یادداشت‌های آمریکا قسمت شانزدهم (فرهنگ "بو") ورودم به موسسه هر روز همراه بود با بوی تلخ قهوه. رفته رفته توانستم بوی تلخ قهوه را تحمل کنم و بلکه گاه از آن لذت ببرم، ولی همسایگی ما در محوطۀ کُپلی‌هیل در دانشگاه، یک خانواده برزیلی سکونت داشتند. روز‌های یکشنبه روز خوش آنها بود با غذاهایی که برای روز تعطیل‌شان می‌پختند، و البته برای ما روز مصیبتی بود که باید بوی غذای‌شان را تحمل می‌کردیم (هیچ وقت بوی غذای‌شان به مشام‌ام سازگار نیافتاد). البته من هم نمی‌دانستم که آیا بوی قورمه‌سبزی ما هم برای آنها این مقدار عذاب‌آور است یا نه؟ بهر حال اینجا فرهنگی بودن «بو» (یا حداقل بوی بد) را به خوبی درک ‌کردم. بدتر از آن در سفرم به چین بود که یکی از بدترین سفرهای غذایی‌ام بود. پیدا کردن یک غذای حلالی که مزه هم داشته باشد واقعا مسئلۀ روزانۀ ما بود و اگر غذای مناسبی به چنگ می‌آوردیم نمی‌دانستیم آن را به امید چه‌وعدۀ غذاییِ مناسبِ دیگر باید خورد؟ در این وضعیت گرسنگی، گذر از پیاده‌روهای شهر شانگهای، سوجو، و پکن از کنار رستوران‌های بدبوی چینی با غذاهای عجیب و غریب‌شان واقعا آزاردهنده بود که می‌بایست تحمل می‌کردیم. اینجا نیز فرهنگی بودن بوی بد را تا حدی بیشتر باید فهم می‌کردم.  @Habibollah_Babai