دغدغه مند بود و نگران . . . . . چنانکه هر که نمی دانست، فکر می کرد یک دنیا قرار است در تشییع جنازه اش حضور داشته باشند؛ . . . چشمش که به تابوت افتاد، بچه ها پس از مدت ها اولین لبخند مادر را دیدند!  در پوست خود نمی گنجیدند، با خود می گفتند این "چیز" هر چه هست لابد چیز خوبیست که مادر را اینگونه دلشاد کرده!!! مدام از مادر می پرسیدند: "مادر! این چیست؟ اسمش چیست؟ و . . . "  گذشت تا چند روز بعد که دیدند آن وسیله خوب!، مادرشان را با خود برد . . .. . حیران و مضطرب از خود می پرسیدند، خدا مادرم را کجا می برند؟  دلخوش کردند که نکند "برای شفا" می برند!؟ اما وقتی بابا بی مادر به خانه بازگشت،  کنج خانه نشست و غریبانه گریست،  وقتی شب بعد هم آمد و مادر نیامد،  دیگر باور کردند که آن چیز، خوب نبود!  اسمش هرچه می خواهد باشد، خوب نبود!  پس چرا مادر را آنقدر خوشحال کرد؟ اسماء این بار لب به سخن گشود: «مادر حیا می کرد که حتی جنازه اش را نامحرم ببیند» . . آری همه هستند ولی هیچ کسی "زهرا" نیست! اَلسَّلامُ عَلَیکِ أَیَتُهَا الصِّدیقَةُ الشَّهیدَة *** بعدنوشت: و تو گویی فروخوردن بغض و در خفا و آستین به دهان گریستن، از همان شب بر پیشانی مدینه مهر شد! همان شب که در مقابل پرکشیدن "انسیة الحوراء"، در سکوتی از سر عداوت، خاموش ماند و دم برنیاورد!!! 🖋 زهرا شریعتی