eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم... و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود... زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من... معصومه: چی شد نرجس جون!!! نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟! نرجس:آره بهترم ممنون رفتم نشستم سر جام آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن بیا پیش ما یکم بهت برسیم آقاداوود هم با خنده تأیید کرد معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی.... زهرا که این دفعه ماسک داشت... از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش حالم بهتر شده بود که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد... تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋 یه ذره‌اش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون... نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید تازه داداشام هم خونه ان همین موقع بود که معصومه هم رسید معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونه‌ان (محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمه‌ست که دو سال از زهرا کوچیکتره) معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من نرجس: بچه‌ها یه چیزی رو حس نمیکنید؟! زهرا و معصومه: چیو؟! نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂 تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت.. زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂 بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران از همه بیشتر زهرا ذوق داشت چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران... میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم... رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگس‌اینا... پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م