📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوپنج
...
حالِ دلم خوش میشود. آخر شب، میروم به شبنشینی کاغذ و قلم. میخواهم بنویسم. از خودم؛ از عزتنفس، از درگیریهایی که با خودم دارم! فرمان قلم را به قلبم میسپارم.
«همیشه شب به نتیجه میرسم، صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگهام و دوباره همون آش و همون کاسه! اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه. یه بار دوست دارم اینگونه باشم، یه بار آنگونه! هیچوقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم و ببینم او چگونه است... الان، امشب، خودم رو پیدا کردم و از خودم لذت میبرم و احساس کردم همهچیز رو دارم، هیچی کم ندارم؛ فقط یه چیزو کم دارم: عزت نفس و خودباوری!
احترام به خود، یک حالت درونی به وجود میاره که آدم از هیچچیز نمیترسه! از هیچچیز خجالت نمیکشه؛ حتی زمانی که اشتباه میکنه همه رو مجبور میکنه با او با احترام برخورد کنن، یعنی به صورت ناخودآگاه چنین اتفاقی خواهد افتاد. به شدت دنبال نوعی آرامشم؛ آرامشی عمیق که آدم از هیچچیز نمیترسه؛ خودش رو با هیچکس مقایسه نمیکنه؛ نه آینده، نه گذشته بیقرارش نمیکنه، میدونه از زندگی چی میخواد و هدفش مشخصه، با هیچکسی کاری نداره...
خدا خیلی از این تواناییها رو در وجود در من گذاشته و خیلیاشم میتونم به سرعت کسب کنم؛ این توانایی بالای خدادادیه؛ اصلا مهم نیست شما چند تا ویژگی خوب داشته باشید؛ مهم اینه که خودتونو باور داشته باشید...» دفترم را میبندم؛ چشمهایم را هم... همه بچهها پیش از من خوابیدهاند...
....
۹۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔
#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا