♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت81
ناخودآگاه به عماد لبخند کمرنگی زدم، با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت و رو گرفت.
بادم خالی شد وقتی اینطور بهم بی محلی کرد، آراد فوری سمتم اومد:
-بیا عزیزم، به موقع اومدی!
وقتی نزدیکم رسید آهسته زیرلب زمزمه کرد:
-خیلی جیگر شدی!
لبمو از داخل گاز گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم که با شیطنت خندید، کنار آراد قدم برداشتم سعی کردم زیر نگاه خودخواهانه و مغرور خاندان پاشا با اعتماد به نفس به نظر بیام؛ اول از همه دستمو سمت عمه شون که (سمیه) نام داشت دراز کردم که با بی توجهی سمت مبلمان رفت، صورتم از خجالت سرخ شد و به آراد نگاه کردم که لبشو کج کرد یعنی بیخیال... منم واقعا بیخیال شدم و فقط به یه نگاه و لبخند کوتاه به بقیه بسنده کردم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع