eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م