#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سیزدهم
از شدت بیتابی بیهوش شدم وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی خانه دایی مهدی هستم. پشت دستم میسوخت دیدم بهم سرم وصل کرده اند قرار گذاشته بودند مراسم را بگذارند خانه دایی مهدی خانه
حیاط دار و بزرگی بود.
تازه بیست و یک سالم شده بود. اسمش بود با مهدی چهار سال زیر
یک سقف زندگی کردیم. اگر جمع میزدی خانه پرش چهار ماه کنار هم
بودیم.
تا شب دوست و فامیل آمدند برای
تبریک و تسلیت. گوشم به حرف
دیگران بود میخواستم بفهمم مهدی چه شکلی شهید شده و الان کجاست جای اینکه جوابم را بدهند
مدام آب و غذا میآوردند. فکر میکردند این طوری میتوانند آرامم کنند. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت هنوز ته مزه شیرین توت
توی دهانم بود
. از داخل اتاق جسته و گریخته متوجه
حرفها میشدم وقتی کسی وارد
می شد و پرس و جو
میکرد
.برادر شوهرم جواب میداد
شقیقه هایم زُقزق میکرد سعی
میکردم خودم را کنترل کنم تا
حرفها به گوشم برسد کم کم
دستگیرم شد مهدی فردای همان
روزی که خواب دیدم پرنده شد، به شهادت رسیده. دقیقاً روز عید فطر سال ۶۶ . منتها چون از طرف بسیج رفته بود کسی خبر نداشته که کارمندرسمی سپاه است از طرفی
فامیلش را به جای طریقی به
اشتباهی نوشته بودند ظریفی اینها
باعث شده بود پانزده روز در
سردخانه ناشناس بماند