♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت4
بعد چند دقیقه که برام طولانی گذشت بالاخره روبهروی در ویلایی بزرگی توقف کرد و بوق زد، به کسری از ثانیه در ویلا باز شد و من ناخوداگاه با دیدن جبروت و بزرگی اون عمارت گفتم:
-یا خداااااا!
از بزرگی و عظمت ویلا دهنم باز موند، ماشین آراد هرچی جلوتر میرفت به ساختمون ویلا نمیرسیدیم، با چشمایی گشاد شده به اطراف نگاه کردم، به قول عزیز جون تو این موقعیت نمونه یک (چیز ندیدهی) واقعی بودم.
بالاخره جلوی ساختمون رسیدیم، صدای آراد رو شنیدم که چیزی گفت، اما حقیقتا هیچ تمرکزی روی حرف هاش نداشتم، آراد با تعجب نگاهم کرد و بعد با دستش ضربه ای به فکم زد که دهنم بسته شد و به خودم اومدم:
-وای آقا آراد چه خونه ای دارین!
-باز گفتی آقا آراد؟
سرمو تکان دادم:
-ببخشید... آراد جان!
-خب بهتره بریم داخل!
اوهومی گفتم و دستمو سمت دستگیره ماشین بردم که گفت:
-نه نه منتظر بمون!
تا خواستم بپرسم چرا، در ماشین از بیرون باز شد، مرد اتوکشیده و قد بلندی کنارم ایستاد:
-خوش اومدید خانم!
همین که خواست دهنم دوباره از تعجب باز بشه فوری خودمو کنترل کردم، کیف کوچیکمو دستم گرفتم و پیاده شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع