هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_هفتم پیمان و سیدرضا
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اون روز چند تا کار بود توی اداره. موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتاً آرومی بود. تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت کردم دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده. حرکت کردم برم سمت پارکینگ. توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم. بهش گفتم » عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه روتمومش کنید! میخوام روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها « عاصف گفت: - حاجی یه کم دَووم بیار! برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن. + باشه عاصف جان. زدم به بازوش و خداحافظی کردیم. رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: »بیایید از این ماشین استفاده کنید.« دیدم یه سمنده. گفتم: + پس ماشین خودم چی؟ - این ضدگلوله س. ماشین شما هم امشب اینجا می مونه. لطفاً سوئیچشو بدید! بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه، ضدگلوله بشه و... قبول کردم، چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر ازگاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی ومأموریت هاومسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید !!! بخصوص که اینجا بحث جونمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خدا رو شکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازار و مهمونی و... بود. حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت. یه شب ساعت 11:6 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تا موتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دو تا دیگه با موتور از پشت سر میومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه. گوشیو دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون، زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد: بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃