همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_سه از صبح پیگیر کارها بودم تا همین الان! ب
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 باز با فاطمه راه می‌افتیم. می‌پرسد کجا می‌رویم؟ می‌گویم همان‌جا که بیش‌تر عاشقت شدم؛ قصر فیروزه؛ مزار شهدای گمنام. این‌جا همان‌جاست که اول‌بار با هم نشستیم به گفتگو. با هم قدم می‌زنیم و خاطرات آن روزهای نه‌چندان دور را زنده می‌کنیم و می‌خندیم. با دوستانِ گمنامم در قصر فیروزه وداع می‌کنم. از قصر فیروزه که بیرون می‌زنیم، فاطمه را میهمان می‌کنم به بستنی. به چشم برهم‌زدنی، دو سه ساعتِ با هم بودن‌مان می‌گذرد. وقتی برمی‌گردیم به خانه عمو ساعت از 9 گذشته است. تمام تلاشم این بود که غم را به خانه راه ندهم! می‌گفتم و شوخی می‌کردم که سگرمه‌های کسی توی هم نرود.... ۶۴ 📔