♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت27
وقتی دید حسابی ناراحت و عصبی ام آروم گفت:
-باشه باشه... هیچ اشکالی نداره، حلش میکنیم!
-چه طوری؟ میدونین ساعت چنده؟ حتی نمیتونم برگردم خوابگاه! الان با این اوضاع گند کدوم قبرستونی برم؟
دستی به صورتش کشید:
-باهام بیا؛ گفتم که حلش میکنم!
در حالی که از زور بیچارگی اشک میریختم دنبالش رفتم، واقعا اوضاع مزحکی داشتم، با هر قدمم یا ده سانت بالا میرفتم یا ده سانت پایین می اومدم... آراد از تو تاریکی و درست جایی که معرض دید نباشیم منو به پشت عمارت برد، به سختی دنبالش دویدم:
-کجا میری آقا آراد؟
به راه پله ای که اون پشت وجود داشت اشاره کرد:
-از اینجا برو بالا، اولین اتاق نه... دومین اتاق میری داخل منتظرم میمونی تا بیام.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع