم .. رسول:خوب چرا نمیگیرنش ؟ محمد:چون خارج از کشور هست 😐 سعید:چطور؟ محمد:رفته بیرون از کشور ، الان هست کویت ، با افرادمون داخل کویت هماهنگ کردم . با اینکه شما ها که باعث فرارش هستید باید دستگیرش کنید ولی اونا میگیرنش ! ازتون انتظار نداشتم ! همه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن. ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خجالت زده سرشون رو پایین انداختن . محمد:این رو نگفتم که غمبرک بگیرید ، روی خودتون کار کنید . داوود:آقا میشه یه فرصت دیگه بهمون بدید ؟ محمد:مثلا چی ؟ داوود:مثلا اینکه خودمون بریم کویت ! محمد:اصلا داوود:ترو خدا ! محمد:این فقط نظر توعه ! الان که دارم میبینم کس دیگه ای نیست که خواهش کنع! همه:آقا بهمون فرصت بدید ، خواهش . هرکی یه چیز میگفت و همه خواهش میکردن . محمد:باشه بسه ، اگه توی این مدت خوب کار کنید شاید شدنی باشه ! همه:ممنون! محمد:پایان جلسه ، مرخصیت. ۳ روز بعد توی این مدت شوخی و بازی و سر به سر گذاشتن داخل سایت به صفر رسیده بود !!! هرکی کارش رو به نفع احسنت انجام میداد !!! آقا محمد خیلی راضی بود از بچه ها ، نرگس برگشته بود سر کارش . ۲ روز بود که آقا سعید و آقا فرشید ت.م امیر ارسلان داخل ایران بودن ، مثل ایکه امیر ارسلان متوجه دستگیری بلیک شده و همش پی کارای خروج از ایرانه . آقا رسول که مثل همیشه داره با بچه های اطلاعات داخل کویت هماهنگ میکنه برای دستگیری احسان. آقای شهیدی کمی مریض هست و امروز نیومده ، قراره به جاش آقا داوود از بلیک بازجویی کنه ، من و نرگس هم که پشت میزمون در حال چک کردم بلیک هستیم . ریحانه مرخصی هست و از معصومه و آقا میثم هم خبری ندارم . کلا امروز داخل سایت اینطوری گذشته . همین الان آقا داوود وارد اتاق بازجویی شد و شروع کرد . اول همون جمله معروف همیشگی که """تمام سخن هاشون ضبط و در صورت نیاز به مقام های قضایی ارجاع میشه رو گفت""" داوود:نام بلیک:خودتون میدونید . داوود:خانم محترم درست جواب بده ، نام . بلیک:بلیک پاتاکی . داوود:داخل ایران چی کار میکنی ؟ بلیک:آقا اشتب گرفتی مارو ، داش ولمون کن ترو خدا ! من بیزینس میکنم ! داوود:بیزینس یا جاسوسی ؟ بلیک:ای بابا ! داداش میگم اشتب گرفتی ! داوود:لطفا درست صحبت کنید ، حرمت خودتون رو نگه دارید ! بلیک:که چی ؟ توی جوجه ماشینی رو آوردن اینجا چی کار ، آخه به تو هم میگن مامور امنیتی؟ اینطوری که بدتر امنیت کشور در خطره ! داوود:گفتم درست صحبت کنید ! تمام حرف های شما ضبط میشه و بعدا در پرونده شما ذکر میشه ! بلیک:برو بابا ! دیگه کفری شده بودم !!! پس خیلی جدی شروع کردم به نشون دادن مدرک هایی که وجود داشت ، با دیدن هر مدرک کلی تعجب میکرد. بلیک:اینا رو از کجا آوردید ؟ داوود:اونجایی که فکر نمیکنید ما نزدیک شما هستیم (به یاد حاج قاسم عزیز🙃💔) بلیک:اینا همش یه مشت کشکه ، این چند تا مدرک کافی نیست ! داوود:اینکه به کتف یکی از مامور های امنیتی شلیک کردی چی؟کافی نیست؟ بلیک:از کجا معلوم ؟ داوود:اون رو ول کن ، اینکه داخل یه کارخانه متروکه در یه شهر نابود ، در حال تبادل اطلاعات محرمانه جمهوری اسلامی ایران بودی چی ؟ اونم با یکی از جاسوس های بزرگ کشور ! بلیک: احسان رو هم گرفتید؟ داوود:حول نکن ! نگرانش نباش ! بلیک:آره یا نه ؟ داوود: اینجا من سوال می پرسم :) بلیک: منم حق دارم ازاین چیز ها خبر داشته باشم ! داوود:نععععع ، خانم بلیک پاتاکی ، افسر ارشد Ml6 که از سال ۹۷ در ایران مشغول هستی ! چیز های زیادی بر علیه شما وجود داره ! پس بهتره با ما همکاری کنی تا برات از مقامات قضایی تخفیف بگیریم ! به این موضوع فکر کن ، باید کمک کنی تا سر دسته شما رو دستگیر کنیم ، فهمیدی؟ فعلا برای امروز کافی . بعد زیر لب گفت : بهش فکر کن ، به خریت هات ادامه نده ! بعد از اتاق بیرون اومدم . لعنتی کلی انرژی ازم رفت !!! رفتم و یه لیوان آب ریختم برای خودم ، آب رو خودم و روی صندلی نشستم ، همون موقع نرجس خانوم و نرگس خانوم از اتاق کنترل زندانی بیرون اومدن ، جاشون رو با ۲ تا از خانوم های دیگه عوض کردن. رفتم طرفشون . داوود:سلام نرجس و نرگس:سلام . نرگس:کاری دارید ؟ داوود:فقط میخواستم حالتون رو بپرسم ، خوب هستید؟ نرگس:ممنون . داوود:خدا رو شکر ، خسته نباشید . نرگس:همچنین ، خدا نگهدار . و رفتن . منم رفتم پیش آقا محمد و خواستم راجب بازجویی امروزم ازش بپرسم. پ.ن:پارت بسی بلند😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در آینده بازجوی خوبی میشی😜😉 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در زدم و رفتم داخل . داوود:سلام آقا ، خسته نباشید. محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟ داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟ محمد:بععله. داوود:چطور بود؟ محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه ! داوود:ببخشید محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی . داوود:واقعا؟ محمد:بعععله داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته . محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی . داوود:چشم . از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن . دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم . خیلی استرس داشتم ! در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد. محمد:مشکلی پیش اومده ؟ نرجس:نه آقا . محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟ نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم ! محمد:بگید ، منتظرم ! نرجس:همینجوری که نمیشه گفت ! محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟ نرگس:نه محمد: حقوق ؟ نرجس:نه نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم . محمد:بفرمائید ! نرجس:آقا !!!.... محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه . نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود . محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟ نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید . محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری ! نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه ! محمد:چی ؟ نرجس:کیمیا خانوم . میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!! محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری ! نرگس:واقعا ؟! نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!! محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید . نرگس:ممنون بعد از اتاق اومدیم بیرون . با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم . برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه. در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت نیما:کیه؟ نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟ نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست ! نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی ! نیما:رمز عبور ؟ نرجس:نیمااااا نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟ نرگس:ذلیل شده باز کن این درو . یهو یه چیزی به فکرم رسید . نرگس:آخ دستم ، آخ بعد نشستم روی زمین . نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن . نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده . نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه . نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!! ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده ! تا بالاخره رسیدیم به خونه . نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا . نیما:خانم پلیسه غلط کردم . نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت ! نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟ نرجس:نمیگم ! نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم ! نیما:به خدا میکشمتون ! نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی ! بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉 نرجس ادامه داد نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه ! نیما:شوخیه؟ نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی . نیما:باشه بازم ممنونم ازتون ! نرگس:سلامت باشی . از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار! نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد ! شب موقع شام نرجس:داداش جان بیا غذا ! نیما:نمی خورم . نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی ! نیما:ولم کنید اهههههههه بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم . رفتم دنبالش . آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه ! نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟ نیما:نرجس ترو خدا ولم کن ! نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟ نیما:هیچی برو بیرون . خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم . نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری ! مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد . نیما:راست؟؟؟؟ نرجس:راست راست !!! نیما:خدا نگم چیکارتون کنه . نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉 نیما:بعععللللهههه😈 ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با نیما نقشه ریخته بودیم که شب وقتی نرگس خوابید ، نیما وارد اتاقش بشه و با چهره جنی که خودم گریمورش بودم نرگس رو بترسونه . به نسبت کارایی که نرگس با من و نیما کرده بود باید بگم که این یه شوخی بچگانه بود !!! نیما بدون هیچ حرفی از اتاقش اومد بیرون ، بهش افتخار میکردم ، یقینا مثل خودم بازیگر خوبی بود . شاممون رو در سکوت خوردیم و بعد اون نیما یه تشکر خشک کرد و رفت جلوی تلوزیون نشست ‌. نرگس:بهش راستش رو گفتی ؟ نرجس:هاا..ام..نه !!! نرگس:خوب ، من خیلی خستم ، میرم بشینم تو ظرف ها رو بشور و بعدش بیا ، شاید امشب بهش گفتیم . نرجس:نه نگییییی، بزار یکم آدم بشه!!! نرگس:باشهههه. بعد رفت ،منم هول هولکی ظرف هارو شستم و رفتم پیششون . نرگس هر کاری میکرد سر صحبت باز کنه نیما محل نمیزاشت :) بالاخره ساعت ۱۱ شد و نرگس رفت که بخوابه ، من و نیما چپیدیم داخل اتاق و با هر چیزی که داشتم مثل ماژیک و خودکار... خودم مونده بودم چطور انقدر ترسناک شد . برق رو خاموش کرده بودیم ، خونه ما پله میخورد و میرفت بالا و میشد ۳ تا اتاق خواب . فقط برق سر دوبلکس رو روشن گرفته بودیم که چهره نیما کم و بیش معلوم باشه . از داخل حال داد زدم نرجس:نرگگگگگگگگسسسسسس نرگس که از صدای جیغ من از خواب پریده بود بدوبدو از اتاق اومد بیرون که نیما از پشت دیوار پرید جلوش :))😁 بد بخت تا ۵ دقیقه زبانش بند اومده بود !!! بعد ۵ دقیقه تنها کاری که کرد یه نیشگون از من و یکی هم از نیما گرفت بعد ۴_۵تا حرف خوب بهمون زد و رفت خوابید . من و نیما هم تا صبح خندیدیم ، وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۵ صبح بود :/ تا نماز خوندیم و صبحانه خوردیم و نرگس بیدار شد ، ساعت ۶ بود . نرگس باهامون حرف نمیزد و تنها چیزی که گفت این بود نرگس:نیما ، پا روی خط قرمز من گذاشتی ، اخه نرجس خره توچی ؟مرد گنده ! اگه من خواستگاری اومدم ، این خط و اینم نشون ! بعد از خونه زدیم بیرون. بلایی که سر من نیومده بود ؛/ فقط الان نیما ضربه خورده بود !!! نیما امروز میخواست بره پایگاه ، میگفت کار مهم داره . ۶ ساعت بعد امروز داخل سایت مثل هر روز گذشت ، ساعت ۱۲ بود که با نرگس از سایت زدیم بیرون. قرار بود یه سر بریم سر مزار مامان و بابا. ۲ شیشه گلاب و ۴ شاخه گل خریدیم . وقتی رفتیم اونجا حدودا ۳۰ دقیقه موندیم و بعدش برگشتیم خونه . نرگس با منم حرف نمی زد🙁 بعد خودن ناهار در جوال برادر گرامی !!! رفتم توی اتاقم ، که یهو گوشیم زنگ خورد ، ناشناس بود ! اولش ترسیدم ولی بعدش جواب دادم ، با شنیدم صدای کسی که پشت خط بود ۴ ستون بدنم لرزید ، همینو کم داشتم!... پ.ن: یعنی کی بوده؟😨 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ببین نرجس ، من دوست دارم!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ جواب دادم نرجس:بله؟ رادوین:سلام دختر دایی :) نرجس:سلام،شما؟ رادوین:رادوین هستم ، خوب هستید ؟ نرجس:ببخشید نشناختم ، الحمدلله . رادوین:نیما جان ، نرگس خانوم؟ نرجس:سلام دارن ، ببخشید شماره منو از کجا آوردید :/ ؟؟ رادوین:سخت نگیر دختر دایی ! از گوشی مامانم برداشتم . نرجس:آها ، خوب بله ، کاری دارید ؟ رادوین :نرجس خانوم میتونم امروز ببینمتون ؟ نرجس:برای چی؟ رادوین:باهاتون کار دارم . نرجس:نه وقت ندارم ، همینطوری بگید . رادوین :آخه ... باشه ... میخواستم بگم که...اگه اجازه بدید یه شب برای امر خیر مزاحم بشیم ! نرجس:چی ؟ رادوین:امر خیر ، برای شما !!! نرجس:اول اینکه خونه ما بزرگ داره که نیما هستش ، دوم اینکه خونه شما هم بزرگ داره که عمه مهتاب و پدر محترم هستن پس دلیلی نمیبینم که شما زنگ بزنی!!!، سوم اینکه من جواب دادم ، علاقه ای به ازدواج با شما ندارم ، خواهرم هم علاقه ای به ازدواج با آقا ارسلان ندارن ، چهارم اینکه دفع آخر باشه مزاحم میشی !!! رادوین:یواش برو دختر دایی. نرجس:به چه زبانی باید بگم دوست ندارم با تو ازدواج کنم؟ رادوین:ببین نرجس من دوست دارم !!! شاید ارسلان حسی به نرگس خانوم نداشته باشه ، ولی من دوست دارم ، میفهمی؟ نرجس:من بدم از تو میاد ، میفهمی ؟ رادوین:اگه لازم باشه خودمو آتیش میزنم برات !!! نرجس:بس کن لطفا ، خدا حا... نزاشت بقیه حرفم رو بزنم و گفت رادوین:به قرآن خودمو میکشم نرجس ، ببین کی گفتم!!! بعد قط کرد !!! بغض کرده بودم ، با این جمله آخر بد به هم ریخته بودم !!! نیما اومد داخل و گفت نیما: چی شده آجی؟چرا بغض کردی ؟چرا داد میزدی؟ نرجس:ه..هیچ...هیچی!!! اومد و بغلم کرد بعد گفت نیما: چی شده فدات شم ؟ گوشی داخل دستم رو که دید گرفتش ، از شانس بد من قفل نبود :/ وقتی شماره رو دید گفت نیما:اینکه شماره رادوینه !!! باز چیزی گفتن ؟ نرجس:گفت ... گفت اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو میکشه !!! با گفتن این جمله آخر بغضم شکست . اگه راست میگفت چی ؟ اگه خودشو میکشت چی ؟ اون وقت همه میگن تقصیر منه !!! افکارم رو بلند گفتم !!! نیما:دروغ میگه بابا تو هم باورت شده ! کی میاد خودشو بکشه اونم برای تو ! با این حرفش آتیشی شدم و گفتم نرجس:آقا محمد هم به توی دیلاق دختر نمیده ، خیالت تخت ! حس کردم ناراحت شد ! ولی هیچی نگفت . ادامه دادم نرجس:چی کار کنم ؟ نیما: امروز میرم خونشون و باهاشون حرف میزنم ، بهشون میگم که نظرات شما چیه . نرجس:ما بهشون گفتیم نظرمون چیه ، ولی کو گوش شنوا؟ نیما:خورت رو درگیر نکن ، درستش میکنم . نرجس:ممنون . بعد بلند شد و رفت بیرون . منم همونطور که قول دادم خودم رو درگیر نکردم ، یه آهنگ بی کلام ملایم پلی کردم و دراز کشیدم رو تخت و لذت بردم و خدا رو بابت داشتن چنین داداش گلی شکر کردم . پ.ن:چه خوبه آدم برادری مثل نیما داشته باشه! ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از پسرت بپرس عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل . قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم. چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم. وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم . اتاق هممون کنار هم بود . انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂 اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت . خیلی تمیز و خوب بود . نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت نرگس : اونو بپوش. نرجس:باشه. نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه ! شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه ! چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست ! اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم ! این چه حرفی بود که زدم اخه ! تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن ! چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله. رسول :سلام نرجس : سلام رسول: خوب هستید ؟ نرجس: ممنون. رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید . نرجس: چشم ، خدا حافظ رسول: یه لحظه ... نرجس:بله ؟ رسول: یه چیزی میخواستم بگم ! نرجس:بفرمایید 🤨 رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟ نرجس: بزار ببینم! 😟 رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!! رفتم دم در و گفتم نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟ رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟ نرجس: پس چمدون من کجاست؟ رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید ! بعد رفت و با یه چمدون برگشت . رسول: بفرمایید نرجس: ممنون رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار. نرجس: خدا حافظ بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل . از خنده داشتم قش میکردم . نرگس: چته ؟ همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده ! پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟ آنچه خواهید خواند: زهرا هستم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت کمیل: به به، به بهههههههه. نیما: خوبه ؟ کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟ نیما: عالییییی بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ... هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد . نوشته بود نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢 کیمیا: نچ ، برو 😎 نیما: باش 😞 کیمیا: مواظب خودت باش 😘 نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍 گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم ! چه زود گذشت ! با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد . آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤 همه بچه ها قش کرده بودن از خنده . قط که کرد آقا رسول گفت رسول: داداش شیرینی مارو بده ! فرشید: قند میگیری بچه 😐 محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم فرشید: ممنون آقا همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم اما ... این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔 پ.ن: فردا چی ؟😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با صدای اقا رسول بهش نگاه کردم و متوجه شدم که یکی منو هدف گرفته ! تا به خودم اومدم تیر شلیک شد و ... خاطرات و اون خوابی که دیدم ! ولی ! آقا رسول در صدم ثانیه خودش رو به جلوی من رسوند و بعد از برخورد گلوله به بدنش افتاد زمین .... بهت زده نگاهش میکردم .... نمیدونستم چیکار کنم ! تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به اقا محمد داخل بیسیم بگم و نزارم بمیره ... بیسیم زدم نرجس : رعد رعد ... طلوع /// رعد رعد ...طلوع ؟؟؟ محمد: به گوشم نرجس: آقا..رسول تیر خورد ! محمد: چی ؟ الان یکی از بچه ها رو میفرستم اونجا ! نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن نرجس: آقا رسول نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند ! رسول: نگو...آ...قا ! نرجس: باشه باشه ، تو حرف نزن ، ببین منو آقا..... چیزه ....رسول خان ترو خدا نخوابی ها ! رسول: نرجس...خ.ا.ن.م ! نرجس: بله !؟ رسول: مید...دونستی... که.....دوست دارم ! نرجس: الانم ول کن شوخی نیستی ؟ رسول: ش.وخی ...نیست ....واق...قعیه!! با چشم های گرد شده نگاهش کردم که گفت رسول: از...همین...چش...مات .....شروع شد ! نرجس: ترو خدا حرف نزن ! خواهش میکنم ازت ! تیر جای بدی خورده بود ! توی قفسه سینه !!! دیگه داشت چشماش بسته میشد که آقا داوود رسید . اومد نزدیک و گفت داوود: داداش ،،، چت شده باز کن اون لامصبت رو ،،،،، رسوووووووللللل بعد تفنگش رو گرفت روی زخم رسول و یکم فشار داد که داد رسول رفت هوا نرجس: چی کار میکنی !! داوود: باید کاری کنم بیدار بمونه یا نع !؟ بعد رسول رو کول کرد و با سرعت از کارخانه رفت بیرون . اقا محمد بیسیم زد که احسان رو گرفتن و ماموریت تموم شده . رفتم دم در کارخانه که دیدم پلیس اومده و داره جنازه هارو میبره ! آقا داوود هم با آقا رسول رفته بود بیمارستان . همون لحظه آقا محمد اومد بیرون و بهم گفت محمد: سلام . رسول کو ؟ نرجس با گریه: آقا داوود بردش بیمارستان ! محمد: چرا گریه اخه !! خوب میشه بابا !! شما که به سایه هم تیر میزدید ! نرجس: بخاطر من تیر خورد !!! اقا محمد با اینکه صداش میلرزید ولی سعی داشت منو آروم کنه و گفت محمد: بسه حالا که نمرده گریه کنیم براش 😐😂 نرجس: ععهههههه 😐😂 آقا محمد خواست بره که گفتم نرجس: اقا محمد ! محمد: بله ؟ نرجس: ریحانه کجاست ؟ محمد: اممم.‌.‌.من کار دارم باید برم ! بعد با سرعت ازم دور شد ! فهمیده بودم یه چیزی شده ! رفتم سراغ جنازه هایی که داشتن سوار ماشین میکردن. خواستم برم جلو که یه پلیس نزاشت پلیس: اینجا رفتن ممنوعه نرجس: پلیس امنیت هستم ! کارتم رو نشون دادن که رفت کنار . دونه دونه پارچه هارو کنار زدم که !!! یا قرآن !!!😭 پ.ن: چی شد یعنی ؟😳 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آخه چرااااا رفتیییی !!!! منو تنها نزار !!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن . آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن . برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ‌....... دنیا رو سرم خراب شد. زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم . زینب: خوبی نرجس؟ نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!! زینب: چی !!!! نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟ بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد . نمیدونم چم بود ! بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.‌‌....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔 هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد ! همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر ! آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان . زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل . با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم .... پ.ن: یعنی میمیره !؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خدای من ، نههههههههههه ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده: آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بغض کرده بودم . کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره. باید چی میگفتم ؟ بسم الله نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی . ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭 میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟ توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!! داشتم از خوشحالی قش میکردم نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون . دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو. این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن ! با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت زینب: چی شده نرجس !؟ نرجس: ن..نمیدونم فکر کردم همه چی تموم شد نشستم زمین و داد زدم نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭 دکتر با خنده اومد بیرون و گفت دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳 نرجس: چی شده !؟ دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄 همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن . منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم . یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق ! نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن . چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود. فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم . کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم ! یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂 بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن . منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم. سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت. و همه جا شد سکوت مطلق . اقا محمد گفت محمد: رسول خوبی ؟ رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید ! داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !! همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂 همه بازم خندیدن ! گفتم رسول: کی بهتون گفت ! همه اشاره کردن به سعید . سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐 رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂 سعید: ای بابااااااا بعد رفت بیرون از اتاق . کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع.............. پ.ن: اینم از رسول 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کار ساز بود هااااا !؟😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بالاخره تموم شد !!! دوشنبه بود و داشتیم سوار هواپیما میشدیم که به وطن خودمون برگردیم . حالم عالی بود و با اینکه اتفاق های خوبی نیوفتاده بود ولی .... شاد بود !!! گوشیم رو روی حالت هواپیما گرفتم و هندزفری رو داخل گوشم گرفتم و صداش رو تا ته زیاد کردم !!! ما هواپیمای اول بودیم ، و نرگس داخل هواپیمای دومی بود که ۲ ساعت بعد ما بلند میشد . آخرین نفر پام رو داخل هواپیما گرفتم و به صندلی خودم رسیدم و با دیدن شخص بغل دستیم خشکم زد !!! آقا رسول دقیقا جاش کنار من بود که با بهت نگاهم کرد و گفت رسول: جای شما اینجاس !؟؟؟؟؟ نرجس: ن...نمیدونم !!! بعد نگاهی به معصومه کردم که برام چشمکی زد . از هرس کم بود برم ..... ای خدااااااااا دوباره چشمام رو زوم کردم رو برگه شماره صندلیم ، خودش بود !!! این بار اقا رسول هم نگاه کرد ببینه درسته یانه ! از خجالت داشت آب میشد . منم که کم بود وقتی همواپیما بلند شد یه راست خودم رو پرت کنم پایین . اقا رسول بلند شد تا من برم کنار پنجره و گفت رسول: به خدا ربطی به من نداشت ! نرجس: میدونم کار کیه ! رسول: به خدا من نیستم. نرجس: اگه خوب دقت کنید کار اقا داوود و معصومه خانمه ! از نگاهسون معلومه. تا اقا رسول نگاهشون کرد روشون رو برگردوندن . آهنگ توی گوشم هم کوفتم شد !!! آهنگ رو عوض کردم و یه آهنگ غمگین پلی کردم و چشمام رو بستم . تا هواپیما بلند شد یه دفع...... پ.ن: گروگان گیر و امنیت پرواز 😁😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: اره خوبم 😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم... و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود... زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من... معصومه: چی شد نرجس جون!!! نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟! نرجس:آره بهترم ممنون رفتم نشستم سر جام آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن بیا پیش ما یکم بهت برسیم آقاداوود هم با خنده تأیید کرد معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی.... زهرا که این دفعه ماسک داشت... از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش حالم بهتر شده بود که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد... تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋 یه ذره‌اش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون... نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید تازه داداشام هم خونه ان همین موقع بود که معصومه هم رسید معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونه‌ان (محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمه‌ست که دو سال از زهرا کوچیکتره) معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من نرجس: بچه‌ها یه چیزی رو حس نمیکنید؟! زهرا و معصومه: چیو؟! نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂 تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت.. زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂 بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران از همه بیشتر زهرا ذوق داشت چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران... میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم... رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگس‌اینا... پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ بالاخره هواپیما ی نرگس اینا هم رسید و خداحافظی کردیم. با نرگس رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. چون خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم. کارهامون همینطور پیش میرفت و متوجه رابط های دیگه راکس تو ایران شدیم و در حال شناسایی اونا بودیم. نیما هم از ماموریت برگشته بود و به کارش مشغول بود. یه روز آقا محمد تو سایت بهمون یه لنز های مخصوصی داد که وقتی دوبار پشت سر هم پلک میزدیم عکس میگرفت و مستقیم برای سیستمی که تو سایت بود ارسال می‌شد. یه هفته بود که از کویت برگشته بودیم. دیروز مادر آقارسول تماس گرفته بودند و قرار بود برای آخر هفته بیان خواستگاری🙊 دوماه‌بعد آقارسول و نرجس هفته پیش باهم عقد کرده بودن😍 جشنشون هم واقعا خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت... آقافرشید و خانمش هم بود که با مریم کلی رفیق شدیم و کلی هم با پسرشون بازی کردیم😇 قرار بود با آقاسعید و آقا فرشید بریم یه ماموریت یکساعته برای شناسایی محلی که به هم‌دیگه ملحق میشدیم تو یه بن‌بست خلوت بود. لنز های جدید هم روی چشمم بود. طبق عادتم یه ربع زودتر رفتم محل قرار تو راه حس کردم دارم تعقیب میشم. چند بار چک کردم ولی خبری نبود. تو کوچه‌ی بن‌بست وایستاده بودم که دوتا مرد هیکلی اومدن سمتم😨 اسلحه هم همرام نبود چند بار پلک زدم تا دوربین ازشون عکس بگیره اومدن نزدیکم یکیشون اوند چادر رو از سرم بکشه البته مانتو و روسری بلند و مشکی با پوشیه داشتم که اگه به وقت مجبور شدم چادرم رو در بیارم حجابم کامل باشه🙂 اما نذاشتم بهم دست بزنه با لگد محکم زدم تو دستش فکر کنم میخواستن منو ببرن😱😱 پ.ن: زهرا،کوچه‌بن‌بست،دوتا‌مرد‌هیکلی😢 چی میشه یعنی... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: با چاقو اومد سمتم... دیگه توانی نداشتم... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مهمون ها رفته بودن و رسول زنگ‌زده بود و گفته بود که بابا باید عمل بشه. آقا محمد رفته بود سایت چون نیرو های سایت کم شده بود ... با رفتن آقا فرشید و منو و نرگس و رسول _ فقط آقا داوود و سعید و معصومه مونده بودن . البته خدارو شکر داستان فعلا خوابیده بود و داشتیم دنبال منبع اطلاعات رکس می گشتیم . ساعت ۱۱ صبح /// تهران بابا از ساعت ۵ داخل اتاق عمله . تا الان چند بار پرستار ها گفتن حالش خوبه . همه منتظر بودیم ... جراح یه خانم دکتر کار بلد هست . میگن تا حالا بالای ۱۰۰ تا جراحی موفق داشته . یه دفع در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستار ها هر کدوم یه به سمت میرفتن و صدای داد و فریاد از داخل اتاق عمل میومد !!! رسول تا مرز سکته رفته بود و منم که بد تر ... رها مرخص شده بود و فهمیده بود که چه اتفاقی برای بابا افتاده و اول یه جنگ خوب با رسول کرد و الان هم نشسته بود رو صندلی و خیره به در اتاق عمل . هر پرستاری رد میشد سوال پیچش میکردیم ولی ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه چی داشت خوب پیش میرفت ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون . داشت گریه میکرد !!! رسول به سمتش رفت . منم رها رو به زور از اونجا دور کردم . دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ... به سمت دکتر رفتم . گفتم رسول: چی شد خانم دکتر ! دکتر: متاسفم ! رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت ! دکتر: من ... من کشتمش ! بعد با سرعت دور شد ! یعنی چی ! بغض سمج گلوم رو گرفته بود ! بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟ ۷ روز بعد رها مثل افسرده ها شده بود . ۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن . امروز هم دادگاه داریم . با اون دکتر که ... قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ... دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن . دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم ! عمل داشت خوب پیش میرفت ولی .... زد زیر گریه ! دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!! قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه . همه چشم ها خیره رسول بود . رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم . پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهترین کار رو کردی... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دادگاه به پایان رسید . خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی ! به رسول گفتم نرجس: کار خوبی کردی ! رسول: میدونم ! نرجس: رسول ؟ رسول: هم ؟ نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم ! رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده ! نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه ! رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم ! نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت ! رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش ! نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌 رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳 نرجس: ببخشید ! پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: من نمیرم مگه زوره ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها سوار ماشین شد ... رسول زد روی شیشه . دایی دیاکو شیشه رو پایین داد و گفت دیاکو:جانم دایی؟ رسول:دایی مراقب رها باشی ها ! دایی با صدای بغض آلود گفت دیاکو:مگه میشه مراقب یادگاری خواهرم نباشم !؟ بعد چند ثانیه ادامه داد دیاکو:هنوز باورم نمیشه رسول جان ، هنوز باورم نمیشه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد .... خدا بهت صبر بده رسول . رسول: ما هم باورمون نشده ، میخواستم عروسی من و رها رو ببینن بعد ... ادامه حرفش رو خورد . دیاکو: پسرم من برم به شب نخوریم ... مراسم چهلم میبینمت ! رسول: خدا حافظ دایی جان . بعد رو به رها گفت رسول:خدا حافظ آبجی ❤️ ماشین به حرکت در اومد و منم پشت سرش آب ریختم . امروز باید میرفتیم سایت ... خیلی وقت بود احوال زهرا رو نگرفته بودم . وارد خونه شدیم و زنگ زدم بهش . جواب نداد . ۳ بار زنگ زدم و جواب نداد . حتما دستش بنده . لباسم رو پوشیدم و منتظر رسول شدم . اونم حاضر شد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت سایت . روبه آقا محمد گفتم سعید:آقا من نمیتونم ! محمد:باید بتونی سعید ! سعید:نمیشه ،،،، نمیشه ،،،، نمیتونم دوباره از زینب دور بشم . محمد:قرار نیست دور بشی . سعید:یعنی چی !؟ محمد:با هم میرید . سعید:هاااااااا !!!!!! محمد:یواش ! پ.ن:سعید هم رفتنی شد ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهش میگم آقا چشم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم پشت میزم ... بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد . شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود . جواب دادم نرجس: سلااام رفیق بی مرام زهرا: ن.نرجس ! نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا! زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟! نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم ! زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس....... نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟ زهرا:میای... یانه ! نرجس: اره زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد .. نرجس:باشه ! قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد . معصومه :سلام نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه! معصومه:باش😐 بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس . یه خونه قدیمی بود . زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد . وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀 پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران . اخه رسول به من چه ؟ اگه زور مامان نبود نمیرفتم ! از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم . حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید . توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم . بعد رسیدن هواپیما ... ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م