eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_سوم _وای خدای من. محسن جان من اص
بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت و نیم به طول انجامید، وقتی بچه ها رفتند، بهزاد زنگ زد گفت: « عاصف میخواد بیاد داخل، شمارو ببینه. » گفتم: « بهش بگو الان میام بیرون. میریم پایین نماز. چون نزدیک مغرب هست. » از دفتر رفتم بیرون، به اتفاق عاصف رفتیم حسینیه اداره که داخل حیاط بود، نماز مغرب و به اتفاق رفقا به صورت جماعت خوندیم. وقتی نمازم تموم شد دقایقی سر به سجده گذاشتم، با خدای خودم خلوت کردم. مناجات کردم: « اللهم انی اسئلک الامان، یوم لا ینفع مال و لا بنون. خدایا ازت درخواست امان میکنم برای روزی که نه مالم، وَ نه فرزندم، به حالم هیچ سودی نمیبخشه. » مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، این مناجات مولای متقیان آقای ما حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه هست. بعد از اینکه سر از سجده بلند کردم، دیدم همه رفتند اما عاصف کنارم همچنان نشسته! عاصف گفت: _قبول باشه عاکف جان. خب حاجی باید چیکار کنیم برای عزتی. +بلند شو بریم دفتر.. دارم بهش فکر میکنم. احتمالا امشب یا فردا صبح شروع میکنیم.. خیلی عجولی این چندوقت.. نمیدونم چرا.. بزار ببینیم اصلا از این آدم چیزی در میاد یا نه؟ اگر در اومد که بدا به حالش. اگر چیزی هم ازش در نیومد که خوشا به حالش. ولی من احساس میکنم هرچی میریم جلوتر این پرونده بو دار تر میشه.. به هر حال باید منتظر بود.. بزن بریم. با عاصف رفتیم دفتر.. دوتایی نشستیم کمی اوضاع پرونده، داشته ها و نداشته ها، وَ همچنین اقدامات لازم رو بررسی و تحلیل کردیم تا همه ی جوانب و در نظر بگیریم. به عاصف گفتم: +عزتی ترسیده بود اونشب. احتمال قوی فعلا روی حالت استندبای مونده. به بچه ها گفتی که تعقیب و مراقبت نامحسوس داشته باشن دیگه؟ _بله گفتم. شما هم که خودتون دستور مستقیم دادی.. الحمدلله اعضایی که مشخص کردید مشغولن. +الان چه کسی رو گذاشتی که دکتر عزتی مستقیم زیر چترش باشه؟ _حدید رو گذاشتم. بی سیمم و گرفتم، به کسی که جلوی درب خونه عزتی کمین کرده بود، رفت و آمدهارو چک میکرد پِیجش کردم: +حدید/عاکف. _آقاعاکف سلام. بفرمایید به گوشم.. +سلام.. موقعیت؟ _نزدیک منزل سوژه مورد نظر هستم. +وضعیت؟ _ چشم عقاب. +همه چیز تحت کنترله؟ مشکل خاصی نداری؟ _بله همه چیز تحت کنترله، خداروشکر مشکل خاصی هم رویت نشده. +خدا حفظتون کنه..کاری پیش اومد خبرم کن.. بی سیمم روشنه. امشب عقیق بهت دست میده و مثبت میشه ان شاءالله تعالی. _ممنونم. +وضعیت رفت و آمد به مکان مورد نظر تا این لحظه چطور هست؟ _ تا این لحظه رفت و آمد خاصی نبوده که حساسیت برانگیز باشه. تموم موارد تحت کنترل هست. با دوربین هم مشغول ثبت و ضبط موارد مهم هستیم. +بسیار عالی.. خوب گوش کن ببین چی میگم حدید.. تموم تحرکات ، وَ همچنین ورودی و خروجی ها رو زیر نظر بگیرید.. به هرچیزی که مشکوک شدید منو در جریان بزارید.. یه وقتی هم اگر به من دسترسی نداشتید، مثلا ممکنه جلسه باشم یا نتونید ارتباط بگیرید، در غیاب من فقط و فقط با 800 ( عاصف ) کانکت میشید! _به روی چشم. +یاعلی. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، با مجوزات قضایی و... حدود 5 هفته رو بچه های ما با مراقبت های ویژه وَ نا محسوس دکتر افشین عزتی رو کنترل میکردن، اما مورد مشکوکی رویت نشد. رییس سازمان اتمی یک جلسه ما رو بعد از دیدار با معاونش پذیرفت، اما جلسه ما به 10 دقیقه هم نکشید و فوری اون جلسه رو ترک کرد و رفت نهاد ریاست جمهوری وَ طی اون پنج هفته به هیچ عنوان نتونستیم باهاش دیدار کنیم. نمیدونم چرا !!! جالبه مگه نه؟ حالا بعدا میفهمید مشکل کار از کجا بود! اما معاونت سازمان اتمی به بهانه های مختلف طرح کاهش اختیارات دکتر افشین عزتی رو کلید زده بود ولی نتونستن زیاد محدودش کنند. خداروشکر با همه ی این تفاسیر تمام چیزها داشت طبق برنامه ای که من چیده بودم پیش میرفت. به جز دیدار ریاست سازمان اتمی! گاهی انقدر تحولات و اتفاقات مربوط به این پرونده حلزونی پیش میرفت که احساس میکردم ممکنه چیزی نباشه و فقط حساسیت ما رو برانگیخته باشه. اما تجربه، عقل، منطق وَ همچنین اصول کاری و تجربیات حرفه ای حدود 12 سال اخیر من، بهم میگفت صبر کن عاکف. ان شاءالله که چیزی نباشه اما شاید یک درصد خبری باشه. پس اون یک درصد باید برات مهم باشه. پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب از دفتر حاج کاظم معاون کل تشکیلات بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هیئت مجازی 🚩
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_چهارم بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب مسئول دفتر حاج کاظم  «معاون کل تشکیلات» بهم زنگ زد که حاجی میخواد شمارو  ببینه رفتم دفترش، تقریبا حدود دو ساعت و نیم سر یک پرونده ای با هم تبادل نظر داشتیم که دوتا از کارشناس های اطلاعاتی هم حضور داشتن وسط همین گیر و دار بودیم که یه هویی یه مطلبی به ذهنم رسید جسمم در جلسه ای که داخل دفتر حاج کاظم داشت برگزار میشد بود، اما روحم  پیش افشین عزتی!!دلم طاقت نیاورد اون مطلبی که به ذهنم رسید، به نظرم لطف خدا بود که بعدها در این پرونده خیلی مارو جلو برد اون موردی که به ذهنم رسید، وسط همون جلسه، فورا روی یک کاغذ نوشتم تا یک وقت بین انبوه زیادی از اطلاعات درون ذهنم، فراموشش نکنم. سعی میکردم هیچ وقت چیزی رو ، روی کاغذ یا درون موبایلم ننویسم چون امور اطلاعاتی اینطور نیست که در لب تاپ یا موبایل و یا روی کاغذ ثبتش کنیم. اگر خوب قسمت های قبلی رو خونده باشید نمونش و عرض کردم. باید تمام مسائل رو به ذهنم میسپردم اما استثنائا این یکی رو هم مثل بعضی استثنائات، اونم به صورت کد نوشتم روی کاغذ تا اگر در صورتی که مثلا یک درصد از جیبم افتاد یا گمش کردم وَ به دست کسی رسید، کسی از محتوا و منظورم متوجه نشه جلسه که تموم شد بعدش رفتم دفترم کاغذی که دستم بود گذاشتمش لای کتاب « دا » که روی میز کارم بودو گاهی فرصت میکردم میخوندمش کتاب و گذاشتم داخل گاو صندوق دفتر. بماند که چی بود اون مطلبِ روی کاغذ، اما شما بعدا میفهمید کمی به کارام رسیدم، اما خیلی خسته شده بودم داخل اتاقم  5 تا ساعت بود یکی از ساعت ها به وقت آمریکا، دیگری به وقت اسراییل، وَ سومی به وقت انگلیس وَ چهارمی عربستان وَ پنجمی به وقت کشورم ایران نگاهی به ساعت ها کردم، دیدم ساعت ایران داره دقیق تایم 22:33 دقیقه رو نشون میده از پشت میز کار بلند شدم رفتم از داخل یخچال یه نوشیدنی آب آلبالو که شدیدا بهش علاقه داشتم گرفتم خوردم اومدم چنددقیقه ای روی مبل نشستم، همونطور که لم داده بودم ، تلویزیون دفترو روشن کردم تا شبکه های خبری مهم ایران و جهان و رصد کنم، وَ همزمان داشتم روی دوتا پرونده های دردست اقدام درون مرزی و برون مرزی فکر میکردم وَ آنالیزش میکردم که صدای بی سیمم در اومد: _آقا عاکف صدای منو دارید؟؟ عاکف/حدید؟ آقا صدای منو دارید؟ فورا بلند شدم رفتم بی سیمم و از روی میز کارم برداشتم جواب دادم: +حَدید بگو.. عاکف هستم میشنوم _حاج آقا یکی با پوشش نامناسبی، با یه دسته گل اومده درب خونه شخص مورد نظر دستور چیه؟ +جنسیت؟ _زن هست +تشریح کن حدودا سن.. قد.. وزن همچنین میزان فاصلت با شخص مورد نظر _حاجی یه کم تاریکه خوب اشراف ندارم چهره ببینم. باید کمی صبر کنید یه ماشین رد بشه دقیق ببینم که البته بازم نمیتونم تموم موارد و ذکر کنم +خب پسرجان چرا دهن منو پشت بیسیم باز میکنی. برای چی رفتی جایی مستقر شدی که اشراف نداری؟ _خب حاجی برق منطقه نیم ساعت هست قطع شده +چرا به مرکز خبر ندادی؟ فورا بهم بگو دقیق چی میبینی؟ _بزارید با ماشین برم از کنار خونه رد بشم بهتون دقیق بگم +فورا حدید رفت و حدود 30 ثانیه بعد بیسیم زد: _حاجی صدای من و داری؟ +بله آقاجان بگو! _قد چیزی حدود 165 تا 170وزن هم که احساس میکنم شاید چیزی حدود شصت تا شصت و پنج_شش باشه مجددا برگشتم سرموقعیت قبلی با فاصله ای حدوداً هم 50 متر منم داخل ماشینم بدجور ذهنم درگیر شد فوری بلند شدم از روی مبل، صدای تلویزیون رو کم کردم، برگه تشریح وضعیت اون دختری که عاصف همه نکاتش و برام آورده بود نگاه کردم بلافاصله رفتم روی خط حدید گفتم: +وضعیت ورود و خروج طی این یک ساعت اخیر چطور بود؟؟ _یه خانوم با دوتا بچه نیم ساعت قبل رفتن بیرون که شمارو پیج کردم جواب ندادید، اما به آقا عاصف گفتم +بعدش؟ _ ظاهرا همسر سوژه ی ما بوده با بچه هاش الان هم این خانوم با دسته گل اومده داره میره داخل این خونه همچنان پشت درب خونه منتظره تا از داخل درب و براش باز کنن از جایی که خونه عزتی شخصی بوده وَ آپارتمان نبود، همچنین با توجه به اتفاقات اخیر، وَ طبق مشخصاتی که بچه ها پرینتش رو آورده بودند، حدس زدم همون زنه باشه همونی که دنبالشیم به نیروی مستقر در میدان عملیات و کنترل سوژه گفتم: +حدید میتونی نزدیک بشی به اون خانومه؟ _بله آقا میرم +تا درب خونه باز نشده، با یه بهانه ای برو سمت اون خونه از کنار اون خانوم رد شو. میتونی بری ببینی چهرش چه شکلیه؟ من صورتش و دقیق میخوام تاکید می‌کنم فقط صورتشو _چشم من رفتم فقط منتظر باشید +برو شیربچه ی حیدری دست صاحب الزمان نگهدارت حدید رفت، بعد از حدود 10 دقیقه بی سیم زد _از حدید به عاکف +بگو آقاجون میشنوم _دستورتون و کامل انجامش دادم بہ قلم: 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_پنجم پنج هفته ای از شروع پرونده گ
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: +میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن .. تو هم بگیر بازش کن بررسی کن. اگر با اون چیزی که میبینی مطابقت داشت و  « + » بوده، حتما خبرم کن. _چشم.. منتظرم. رفتم بیرون از اتاقم و به بهزاد گفتم: « همین الان خیییییللللللی فوری.. تاکید میکنم خیلی فوری، یه نسخه از عکس فائزه ملکی رو میفرستی برای موقعیت حدید.. بفرست به ایمیلش. _چشم آقا + عاصفم پیدا کن بگو بیاد دفترم.. به جایگزین حدید که عقیق هست بگو خودش و فورا برسونه محل مورد نظر. » از دفتر بهزاد مجددا برگشتم به اتاقم.. چند دقیقه بعد عاصف هم اومد.. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در و براش باز کردم.. با بهزاد اومدن پیش من.. به بهزاد گفتم: +چیکار کردی؟؟ _عکس و فرستادم برای حدید.. عقیق هم به محل اعزام شدند. +ممنونم..میتونی بری به کارت برسی. بهزاد رفت، اومدم داخل تازه میخواستم با عاصف شروع کنم به صحبت کردن، که ویبره تلفن کاریم نظرم و به خودش جلب کرد. کد گوشی رو وارد کردم، صندوق و بازش کردم.. متن پیامک: « سلام حاج آقا.. ببخشید پیام میدم.. شارژ بی سیمم تموم شده متاسفانه.. علی ( حدید ) هستم.. تصویری که برام اومد، همون شخصه...تایید میشه... » پیام و به عاصف نشون دادم.. بهش گفتم: « عاصف! فائزه رفته خونه ی دکتر افشین عزتی.علی ( حدید ) رو برام بگیر. » تا یادم نرفت یه چیزی رو بگم، اونم اینکه حدید به معنای آهن هست.. یک آهن سفت و سخت. عاصف با تلفن دفتر شمارش و گرفت، وقتی که حدید جواب داد، عاصف گوشی رو داد به من. بهش گفتم: + عاکفم.. خوب گوش کن ببین چی میگم.. ممکنه تاقبل از اینکه عقیق بهت برسه، زنه زود بیاد بیرون و بره.. اگر این اتفاق افتاد و اون خانوم خواست بره، به طور نا محسوس تعقیبش میکنی و لحظه به لحظه وضعیت رو گزارش میکنی. حله؟ _چشم حاج آقا.. حتما... بله حله. +ضمنا، ممکنه موقعیت تو با عقیق رو که اگر زود رسید بهت، وَ در ترافیک گیرنکرد، تغییر بدم... اگر عقیق زودتر رسید و خانومه هنوز نرفته بود، تو شیفتت تموم نمیشه... ممکنه پوشش باشه وَ زنه بخواد تنها بره به جایی، وَ مرده هم پشت سرش بزنه بره جایی دیگه یا به یک جای مشترک.. دو ساعت بیشتر می مونی. اگر نرفت کارت تمومه. _به روی چشمام آقاعاکف.. +یاعلی مدد. قطع کردم... بیسیم زدم به عقیق: +عقیق صدای منو داری؟؟ _بله دارم صداتونو..امر کنید.. +موقعیت؟ _نزدیک محل مورد نظر هستم.. +چقدر دیگه؟ _حدودا بین ده دقیقه، تا ، پانزده دقیقه دیگه.. +اگر تا قبل از خروج اونه زنه مثبت شدی، به حدید دست میدی. زنه با تو. مرده با حدید. وگرنه برعکس. _دریافت شد. چشم. رسیدم خبرتون میکنم.. یاعلی +تمام. به عاصف گفتم: « بررسی کن و ببین حوالی اون منطقه دوربین نداریم؟ » عاصف با یکی از بچه ها که روی این پرونده درگیرش کردیم تماس گرفت که اگر موقعیت تصویری داریم از اونجا، بفرستن روی مانیتور من.. اما متاسفانه نداشتیم.. فوری به عاصف گفتم: «یه نیروی خانوم میخوام..» عاصف عبدالزهرا یه بررسی کرد وَ یکی از خانومای همکارو که از نزدیکترین نیروها به محل مورد نظر محسوب میشد، فرستاد سمت موقعیت حدید وَ عقیق. از آخرین ارتباط عقیق با ما بیست دقیقه ای گذشته بود. اومد روی خط، پشت بیسیم گفت: « عاکف/عقیق..» اون لحظه چون فاصله داشتم و دستم بند نوشتن گزارش بود، به عاصف گفتم جوابش و بده... عاصف بیسیم و گرفت؛ گفت: « عقیق جان، 800 هستم... آقاعاکف میشنوه صدات و الآن.. شما بگو ... » گفت: « من الان در موقعیت حدید هستم.. با فاصله داریم رصد میکنیم منطقه رو.. » جواب و به عاصف گفتم.. عاصف بهش رسوند مطلب و گفت: « تا چند ثانیه دیگه یه کد به خطت میزنم و نیروی مورد نظر و معرفی میکنم تا به شما ملحق بشن.» « دریافت شد.. ممنونم. » عاصف با يک خط امن به عقیق کد 3200 و فرستاد. همه منتظر موندیم تا فائزه ملکی که رفته داخل خونه عزتی بیاد بیرون.. از طرفی هم منتظر بودیم ببینیم عزتی میاد بیرون و همراه اون میره به جایی یا نه. منتظر موندیم ببینیم اصلا فائزه شب و میخواد خونه ی عزتی بمونه یا...؟!؟! خیلی اما و اگرها و علامت سوال ها درون ذهنم بود که دوست داشتم سریعتر حلش کنم. تا اینکه یه هویی... بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_ششم گفتم: +میگم بچه ها توی قفست ی
[• 📚•] علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب خونه دکتر افشین عزتی خانوم فائزه ملکی هست، اما بازم نمیتونستیم بگیم که فائزه ملکی و دکتر عزتی جاسوس هستند. تا اینجا اسناد و شواهدی نداشتیم که این ها جاسوس باشن. تنها دلیل حساسیت ما دو چیزبود: یک: چرا فائزه ملکی فرار کرد ؟ دو: دلیل حضور یک زن دو تابعیتی که خودش هیچ مشکلی نداره اما با کسانی مراوده داره که جاسوس هستند در کنار دکتر افشین عزتی که از دانشمندان اتمی هست چه چیزی میتونه باشه. کمی سر در گم بودیم، اما باید ادامه میدادیم. نمیدونم شما چطور فکر میکنید! شاید بعضیاتون میگید دکتر افشین عزتی جاسوس هست، بعضیا میگید نیست. شایدبعضیا میگید فائزه ملکی جاسوس هست، بعضیا هم میگید نیست. فقط یک سوال میخوام لا به لای مستند داستانی مطرح کنم و برید روش فکر کنید. سوالم اینه اونایی که فکر میکنید این دوتا جاسوس هستند، چند درصد مطمئنید؟ بگذریم... بیسیم و گرفتم.. عقیق و پیج کردم: +عقیق/عاکف! صدای من و داری؟ _بله آقاعاکف! دارم صداتون و !! +اون زن هر وقت اومد بیرون، وقتی از منزل مورد نظر دور شد، فقط تعقیبش میکنید.. تاکید میکنم، فقط تعقیب و مراقبت صورت بگیره. به هیچ عنوان نباید بیش از حد به سوژه نزدیک بشید. ضمنا، کد 3200 ( سه هزار و دویست ) می مونه با تو، اگر اون زن یه جایی رفت که نمیتونی بری و ممکنه برات دردسر ساز بشه، 3200 به مسیر ادامه میده. مفهوم بود؟ _بله آقا ! دریافت شد. +تمام. اما چندساعت بعد... اونشب تا صبح موندیم اداره... حدید و 3200 و عقیق، نزدیک خونه ی دکتر افشین عزتی مستقر بودن. بعد از پنج هفته تونستیم ردی از دختره پیدا کنیم و خداروشکر خودش اومده بود در تور ما.. فائزه ملکی حدود 2 و نیم صبح از اون خونه زد بیرون. عقیق و 3200 تعقیبش کردن. تعقیبش کردن و رسیدن به یک جایی... عقیق با یه خط امن تماس گرفت به موبایل کاری! جواب دادم: +سلام.. جانم بگو! _آقا سلام. سوژه ای که تحت کنترل من بود، رسیده درب یه هتل.. دستور چیه؟ +ممکنه داخل هتل برید؟ _ممکن که هست ولی تا کجا؟ سوالش خیلی مزخرف بود.. گفتم: + تا سرقبر من.. این چه سوالیه میپرسی ساعت 2 صبح! خب معلومه دیگه.. تا تهش.. تا هر جایی که سوخت نمیرید. _حاجی منظور بدی نداشتم.. +با 3200 تقسیم کار کن.. اگر میتونی بری داخل هتل، معطل نکن برو ! اگر نمیتونید، هردوتاتون بمونید داخل ماشین و منتظر باشید ببینید چه موقعی میاد بیرون. _چشم. تا ساعت 5 صبح داخل دفترم بیدار موندم.. دیدم خبری نشد. حدید که تا پنج صبح موند نزدیک منزل دکترعزتی تا ببینه بعد از رفتن فائزه میاد بیرون یا نه، که دید خبری نشد... بهش پیام دادم: متن پیام... « سلام. همچنان بمون سر موقعیتت تا برات جایگزین بفرستم.. خسته هم هستی میفهمم... ولی شرمنده.. » بعد به عاصف گفتم: +داداش بلند شو برو که تا نیم ساعت دیگه موقعیت حدیدو تحویل بگیری.. به حدید بگو از همون طرف بره سمت عقیق که با 3200 با هم دیگه هستند! بهش بگو ماشین و تحویل 3200 بده تا خودروی مراقبت و رهگیری عقیق و 3200 جدا باشه. به حدید ( علی ) بگو خودش تاکسی بگیره برگرده اداره. خودتم در موقعیت حدید بمون جلوی درب خونه عزتی.. _باشه.. پس من الان نمازم و میخونم و حرکت میکنم میرم. _آره برو که دیر نشه. چون بنده ی خدا خسته هست.. ! از دیروز ظهر تا حالا یکسره در یک جای ثابت مونده. شام و ناهار هم بهش نتونستیم برسونیم. ممکن هست بدنش تحمل کنه، اما به نظرم چشماش دیگه تحمل نمیکنه. عاصف نماز صبحش و خوند بعدش رفت. منم نمازم و خوندم.. تقریبا نزدیک به یک روز و نصف بود نخوابیدم. یا فقط به حالت نشسته چرت زده بودم. خواستم یه چرت کوتاه بزنم که گفتم بهتره بین الطلوعین و از دست ندم. اما راستش به دلیل خستگی مفرط گاهی حس و حال عبادت هم نداشتم. دیدم از بس که خسته ام، دیگه نمیتونم چشمام و باز نگه دارم. رفتم قسمت استراحتگاه دفترم روی تخت دراز کشیدم.. هی از این پهلو به اون پهلو میشدم اما با اون همه خستگی نتونستم کمی استراحت کنم، چون ذهنم درگیر دکتر افشین عزتی بود. همین طور که به سقف دفتر نگاه میکردم، به ذهنم یه چیزی رسید! بلند شدم رفتم موبایل شخصیم و از داخل کشو آوردم بیرون روشن کردم.. زنگ زدم به خانومم، هفت هشت تا بوق خورد.. با صدای خواب آلود جواب داد: _سلام. +علیکِ سلام حاج خانوم. ساعت خواب. با همون صدای خواب آلود و آرومش گفت: _ بی مزه من حاج خانوم نیستم. هنوز کو تا حاج خانوم شدنم. چیشده این وقت صبح یادی از فقرا کردی؟خندیدم گفتم: +زنگ زدم بهت افتخار هم کلامی با خودم و بدم.با صدای خسته و خواب آلودش خندید و گف _جناب مزاحم! تو که خواب نداری. وقت و ساعت هم که تعطیل معلومم نیست کجایی! لااقل بزار من عین یه آدم منظم زندگی کنم. بہ قلــم🖊: 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majzi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_هفتم علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شوخی کردم.. حرف بزن. دیگه تکرار نمیشه. قطع نکنیااا.. باشه؟ +باشه عزیزم.. خواستم بهت بگم خیییییلی دوست دارم _محسن! الآن این وقت صبح زنگ زدی این و بگی؟ خیلی ممنون واقعا ! i'm (آی ام) همینطور! حالا واقعا همین بود فقط؟ +فقط این که نه!! خواستم اینم بگم که ببخشید اگر دیشب نیومدم خونه و طبق معمول همچنان تحمل میکنی. _آخ آخ.. محسن نگو که دلم عین رنگ آب آلبالو هست. شده شبیه جیگر زلیخا ! دیگه چاره ای هم دارم به نظرت؟ خندیدم گفتم: +نه... _اینجاست که شاعر میگه « دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...» +خلاصه ببخشید. _ چرا عذر خواهی میکنی دم به ثانیه. من که چیزی نگفتم. +خلاصه دیگه.. به هرحال ادب حکم میکنه از تو عذر خواهی کنم الهی دورت بگردم. _حالا کی میای خونه؟ +نمیدونم.. خیلی خسته ام.. طوری که از شدت خستگی خوابمم نمیبره.. باورت میشه؟ رسیدم به این مرحله.. اما فعلا درگیر یه کاری هستم. _نمازت و خوندی؟ صبحونت و خوردی؟ +نمازم و آره، اما صبحونه رو نه. _خب یه چیزی بگیر بخور ضعف نری ! +چشم.. راستی برای خونه چیزی کم و کسر نداری؟ یه خمیازه ای کشید پشت تلفن، یه خنده دلبرانه ای هم کرد، گفت: _محسن، واقعا الآن چیزی نیاز داشته باشم میاری؟ نگاه به ساعت کردم و یه غلط کردم خاصی در ذهنم و دلم و چشمام موج مکزیکی میزد.. خودم خندم گرفت. خانومم متوجه مکث کردنم شد... گفت: _باشه نخواستیم.. مکثت مارو کشته عزیزم. نمیخواد چیزی بگیری. +نه! نه! اینطور نگو.. بگو چی میخوای.. خندید گفت: _آخه محسن تو چرا انقدر فیلمی.. خوشت میاد این وقت صبح زنگ بزنی مخم و کار بگیری؟ +به جون هردوتامون راست میگم.. چیزی میخوای بگو بیارم.. _تو که میدی راننده بیاره. یا میدی آژانس بگیره بیاره.. چرا لاف در غریبی میزنی. +عزیزم شما بگو چی میخوای.. من خودم میخرم بعدش برات میارم. _اوممم... باشه ! اگر اینه، حالا که داری رجز میخونی، نون سنگک گرم، با پنیر تبریزی بگیر بیار خونه. یه شیشه عسل هم بخر بیار. شیر هم تموم شده، اینارو بخر بیار. +چشم الان میگرم میام دورت میگردم. فقط آماده باش که اومدم صبحونه رو باید خیلی سریع بخورم، مجددا برگردم اداره. _تا تو بیای همه چیز آماد شده. البته اگر بیای. +بهت قول دادم دیگه. _اونوقت چند دقیقه ی دیگه؟ +نمیدونم.. اما اگر قطع کنی قول میدم زود بیام. _باشه.. ببینیم و تعریف کنیم. پس منتظرتم.. خدانگهدارت. +خداحافظ. بلند شدم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم. موبایل، بیسیم، سوییچ ماشین، همه وسیله های مورد نیازم و جمع کردم، بعدش زدم بیرون از اداره. گاز ماشین و گرفتم مستقیم رفتم سمت خونه. بین مسیر هم نون سنگ داغ و سفارشات همسرم و گرفتم رفتم سمت منزل. چیزی حدود 45 دقیقه طول کشید از اداره تا به خونه برسم. وقتی رسیدم ماشین و داخل پارکینگ پارک کردم فوری با آسانسور رفتم بالا. درب و باز کردم وارد هال و پذیرایی که شدم دیدم خانومم پشت میزه و همه چیز آماده هست. رفتم نشستم پشت میز صبحونه. گفت: « اول سلام. دوم اینکه عزیزم بلند شو برو دستات و بشور بعدش بیا بشین. » سر به سرش گذاشتم، گفتم: « چشم خانوم بهداشت. ناخن و موهای سرمم چک میکنی؟ » خندید گفت: « باشه دارم برات. » بلند شدم رفتم قشنگ دست و روم و شستم تا خیالش جمع بشه. برگشتم سمت میز صبحونه. همین که نشستم و تازه شروع کردیم که صبحونه رو بخوریم وَ لقمه اول رو برای خانومم گرفتم، لقمه بعدی رو برای خودم، وَ همینطور که لقمه خودم رو بالا آوردم نزدیک دهنم، دیدم تلفن کاریم زنگ میخوره! لقمه رو گذاشتم بین دوتا دندونام نگهش داشتم گوشی رو فوری از جیبم آوردم بیرون... دیدم فاطمه زهرا داره بهم چپ چپ نگاه میکنه! یه چشمک بهش زدم که نگران نباشه! نگاه به شماره روی گوشی کردم بلافاصله جواب دادم: +سلام.. بله! _عاکف جان سلام. +بگو عاصف. چیشده؟ _سوژه مورد نظرمون از موقعیت مورد نظر داره خارج میشه.. در جریان باشید میرم دنبالش. +برو خدا به همرات.. فقط حواست باشه عادی رفتار کنی. منتظر خبر جدیدت هستم. تماس قطع شد! نگاه به فاطمه کردم، گفتم: +چطوری معظم له؟ _خداروشکر. چخبر تازه؟ +هیچچی. تو چخبر؟ خانومم همینطور که داشت لقمه میگرفت گفت: _منم هیچچی. دیشب به مریم پیام دادم، اگر پدرش ( حاج کاظم ) خونه نیست و میتونه راحت صحبت کنه یه کم تلفنی حرف بزنیم. +حاجی که ساعت 3 صبح پرواز داشت. بعید می دونم خونه رفته باشه دیشب.. ظاهرا موند اداره تا آخرشب، بعدش رفت سمت فرودگاه. _کجا؟ +کجاش و نمیتونم بگم اما پرواز داخلی داشت.. ہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_هشتم صداش و صاف کرد فوری گفت: _بب
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم میکنه. تورو خدا بگیر با این مریم صحبت کن، ببین چیکار میخواد کنه آخرش. باید هرچی سریع تر تکلیفشون و مشخص کنیم. هر بار که منو میبینه از چشماش میخونم میخواد از دختر حاجی بگه، اما خودش و میکشه عقب. _محسن جان، مریم که حرفی نداره و چندوقت قبل هم که دوستت خواستگاری رفته، ظاهرا مریم آقای بهزادو پسندیده.. اما دیشب میگفت پدرم یه کم داره سخت میگیره. من مشکل خاصی با شرایط کاری اون بنده خدا ندارم ! +خودش گفت؟ _اوهوم. +حاجی با من... خودم ردیفش میکنم. تو رفیقت و راه بنداز که یه وقت پشیمون نشه. _باشه.. پس تلاشت و بکن. +ای به چشم قربان. _محسن خداییش به هم میاناااا، مگه نه؟ + من که از این چیزا سر در نمیارم. چی بگم والله. _هیچچی نمیخواد بگی.. فقط بگو دوست دارم. همین طور که داشتم صبحونه میخوردم، گفتم: +مامانم بهم یاد داد موقع خوردن غذا حرف نزنم. خندید گفت: _عجب.. تو که تا الآن حرف میزدی !! بعدشم موقع غذا خوردن تا دو شب قبل سوت بلبلی میزدی و نصف غذارو گیرپاژ میکردی روی سر و صورت عاصف بیچاره. یادت رفت؟ +حالا تو هی اون یک بار و یادم بیار و مارو بخندون. _خب نشنیدم. نگفتی !! منتظرم. +چی و ؟ _جمله دوست دارم و ! +عزیزم، دوست دارم. _آفرین، می دونی که، نیکوتین دوست دارم من خیلی زود به زود میاد پایین. +مشکل از خودته دیگه. اثرات بیش از حد خوردن پاستیل هست. _اشکالی نداره. ولی تو جبران مافات میکنی. مگه نه؟ +آره.. بزار حالا لقمم و بخورم. _باشه. بیا این لقمه رو هم برای تو گرفتم. عسل و کره رو باهم بخور. لقمه رو از دست خانومم گرفتم و فرو کردم در حلق مبارک. خانومم هم همش میگفت یواش تر. خفه نکن خودت و حالا !! صبحونه رو خوردم و رفتم روی مبل پذیرایی چنددقیقه ای رو ولو شدم. بیست دقیقه ای به حالت چرت نشستم پای حرفای خانومم که تهشم نفهمیدم چی گفت بنده خدا.. فقط هر چندثانیه میگفت محسن حواست هست به من؟ منم میگفتم « آره میفرمودی ادامه بده. خب داشتی میگفتی. خب ادامش و بگو..» اونم فهمید من نمیفهمم حرفاش و بیخیال شد. گفت بخواب. بعد از اینکه 20 دقیقه ای رو چرت زدم، بلند شدم با همسرم خداحافظی کردم، از خونه زدم بیرون و برگشتم اداره. ساعت 9 صبح/ اداره مرکزی/ دفترمعاونت ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم. یک ساعتی بود که داشتم به کارام میرسیدم، به گوشیم پیام اومد. دیدم عاصف با خط امن پیام داده: «متن پیام» : « رفته محل کارش » جواب دادم: «بمون همونجا تا بهت بگم چیکار کنی.» بعد از این ارتباط، بهزاد به اتاقم زنگ زد. جواب دادم و گفتم: +سلام! بگو بهزاد! _آقا سلام! از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی کشور تماس گرفتن با دفتر حاج هادی (رییس واحد ضدجاسوسی). رییس هم چون جلسه بود گفت مستقیما ارجاع بدن به شما این گفتگو رو. الان پشت خط هستند میخوان با شما صحبت کنن. وصلشون کنم؟ +آره فوری وصلش کن. وصل شد گفتم: +سلام. بفرمایید. _سلام. خوب هستید. صبحتون بخیر. دکتر (...) هستم از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی. +مشتاق دیدار. بفرمایید. _آقای عاکف شمایید؟ آخه قرار بود با ریاست صحبت کنم. +حاج آقا جلسه بودن، ارحاع دادند به من. اگر امری هست درخدمتم ! _راستش خبری داشتم براتون. +میشنوم. _اون شخص امروز صبح اومد سازمان.. بدجور شاکی بوده. +برای چی؟ _اینکه چرا نامه بهش زدیم که در بعضی بخش ها به طور موقت تا اطلاع ثانوی نیازی نیست فعالیت داشته باشه.. فکر میکنم کاهش اختیاراتی که به طور نامحسوس براش قائل شدیم بو برده. میگفت مگه مشکلی پیش اومده که اینطور شده؟ +چی گفتید؟ _پاسخ قانع کننده ای براش نداشتم. اما خب بهش گفتم قرار شده شمارو منتقل کنیم به واحد جدیدتر که ان شاءالله پست بالاتری بهتون میدیم. فعلا هم بخاطر یه سری الزامات و محدودیت ها در این بخش مجبور شدیم که اینکارو کنیم. راستش جناب سلیمانی بیشتر از این نمیشد دست به سرش کنم. به معاون سازمان اتمی گفتم: +واکنشش چی بود؟ _ به ظاهر که کمی آروم شد.. اما همچنان آتیش زیر خاکستره انگار. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_نهم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_س
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون. _چطور؟ +حالا.. بماند.. فقط شما یک لطفی بکن، در داخل سازمان ایشون و بیشتر کنترل کنید. بخصوص از لحاظ حضور در بعضی قسمت ها و بخش های مهم. از این به بعد باید بیشتر حواستون جمع باشه. _چشم. +امر دیگه ای؟ _خیر. فقط خواستم بابت این موضوع شما رو در جریان بزارم. ضمنا، اینم بگم که دکتر عزتی تلاش داشت رییس و ببینه اما چون از قبل با هم هماهنگ بودیم، وَ رییس درجریان بود گفتم فعلا وقت نداره. +بسیارعالی.. با همین فرمون پیش برید.. فقط خواهشا هر وقت که دکتر افشین عزتی وقت ملاقات با شما یا با ریاست سازمان رو خواستن یه جوری بپیچونیدش. در حال حاضر به هیچ عنوان اجازه ملاقات ندید. _چشم. حتما. خداحافظی کردیم و بعد از تماس نشستم فکر کردم. تصمیم گرفتم برم دفتر حاج هادی رییس بخش ضدجاسوسی. ده دقیقه نشستم و جلسش تموم شد. همه که اومدن بیرون، مسئول دفترش هماهنگ کرد من رفتم داخل. سلام علیکی کردم، گزارش توضیحات معاونت سازمان اتمی رو بهش دادم. گفت: _ممنون عاکف. یه زحمت بکش، از این به بعد خودت مستقیم جلسات و تماس های مربوط به این پرونده رو هدایت کن و من و درگیر نکن. چون کارای واجب تر دارم. شما از طرف من، این صلاحیت و داری که جلسه با ریاست سازمان اتمی و معاونتش رو هم بری. از امروز میخوام فقط گزارش بشنوم و ته ماجرارو بهم بگی. پس هماهنگی ها با خودت. +حاج آقا شما هم مثل حاج کاظم همه ی امور رو به من واگذار نکنید. _من به تو اطمینان دارم. تو معاون من در ضدجاسوسی هستی. از توانایی تو با خبرم. +خب بعضی جاها واقعا از تصمیم من خارج هست. اونارو چی؟ _تو هر تصمیمی بگیری من اطمینان دارم. چون ثابت شده ای برای سیستم. اگر یک وقتی واقعا به معنای حقیقی کلمه در بعضی مسائل گیر کردی، حالا میخواد جلسات و ارتباطات و یا از همه مهمتر عملیات ها باشه، میزان دسترسی و ارتباطت با من فعلا 20 درصد هست. ما بقی رو میخوام خودت حل کنی. این پرونده مخصوص خودته. میخوام خودت و نشون بدی تا ببینم چقدر در این بخش جدید میتونی موثر باشی. تاملی کردم گفتم: +چشم. امیدوارم بتونم از پس کارا بر بیام. ولی لطفا منو محدود نکنید برای ارتباط با خودتون.. _نه محدودیت نیست. یک نجربه هست! پس برای خودت سختش نکن. +باشه ممنونم حاج آقا.. اگر امری دارید من درخدمتم، وگرنه من عرضی ندارم. _نه بفرمایید. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم، برای ارتباط معاونت سازمان انرژی اتمی با شما به عبدالله سپردم یه خط امن ایجاد کنه تا راحت گفتگو کنید. از حاج هادی تشکر کردم و از دفترش اومدم بیرون! رفتم سمت دفترم، وقتی وارد شدم دیدم عاصف داره تند تند صدام میکنه.. دلشوره گرفتم.عاصف همینطوری پیج میکرد: _ عاکف/عاصف عبدالزهرا... از عاصف به عاکف... از عاصف عبدالزهرا به عاکف... توی دلم گفتم « زهر مار چخبرته مریض ».. دستم و بردم سمت گوشم، گوشی ریزی که درون گوشم بود و کمی فشار دادم که جوابش و بدم... آروم گفتم: +بگو عاصف جان. میشنوم صدات و !! _سوژه مورد نظر از محل کارش خروج کرده.. منم الان پشت سرش قرار دارم. دستور چیه؟ +همچنان میری دنبالش.. اگر در موقعیت 3512 ( سی و پنج دوازده مسیر هتل و محل اقامت فائزه ملکی ) قرار گرفت، بهم خبر بده. _دریافت شد.. بهتون خبر میدم. بعد از دقایقی اتفاقی افتاد و خبرایی رسید که هیچ وقت فکرش و نمیکردم! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهلم گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم ک
[• 📚•] بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم و زد... دیگه از مانتیور نگاه نکردم کی پشت در هست، بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد دیدم بهزاد هست! گفتم: +بگو بهزاد جان. چیزی شده؟ بیا داخل! بهزاد اومد داخل دفتر در و بست... گفت: _حاجی بررسی کردیم اما ازدواجی که مربوط به این دوتا نام باشه «دکتر افشین عزتی و فائزه ملکی» در هیچ کجا ثبت نشده! چنددقیقه ای از صحبت و توضیحات بهزاد گذشته بود وَ داشتیم یه سری موارد و بررسی میکردیم که عاصف اومد روی خط: _ عاکف___ عاکف/// عاصف عبدالزهرا ! جواب دادم: +چی شده عاصف. _من در مسیر سی و پنج دوازده «به سمت محل استقرار فائزه ملکی در یکی از هتل های تهران» هستم. به رفقا هم خبر دادم آماده باشن، داریم میریم سمتشون. +بسیار عالی... مراقب خودتون باشید. با رعایت تمامیه جوانب مورد نظر، به تعقیب و مراقبت ادامه بدید. تمام. _ دریافت شد.. تمام فوری به بهزاد گفتم بره استعلام بگیره از بچه های فنی و اطلاعاتی مخابرات ادارمون تا شماره ی نامعلوم دکتر افشین عزتی رو بتونیم هرچی سریعتر پیدا کنیم. با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های لحظه ای، بچه های واحد مخابرات ضدجاسوسی تونستن خط دوم عزتی رو که کسی ازش خبری نداشت خیلی زود پیدا کنند. پس از بررسی ها متوجه شدند که خط دوم به اسم خودش نبود و به اسم یه افغانی کارگری بود که در ایران زحمت می‌کشیده. در یک جمله بخوام بگم، اونم این هست که، هم گوشی وَ هم سیمکارت، هر دوتاش برای افراد غیر مرتبط بوده. این سیم کارت ، در واقع شماره ای بود که ما ازش اطلاعی نداشتیم وَ تازه فهمیده بودیم که چه خبره. وقتی پیامک ها و تماس ها رو رصد کردیم دیدم به به.. چه گلستانیه !!! حرف های خاص و... که متوجه شدیم قضیه کاملا جدی هست. با اسناد و شواهدی که عوامل ما در خارج از ایران درمورد فائزه ملکی بهمون رسوندن، به این نتیجه رسیدیم این خانوم، در ایران و کانادا به هیچ عنوان ازدواج نکرده بود. پس دوشیزه بود. تقریبا کارمون دیگه از این لحظه شروع شده بود و باید راه درازی رو میرفتیم تا بفهمیم چه خبره. با مجوز قضایی پیگیر شنود مکالمات طرفین شدیم. یه اتاق داشتیم که 24 ساعته تماس های افشین عزتی و فائزه ملکی رو دونفر از بچه های ما رصد_کنترل_شنود و نکته برداری می کردند. یه نکته ای رو بهتون بگم، اینکه مجوز قضایی گرفته شده دلیلش اینه شرعا و عرفا حرام هست و هیچ کسی حق نداره مکالمات شهروندان رو شنود کنه وَ در زندگی خصوصی مردم دخالت کنه. چون سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران، تنها سیستم اطلاعاتی دنیا هست که همیشه بر اساس آموزه های دینی عمل کرده و احکام شرع اسلامی در اولویتش بوده. حتی رهبری هم بر روی این موضوع تاکید کردند وَ بارها در فرمایشاتشون در دیدار با مدیران اطلاعاتی وزارت و سپاه تکرار کردند که دخالت و سرکِ بی جا کشیدن در زندگی خصوصی مردم توسط نهادهای امنیتی وَ اطلاعاتی شرعا و عرفا حرام و گناه کبیره هست مگر مواردی این چنینی که الان عرض کردم، اونم با مجوز قضایی. برای همین من هم باید با تیمم تموم موارد و رعایت میکردم و اینجا نیاز به مجوز قضایی داشتم. اینم بگم که اینطور نیست به همین راحتی مجوز داده بشه، بلکه توضیحات مورد نیاز و یه سری دلائل و شواهد و اسناد باید نشون داده بشه، سپس مجوز صادر بشه. داشتم میگفتم... پیگیر مجوز شدیم، وَ الحمدلله مجوزها در کمتر از یک ساعت گرفته شد. اون روز که عزتی رفت داخل هتل پیش اون زن، یک ساعت بعد عقیق خبر داد که دوتا سوژه اومدن بیرون و دارن میرن برای خودشون میگردن. اون روز و تا شب به گشتن و تفریح کردن و رستوران رفتن گذروندن که هردوتاشون در تور بچه های اطلاعاتی ما بودن. حوالی ساعت 23 همون شب دکتر عزتی و فائزه از هم جدا شدند، عزتی برگشت خونه ی خودش، فائزه ملکی هم رفت به اقامتگاهش در هتل. رصدگران میدانی ما پستشون عوض شد.. عاصف برگشت اداره و مجددا حدید در نزدیکی منزل افشین عزتی جایگزین عاصف شد.. عقیق هم برگشت اداره وَ 3200 که یک خانوم بود بعد از چند ساعت استراحت، مجددا مستقر شد نزدیک هتل برای رهگیریِ فائزه. وقتی عاصف برگشت اداره یه گزارش نوشت و رفت داخل حسینیه اداره خوابید.. نمی فهمیدم چرا همش میره داخل حسینیه میخوابه.. برام جالب بود. علیرغم اینکه اتاقش تموم امکانات مربوط به خوردن و خوابیدن و... رو داشت اما بازهم بیشتر اوقات میدیدم میره درون حسینیه استراحت میکنه. دنبال این بودم که یه جایی خفتش کنم و ببینم برای چی میره اونجا !!! تا اینکه در یکی از شب ها این کارو کردم. حالا بعدا براتون میگم که چی دیدم و چی شد. طوری که باورم نمیشد. منم دیدم دیگه اونشب بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_یکم بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه 3 روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود. بیسم و روشن کرم رفتم روی خط3200: + 3200/عاکف. صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد. دوباره پیجش کردم: +3200/عاکف! خانومِ 3200 اگر صدای من و دارید جواب بدید. _سلام. بله بفرمایید. +هوشیاری؟ _بله قربان. +پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟ _جلوی هتل، درون ماشین نشستم. +اعلام وضعیت؟ _رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم. +باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و ! _ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم. +عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام. _دریافت شد. تمام. به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام آقا عاکف. +سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد 20 متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما. _چشم. الان میام. چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم: +چه خبر؟ _ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست. +عجب! چرا؟ _نمیدونم والله. +چندبار این کار و کرد؟ _دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل. +نکنه متوجه حضورت شده؟ _نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن. بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران. مخاطبان محترم ؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران 30 سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه... وقتی تلفن و جواب داد گفتم: +سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش. _سلام آقا عاکف. بفرمایید. +مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟ _بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟ +چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟ _ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت. برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم: «زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟» علی (حدید) گفت: «من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!» با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم: +زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟ _نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم. +پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد. _چشم آقا عاکف. قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم: +خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه. _چشم الان میرم. تلفن و قطع کردم و به علی گفتم: +چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه. _چشم. صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به 3200.» اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت . بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد #ک بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_دوم سوار ماشین ک شدم، در طول مس
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. روی اون کاغذ نوشته بودم " الم یعلم بان الله یری " در کنارش یه شکلی رو کشیدم که شبیه به "دوربین" بود اما کسی متوجه نمیشد. کنار اون عکس یه خونه خرابه رو هم کشیدم... اگر کسی این کاغذ و میگرفت نمیفهمید چخبره. اما بزارید بیشتر از این توضیح بدم که منظورم از این کد چی بود. برای خودم در ذهنم، این دو جمله رو ثبت کرده بودم و برای اولی آیه قرآن و نوشتم، برای دومی عکس یه خونه رو کشیدم: « دوربین / خونه نشینی. » نگاهی به کاغذ کردم به فکر فرو رفتم. این دوتا کدی بودن که برای خودم نوشته بودم.. صدای درب اتاقم اومد. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. بهزاد بود. اومد داخل گفت: _ آقا عاکف سلام. +سلام. چی شده. _مهران خبر داده همسر افشین عزتی با بچه های کوچیکش رفته خونه پدرش... پدر و مادرش مشهدی هستند. + ممنونم از پیگیری ها.. یه هماهنگی بکن با دفتر معاون ریاست سازمان اتمی. تا یکساعت دیگه باید ببینمش. _چشم. الان میرم هماهنگ میکنم. بهزاد رفت و حدود 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت « هماهنگ شده.. میتونید برای ساعت 10 صبح برید اونجا. » تا ساعت 9 کارام و رسیدم بعد به سید رضا و عاصف عبدالزهرا گفتم آماده بشن که بریم.. رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت یکی از سایت های هسته ای کشور که دفتر اصلی رییس سازمان اتمی و معاونش در اون موقعیت بود. هماهنگ شدو رفتیم داخل سازمان.. جلوی ساختمون مورد نظر پیاده شدیم.. سیدرضا داخل ماشین موند، من و عاصف رفتیم داخل ساختمون اصلی محل ملاقات. در بَدوِ ورود به ساختمون، همون اول رفتیم دفتر معاونت سازمان اتمی. بعد از اینکه وارد دفتر معاونت شدیم سلام و احوالپرسی کردیم و با عاصف نشستیم روبروی معاونت سازمان. سر صحبت باز شد.. گفتم: +جناب معاون علیرغم اینکه مشغله فراوان دارید، اما ممنونم که ما رو به حضور پذیرفتید. اگر اجازه بدید، چون که هم ما فرصتمون کمه وَ هم شما مشغله دارید، بدون اتلاف وقت بریم سر اصل مطلب. _خواهش میکنم آقای سلیمانی. بفرمایید. +عرضم به محضرتون، هدف بنده این بود که بیام اینجا تا به طور مستقیم با حضرتعالی صحبت کنم. علیرغم اینکه میتونستم با خط امنی که قرار داشت با شما صحبت کنم اما بازهم تعمدا ترجیح دادم که پشت تلفن این مسائل رو مطرح نکنم. _در خدمتم میشنوم. +بنده یک طرحی رو خدمتتون ارائه میدم که باید پیاده سازی کنیم. چون آخرین گزارشی که از شما به طور مکتوب دستم رسید این بوده که طرف داره کله شق بازی در میاره و گستاخانه داره به بعضی قسمت ها سرک میکشه. _بله! متاسفانه دقیقا همینطور هست! آقای عاکف، من خیلی نگرانم. +به من بگید که جنابعالی شخصا وَ به طور مستقیم به دفتر کارمندان یا بخش های مختلف سایت، وَ از همه مهمتر به دفتر متخصصین و دانشمندان دسترسی دارید یا خیر؟ _بله... به همه ی این موارد دسترسی دارم. چطور؟ +پس زحمت بکشید همین الآن از طریق دوربین به من نشون بدید آقای عزتی در کجای سازمان قرار دارند و مشغول چه فعالیتی هستند؟ _باید اول بررسی کنم. پس چند لحظه به من زمان بدید. +ممنونم. بفرمایید. دو دقیقه ای زمان برد تا مانیتورای بزرگی که درون اتاقش بود و روشن کنه. بعد، از طریق همون مانیتورهایی که داخل اتاقش نصب شده بود تلاش کرد دکتر افشین عزتی رو پیدا کنه اما نتونست. وقتی فهمیدم نتونسته پیدا کنه دیدم داره تلفن میزنه به جایی.. گفتم: +دارید چیکار میکنید؟ _دارم زنگ میزنم به یکی از همکاران تا بهم بگه دکتر عزتی کجاست؟ +با اجازه ی کی؟ من بهتون گفتم باید این قضیه محرمانه بمونه. شما حق ندارید به همین راحتی الان سراغ دکتر عزتی رو بگیرید. چون شرایط فرق کرده. دقیقا بگید به کدوم همکارتون میخواستید بگید؟ _به آقای کاظمی معاون امنیت و حفاظت سازمان که الآن سرپرست موقت حراست سازمان هم هستند. +بسیارعالی! فقط سوال می‌پرسید. فقط چیزی اضافه بینتون رد و بدل نشه. _بله حتما! زنگ زد به معاون امنیت سازمان و سراغ افشین عزتی رو گرفت. تلفن روی آیفون بود. کاظمی از پشت تلفن گفته بود: «آقای دکتر عزتی الآن برای کاری رفته به بخش 13 که مربوط به کنترل سانتریفیوژها هست.» بعد از اینکه تلفن و قطع کرد، از طریق دوربین رفت روی بخش 13. 30 تا دوربینی که در اون بخش فعال بوده رو آورد روی 4 تا مانیتور بزرگی که درون اتاقش نصب بود. خیلی راحت با عاصف و معاون ریاست سازمان اتمی بررسی کردیم. تونستیم دکترافشین عزتی رو پیداش کنیم. زوم کرد و دیدیم که شخص مورد نظرمون مشغول کار هست. اما بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_سوم بزارید اون کدو براتون بگم چط
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور معاون سازمان اتمی دیدیم، همینطور که با معاون صحبت میکردیم، یه چشمم به مانیتور بود و از دکتر افشین عزتی نمیتونستم چشم بردارم. تحرکات دکتر افشین عزتی رو زیر نظر داشتم، بعد از اینکه تقریبا 5 دقیقه ای با عاصف و معاونت سازمان زیر نظر گرفتیمش تا ببینیم رفتار مشکوکی داره یا نه، به معاون سازمان گفتم: +جناب دکتر، من اومدم اینجا تا یک موضوع مهمی رو خدمتتون بگم. _من سر تا پا گوشم که صحبت های شمارو بشنوم. اما آقای عاکف سلیمانی، میشه قبل از توضیحاتتون، من یک سوالی رو از شما بپرسم؟ +بله حتما. چرا که نه ! بفرمایید ! _اگر برای شما ثابت شده که دکتر افشین عزتی مشکل امنیتی داره، چرا دستگیرش نمیکنید؟ وقتی معاون سازمان اتمی اینطور گفت، هیچ جوابی ندادم. فقط از قدرت و نفوذ چشمام استفاده کردم و خیره شدم به چشماش وَ خیلی عادی نگاش کردم. حدود بیست ثانیه ای رو با چشمام بهش خیره شدم. اونم خودش و جمع و جور کرد. گفت: _ببخشید، می دونم سوالم بی ربط بود! چون شما یه چیزی میبینید که من و دیگران نمیبینیم! بهش گفتم: +دلم نمیخواد بهتون جواب بدم، اما بخاطر اینکه دارید با ما همکاری میکنید مختصر عرض میکنم! اونم اینکه هنوز چیزی برای ما ثابت نشده و در حد گمانه زنی و تحلیل هست. مطلب بعدی اینکه این یک پروژه هست. حتی این دوستمون آقا عاصف هم که کنار من نشسته هستند از این پروژه خبر نداره که قرار هست چه اتفاقی بیفته. منم اجازه ندارم به شما توضیحی بدم. تموم تصمیمات در یک کارگروه و کمیته ای چندنفره گرفته میشه وَ تیم بنده دستورات اون کمیته رو عملیاتی میکنند. نکته: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، درمورد اون کارگروه و کمیته بعدا بیشتر توضیح میدم. معاون سازمان انرژی اتمی گفت: _ازتون بابت همین قدری که توضیح دادید ممنونم! آقای عاکف هرطور صلاح میدونید همون کار و کنید! ببخشید اگر سوالم بی ربط بود. +بگذریم.. آقای دکتر، ما میخوایم شرایط و از همین الان جوری مهیا کنید که بچه های ما تا همین امروز عصر، بتونن درون اتاق آقای دکترعزتی یک سری اقدامات فنی انجام بدن. توقع منم اینه که « ان قلت » نیارید برای من. مکثی کرد... گفت: _جناب سلیمانی این کار نشدنیه. این موضوع مهمی هست وَ من باید با شخص رییس سازمان اتمی کشور صحبت کنم. +آقای معاون، لطفا شرایط ما رو درک کنید. میخوام بچه های من تا عصر همین امروز داخل اتاق این آقا اقداماتشون و انجام بدن. بنده از طرف یک اداره عمومی نیومدم اینجا که بخوام با شما حرف بزنم. از معاونت ضد نفوذ وَ ضدتروریسم (....) اومدم دارم این مسائل و مطرح میکنم. همین الان لطف کنید برید خدمت آقای رییس، سلام ما رو هم بهشون برسونید، این موضوع رو مطرح بفرمایید.. منو همکارمم اینجا هستیم تا جواب بگیریم. اگر گفتند بعدا جواب میدیم به هیچ عنوان پذیرفته نیست. بهشون بگید آقایون نمیرن تا شمارو ببینن. این مسئله رو، هم شخص حضرتعالی وَ هم جناب رییس باید بدونید که عواقب هرگونه خللی در کار امنیتی ما وَ مسیر هدایتِ این پرونده، خسارتش به عهده ی شماست وَ پاسخگویی در مورد اون به گردن ریاست سازمان انرژی اتمی هست. دیگه خود دانید. کمی فکر کرد گفت: _من خیلی نکرانم! اما بزارید ببینم چیکار میتونم کنم. تلفن و برداشت که زنگ بزنه.. عاصف فوری بلند شدو تلفن و از دستش گرفت ، گذاشت سرجاش، گفت: « جناب معاون! چنددقیقه قبل آقای سلیمانی بهتون تذکر دادند! معلومه چیکار میکنید؟ » معاون اتمی گفت: « چیکار میکنم؟ » عاصف گفت: « دوست عزیز، مثل اینکه متوجه نیستید میخواید چه خبری رو به رییستون بدید.. یه خبر امنیتی و مهمه. اینارو میرن دمِ گوشی میگن.. نه با گوشی تلفن. » به معاون سازمان اتمی خیلی برخورد! عاصف برگشت سرجاش نشست، معاون هم از اتاقش رفت بیرون.. رفت سمت دفتر ریاست سازمان اتمی. حدود 20 دقیقه بعد برگشت. گفت: _جناب سلیمانی آقای رییس میخواد شمارو ببینه +پس تا دیر نشده بریم با عاصف بلند شدیم رفتیم سمت اتاق رییس سازمان انرژی اتمی. بعد از ورود، سلام و احوالپرسی کردیم و خوش آمد گفت بهمون و نشستیم دور یک میز ریاست ساطمان انرژی اتمی گفت: _جناب سلیمانی اولا من بابت دفعه قبل از شما عذر میخوام که جلسمون و نیمه کاره رها کردم رفتم نهادریاست جمهوری! باور بفرمایید دیگه فرصت نشد در خدمتتون باشم. چیزی نگفتم و با یه لبخند جوابش و دادم.. ادامه داد گفت: _من پیام شمارو از معاونم دریافت کردم این موضوع که تحت رصد شما قرار گرفت و خبرش و به معاونت بنده دادید که برسونن به من، همه رو تماما شنیدم و خرسند شدم پیگیر این موضوع شدید اما قبلش یه سوال دارم بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_چهارم بعد از اینکه دوربین بخش 1
[• 📚•] +بفرمایید جناب دکتر. _چقدر ممکنه این موضوع. به حرفش ادامه ندادو ساکت شد منو عاصف هم دیگرو نگاه کردیم گفتم: +بفرمایید ادامش و بگید وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی..اصلا ولش کنید!من به شما اطمینان دارم اما راستش عزتی رو نمیفهمم چرا باید.. اومدم وسط صحبتش و گفتم: + جناب دکتر ببخشید که فرمایشاتتون و قطع میکنم. من خدمت معاونتون هم عرض کردم که اصلا شاید اینطور که شما فکر میکنید نباشه ما فعلا طبق قانون و وظیفه ای که داریم، این موضوع رو داریم پایش وَ رصد میکنیم. فقط همین! فعلا بحث جاسوسی و نفوذ اصلا مطرح نیست. چون جاسوسی برای خودش یه سری تعاریفی داره و متفاوت هست و اینطور که در تلویزیون و رسانه ها گفته میشه نیست. الان تنها چیزی که مطرح هست اونم اینه که این آقا با چنین موقعیت شغلی حساس و مهمی، با یک خانوم دوتابعیتی ایرانی_کانادایی که دین مسیحیت رو داره، چه ارتباطی میتونه داشته باشه و یک سری مسائل دیگه که اجازه ندارم مطرح کنم خدمتتون. لطفا به ما حق بدید که سنسورها و شاخکامون حساس بشه برای همین رسیدیم خدمت شما تا دستور بدید بطور نامحسوس وَ به شکلی که شخص مورد نظر حساس نشه، پروژه های اتمی و مسئولیت هایی که مهم هست و جناب آقای دکتر افشین عزتی عهده دارش هستند، فعلا به طور موقت از ایشون گرفته بشه تا ان شاءالله تکلیف ایشون و مشخص کنیم _بله حق با شماست. ممنونم از توضیحاتتون +سلامت باشید _من برای اقدامات فنی و اطلاعاتی شما در اتاق کار عزتی حرفی ندارم و مانعی نمیبینم. به آقای معاون هم گفتم که هم خودشون و هم معاونت حفاظت و امنیت سازمان برای پیشبرد اهداف شما وَ دوستانتون 24 ساعته در اختیار و در خدمت شما وَ تیم زحمت کش شما باشن +خدا حفظتون کنه.. شکراً جریلا واقعا ممنونم. فقط مجددا تاکید میکنم جناب دکتر، این مطلبی که میخوام بگم، احتمالا معاونتون هم که الآن اینجا تشریف دارند به شما گفتند این پرونده ای که ما داریم الآن روی اون کار میکنیم کاملا سری هست وَ غیر از مجموعه کاری و تیم بنده، فقط شما و همین آقای معاون می دونن. معاونت حفاظت و امنیت سازمانتون هم تا حدودی درجریان هستند ولی خب این مسائل و نمیدونن که ما قراره در اتاق کار عزتی یکسری اقداماتی رو انجام بدیم. توقع بنده اینه که فقط شما و معاونتون بدونید _چشم خیالتون جمع +براتون آرزوی موفقیت میکنم _خوشحال شدم بفرمایید. خدانگهدارتون منو عاصف و معاون رییس سازمان اتمی اومدیم بیرون، رفتیم سمت دفتر معاونت.. وارد اتاقش که که شدیم عاصف درب و بست به معاون گفتم: +جناب معاون.. وقتی امروز آقای عزتی از اداره خروج کردند به بنده خبر میدید تا منم همکارام رو بفرستم داخل سازمان. فقط هماهنگی درب ورودی با شما _چشم. منتظرم +اما آقای دکتر، یک کار مهمی هست که ماموریت شماست. باید حتما اون و انجام بدید _چه کاری؟ +لطفا با دقت گوش کنید ببینید چی میگم. شما فردا صبح یک جلسه ای میگذارید با چهار پنج نفر از متخصصان رده بالای هسته ای سازمان که یکی از اون ها باید آقای دکتر افشین عزتی باشه. کسانی هم که در حد افشین عزتی هستند باید در این جلسه حضور داشته باشند. تاکید میکنم باید _چرا؟ +عرض خواهم کرد. صبور باشید. اولین مرحله ی کار شما اینه که باید در این جلسه خیلی عادی رفتار کنید. مثل تمام جلساتی که تا به حال داشتید و در اون دکتر افشین عزتی حضور داشتند! بعد از دعوت این افراد یک سری گزارشات کاری از این چندنفر که خودتون انتخاب میکنید که چه کسانی باشند و در اون جلسه حضور داشته باشند دریافت میکنید. بعد از اینکه جلسه ی دریافت گزارشات کاری تموم شد، نمیزارید این چندنفر متخصصین امور سازمان برن. میگید چند لحظه بمونن، سپس یک نامه ی از قبل تعیین و آماده شده رو از لای یک پوشه در میارید، وَ میگید میخوام متن نامه رو براتون بخونم. با استرس گفت: _متن نامه چی باید باشه. من اصلا منظور شما رو نمیفهمم راستش عاصف گفت: « آقای دکتر، شما خیلی عجول هستید. کمی صبر کنید. نترسید هیچ صدمه ای به شما وارد نمیشه. اگر درست همکاری کنید. فقط قرار چندکلمه حرف بزنید» حوصلم داشت از رفتارای معاون رییس سازمان اتمی کشور سر میرفت +شما در جلسه ی فردا خیلی عادی پس از پایان اون جلسه ی الکی که قراره تشکیل بدید، وقتی که جلسه تموم شد به اون چندنفری که افشین عزتی هم بین اون ها هست میگید «دوستان و همکاران محترم، معاونت حفاظت و امنیت سازمان نامه زدند و به بنده خبر دادند که قرار هست دوربین های اتاق چندنفر از همکاران رو عوض کنند.بعضیاتون هم الان در این جلسه حضور دارید که همین چندساعت آینده بچه های حفاظت سازمان میان برای نصب دوربین های جدید و لطفا راه بدید اون ها رو چون هماهنگ شده هست و مشکلی نداره بہ قلم : 🌐 @kheymegahevelayatT [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_پنجم +بفرمایید جناب دکتر. _چقدر ممکنه این
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه دادم گفتم: +بعدش که همه دارن میرن، به آقای دکتر افشین عزتی میگید شما بمون کارت دارم. وقتی که تنها شدید بهش بگید آقای دکتر عزتی لطفا شما حواست بیشتر جمع باشه.. چون بچه ها درمورد شما نامه خصوصی زدند و گفتند دوربین اتاق آقای دکتر عزتی از کار افتاده. بهشد بگید دوربین اتاق شما چندروزی طول میکشه که بیان و عوضش کنند. چون دوربین های جدید رسیده دارن در خیلی از بخش ها تعویض میکنند. جناب معاون همه ی این توضیحاتم یک طرف اما از اینجا به بعدش یک طرف اونم اینکه تاکید کنید چند روزی زمان میبره تا دوربین های اتاق آقای عزتی رو عوض کنند.. بهشون بگید حواسش به همه چیزباشه. به اسناد و... بدجور شوکه شد. گفتم: +نگران نباشید. همه چیزارو ما کنترل میکنیم. _می دونم. ولی گاهی اوقات واقعا هنگ میکنم. چون ما شخصیت علمی هستیم و امنیتی نیستیم.. از این چیزایی که میگید واقعا نگران میشم که نکنه کارم و اشتباه انجام بدم.. +نگران نباشید. ما حواسمون به همه چیز هست. _چشم.. ممنونم که دلگرمی میدید. +بررسی کنید ببینید دکتر افشین عزتی الان کجا هستند؟ به مانیتور اتاقش نگاهی انداخت و بررسی کرد... دکتر افشین عزتی همچنان در همون بخش 13 مشغول فعالیت و سرکشی و گفتگو با همکارانش بود. گفتم: +میشه منو ببرید یه لحظه داخل اتاق عزتی؟ _کمی سخته. چون سنسور اتاقش فقط دست خودشه. درب و نمیشه بدون سنسور باز کنیم. بخاطر سکرت بودن موضوع هم باید بگم شخص معاونت حفاظت و امنیت سازمان یدک سنسور اتاق عزتی رو که داخل صندوقشون هست بگیره بیاره. چون تموم سنسورها تعریف شده هستند. یعنی نمیشه سنسور دیگه ای رو زد. همشون کدهای امنیتی سخت و قوی دارن. +پس لطفا به معاون امنیت و حفاظت که سرپرست موقت حراست سازمان اتمی هم هستند بگید بیان دفتر شما. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_ششم معلوم بود معاون سازمان اتم
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشین عزتی رو برامون بیارن تا برم اتاقش و چک کنم، معاون ریاست سازمان انرژی اتمی بلافاصله زنگ زد به دفتر معاونت امنیت سازمان اتمی که ده دقیقه بعد اومد. تا من و دید تعجب کرد!! به نظرم اون لحظه خیال میکرده اومدم بابت موضوعی که قبلا بینمون داخل یکی از خونه های امن بحث شده مواخذش کنم و... اما اینطور نبود. بعد از اینکه کمی مقدمه چینی کردم بهش گفتم: + میخوام موضوعی که محرمانه هست رو بهتون بگم. هیچ جایی هم نباید درز پیدا کنه. اون چیزی که میخوام بگم در راستای همون مطلبی هست که دفعه قبل در خدمتتون بودیم! _خب. چه کاری ازم ساخته ست؟ +ما نیاز داریم اتاق یکی از کارکنان این مجموعه رو بررسی کنیم. _بابت؟ +آقای دکتر درجریان هستند. شما لطفا فقط چیزی رو که بهتون میگیم انجام بدید. این موردی که الان گفتم نباید محتوای اون از این در بیرون بره. فقط بین ما باقی می مونه. _اما آقای سلیمانی... اومدم وسط صحبتش گفتم: +برادر محترم و عزیزم، جناب اقای کاظمی، شما خودتون بهتر می دونید که مسائل امنیتی شوخی بردار نیست. لطفا زودتر این راه  رو  برای ما هموار کنید و درخواست بنده رو اجایت کنید. انقدر وقت و تلف نکنیم بهتره. تشکر. معاون سازمان اتمی هم کمی برای معاون حفاظت و امنیت سازمان اتمی توضیح داد که چیز خاصی نیست و تلاشش و روی این بگذاره که به نحو احسن با ما همکاری کنه!! معاون امنیت سازمان اتمی رفت تا اون سنسور یدک رو که برای اتاق دکترافشین عزتی بود بگیره بیاره. وقتی 15 دقیقه بعد سنسور و آورد به معاون امنیت گفتم میتونه بره و ما کارمون تموم شد سِنسور و میدیم به معاون سازمان. وقتی معاونت امنیت سازمان رفت، به معاون ریاست سازمان گفتم: +شما بشین اینجا تموم کارها و جلساتتون رو تعطیل کنید.. فقط بشینید پشت دوربین! وقتی دکتر عزتی از بخش 13 خروج کردند و خواستند بیان سمت دفترشون، به همکارمون که اینجا می مونن بگید تا من و مطلع کنند. _حتما... قشنگ معلوم بود استرس داره. بهش گفتم: +اتاق عزتی کجا میشه دقیقا؟ _دو طبقه پایین تر، دست راست، انتهای راهرو ! اتاق شماره 33. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_هفتم #پارت_اول وقتی قرار شد سنس
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بلند شدم رفتم بیرون و خیلی عادی قدم زدم. رفتم دوطبقه پایین تر، نگاهی به موبایلم کردم و وقت گرفتم. راهرو کمی شلوغ بود، ترجیح دادم رفت و آمدها کم بشه و برم سمت اتاق دکتر افشین عزتی. نگران وقت بودم چون به شدت محدودیت داشتم. دقایقی ایستادم و تا رفت و آمدها کم بشه که پس از دقایقی این اتفاق افتاد... بسم الله گفتم و رفتم سمت اتاق دکتر افشین عزتی! وقتی رسیدم فورا سنسور و بردم جلوی دستگاه کنار درب اتاق عزتی نگه داشتم. سه تا بوق زد و چراغ سبز روشن شد. دکمه تایید و اون کدی رو که معاونت امنیت سازمان اتمی برای ورود به دفتر عزتی بهم دادند وارد کردم و خداروشکر باز شد. رفتم داخل فوری در و بستم! مشغول بررسی در و دیوار و... دفتر دکتر افشین عزتی بودم تا به تیمی که قرار هست برای عصر بیاد اقدامات فنی_اطلاعاتی انجام بده توضیح بدم که وضعیت اتاق به چه شکلی هست و کجا و در چه قسمتی میتونن ابزار و کار بزارن.. حدود یک دقیقه ای گذشته بود و مشغول بررسی بودم، اون اتفاقی که نباید می افتاد، از شانس بدِ من افتاد. گوشیم صدا کرد. از جیبم در آوردم دیدم عاصف هست. نوشت: « فورا بزن بیرون. بد آوردی. طرف یه طبقه با تو فاصله داره. از بخش 13 خارج شد. » باید فورا به مدت ده ثانیه، دیوار و تجهیزات روی دیوار اتاق عزتی رو بررسی میکردم و به ذهنم میسپردم. تپش قلب شدیدی گرفته بودم. اگر عزتی منو میدید، هم من سوخت میرفتم وَ هم پروژه از این لحظه به بعد برای همیشه منتفی میشد. چون حضور یک شخص ناشناس باعث این میشد عزتی بفهمه که قطعا در تور نیروهای اطلاعاتی امنیتی قرار گرفته. یه صندلی گذاشتم رفتم روی اون ایستادم تا دریچه باد کولر و پشت ساعت و چندجای دیگه رو نگاه کنم. فورا همه چیزارو به ذهنم سپردم.. حالا دلیلش و بعدا بهتون میگم. بلافاصله صندلی رو با آستینم پاک کردم تا ردخاکی کفشم روی اون باقی نمونه و فورا برگردوندمش سر جای قبلیش. سریع اومدم سمت درب اتاق عزتی برای خروج.. تمام ترسم از این بود نکنه افشین عزتی من و ببینه! سنسور و زدم.. یک بار.. دوبار.. سه بار.. چهاربار. پنج بار... وای خدای من... سنسور لعنتی عمل نمیکرد. هربار که یادش می افتم تموم تنم میلرزه... نمیدونستم باید چه غلطی کنم. استرس بدی داشتم.. اصلا فرصت نداشتم و باید از اون دفتر میزدم بیرون. فقط و فقط به اندازه 20 ثانیه فرصت داشتم. شاید هم کمتر. استرس استرس استرس.. باید به جای من بودید تا میفهمیدید چه حالی داشتم! پیشونیم عرق کرده بود، هر لحظه با استینم پاکش میکردم و سنسنور و میزدم اما تایید نمیکرد و اجازه وارد کردن کد و نمیداد!!! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_هفتم #پارت_دوم بلند شدم رفتم ب
[• 📚•] اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از نیروی انتظامی هستیم همش الکی بوده... از طرفی اونجا دفتر بود، محل زندگی نبود که بخوایم بگیم اومدیم دزدی! پس میدونست یه اتفاقی افتاده که رفتیم داخل دفترش شخصی مثل عزتی که در چنین سطح بالایی فعالیت میکنه خیلیارو میشناسه، پس حضور یک غریبه که قبلا هم یک بار اون و دیده، طبیعتا نمیتونه عادی باشه وَ میفهمید که زیر نظر قرار داره برای اینکه تمرکز کنم و کمی اروم باشم مثل همیشه یه دونه سیلی زدم به صورتم تا با شوکی که به خودم وارد میکنم کمی از اون حالت هیجان بیرون بیام! به خودم گفتم «عاکف آروم باش. کنترل کن خودت و هیچچی نیست. فقط فکر کن. آرامش داشته باش.» مخاطبان عزیز، شما 20 خط میخونید، اما تموم این اتفاقات زیر سی ثانیه بود صدای سنسور زدن از بیرون اومد. فقط 15 ثانیه ی دیگه زمان داشتم. صدای دریافت پیامک گوشیم در اومد و یه تک بوق خورد. نگاه کردم به گوشیم عاصف بود متن پیام: «کجایی لامصب. یارو پشت دربِ دفترشه.. داره میاد داخل. چرا بیرون نمیای. عاکف تورو خدا بیا بیرون! من دارم میام سمت دفترش داخل راهرو با یکی دعوا راه بندازم، تو خودت و بکشون بیرون! » پنج ثانیه از وقتم درگیر پیامک عاصف شد که اشتباه بود دیگه زمان نداشتم. 12 ثانیه/ 11 ثانیه /10 ثانیه /9ثانیه با خودم میگفتم عاکف تصمیم بگیر. یا درب اتاق باز شد به عزتی حمله کن و بزن به صورتش تا تو رو نبینه، و بعدا خیال کنه یه همکار از اتاقش داشته سرقت میکرده با هرعناوینی، یا گم شو بیرون. هرثانیه ای که میگذشت هزارجور فکر میکردم و با خودم حرف میزدم... 7 ثانیه/6 ثانیه /5 ثانیه ته دلم هی میگفتم عاکفففففف بجمب. اومد داخل. دیگه راهی نداشتم... گوشی رو گذاشتم روی سایلنت. فورا باید تصمیم میگرفتم.. جز سرویس بهداشتی درون اتاق دکتر عزتی جای دیگه ای رو برای مخفی شدن نداشتم.. فورا رفتم سمت سرویس بهداشتی. در و باز کردم و عین یه ناجی غریق شیرجه زدم کف سرویس بهداشتی و محکم با پا درو بستم. در که بسته شد، صدای باز شدن درب ورودی اتاق و همچنین چند ثانیه بعدش صدای بسته شدنش اومد. فورا بلند شدم پشت در ایستادم. تند تند نفس نفس میزدم. چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و کنترل کردم. خداروشکر کمی خیالم جمع شد. حواسم بود تا یک وقت صدای نفس زدنم بیرون نره. محکم چسبیدم به درب سرویس بهداشتی. خدا خدا میکردم یک وقت نیاد داخل. طوری آروم در و قفل کردم که توی عمرم اینقدر دقت نکرده بودم که نکنه صدای قفل شدن در به گوشش برسه وقتی خیالم از بابت در جمع شد، نفس راحتی کشیدم و خیالم تا حدودی جمع شد، اما هنوز دلهره داشتم نکنه دکتر عزتی بخواد بیاد داخل سرویس بهداشتی. گوشیم و گرفتم به عاصف پیام زدم: متن پیام: « جناب احمق الدوله!!! چه خاکی باید به سر تو و خودم کنم؟ گیر کردم داخل دستشویی.. به اون دکتر بگو زنگ بزنه خدمت این مرتیکه و از دفترش به یک بهانه ای بگیره بکشه این و بیرون. » عاصف پیام داد: « اوکی. » زیر لب گفتم اوکی و زهر مار. نفهمیدم عزتی داره درون اتاقش چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت، صدای تلفن دفترش به صدا در اومد. صحبتاش و تا جایی که شنیدم و صدا میرسید براتون مینویسم: « سلام. بفرمایید.. به به. چطورید آقای دکتر. خوب هستید ان شاءالله. چه میکنید با زحمتای ما؟ از وقتی معاون شدید دیگه مارو تحویل نمیگیرید.. سرتون واقعا شلوغه.. بهتون حق میدم.. بله من وقت دارم. آها. بله بله. بله قربان.. چرا که نه.. شما عزیزید.. چشم چشم. همین الان رسیدم. اتفاقا در بخش 13 بودم. بله وضعیت خوبه. اما بعضی سانتریفیوژها دارن از کار می افتن.. بله عرض کرده بودم در اون جلسه که باید عوضشون کنیم. بعضیا قطعاتش مشکل دارن که اصلا صلاح نیست سانتریفیوژی که مشکل پیدا میکنه بخوایم قطعاتش و تعمیر کنیم و دوباره استفاده کنیم.. به نظرم باید جمع بشن و اقدام به نصب جدیدترها کنیم... بله آها بله.. بنظرم به درد نمیخورن. حتما.. چرا که نه.. الان میرسم خدمتتون. چشم چشم.. خدانگهدارتون. » خیالم جمع شد. خدا خدا میکردم شکمش و کلیه هاش بد کار نکنن یا واجب نشه بیاد سرویس. خداروشکر نیومد. نفس راحتی کشیدم. سه چهار دقیقه بعد عاصف پیام داد: « بیا بیرون. دارم از دوربین میبینمش. مجددا رفته بخش 13. معاون ریاست سازمان هم داره میره اونجا.» قفل در سرویس بهداشتی رو باز کردم و زدم بیرون. مونده بود همون درب اصلی اتاق افشین عزتی که این همه دردسر کشیدم. همون دری که من و اسیر کرده بود و از درون باز نشده بود. مجددا سنسور و زدم اما باز هم درب اتاق باز نشد. نفهمیدم مشکلش چیه. دو سه بار زدم، بازم موفق نشدم به عاصف پیام دادم: « چقدر وقت دارم» « نمیدونم. اما تلاش کن زوتر بیای.. داری چیکار میکنی پس؟ نیازه بیام؟» 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_هشتم اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب ک
[• 📚•] یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذهنم سپردم. باید فورا از اون اتاق میزدم بیرون. اما وسط عملیات یاد بچگیام افتادم. یاد روزی که بخاطر شیطنت های زیادی که داشتم، از دست مادرم فرار کردم و رفتم داخل اتاقم مخفی شدم و درب و قفل کردم. میخواستم همه رو اذیت کنم تا پیدام نکنند. اما نمیدونستم قفل خرابه و ممکنه گیر کنم اون داخل. وقتی خانواده فهمیدند از بیرون تلاش میکردن تا بازش کنند اما نمیتونستن کاری کنن. در همون عالم بچگی از پشت در اتاقم بهشون گفته بودم: « تلاش نکنید... الان من صلوات میفرستم و میگم یازهرا باز میشه.» دقیقا یادمه که همین طور هم شد. صلواتی فرستادم بعدش گفتم یازهرا و قفل و چرخوندم دیدم که به راحتی در اتاقم باز شد. حتی وسط همون گیر و دار در داخل اتاق دکتر افشین عزتی یاد یکی از بزرگان افتادم که فکر میکنم در مسجد سهله بود که درب حجرشون باز نمیشد، یکی از دوستانش گفت یا مادر موسی. اون ولی خدا به دوستش گفت چرا نام مادر موسی؟؟ نام مادر من که سید هستم و ببر. یازهرا گفت و درب حجره باز شد. وسط اون گیر و دار، یاد این چیزا افتادم که عین برق و باد به اندازه یک ثانیه از ذهنم عبور کرد. مثل همیشه توسلی کردم به امام زمان و مادرش حضرت زهرا. مجددا سنسور و زدم باز نشد. این بار ازته دلم صدا زدم و گفتم: « یا مولاتی، یا فاطمه اغیثینی.» شاید باورتون نشه، اما عین اینکه انگار یکی از بیرون  سنسور و رمز پس از تایید و زده باشه، در اتاق دکتر عزتی باز شد. نفس راحتی کشیدم. آروم سرم و آوردم بیرون تا داخل راهرو  رو چک کنم. دقیق که بررسی کردم و دیدم خبری نیست اومدم بیرون در و بستم. رفتم سمت آسانسور.. فورا رفتم طبقه بالا به سمت دفتر معاونت سازمان اتمی. وقتی وارد طبقه مورد نظر شدم دیدم دکتر عزتی و معاون سازمان داخل سالن دارند باهم گفتگو میکنند. توی دلم گفتم چقدر زود از بخش 13 برگشتن!! یا شاید هم نرفتن!!! همینطور که یه کنار قایم شده بودم به فکر عاصف افتادم که داخل اتاق معاون بود. خدا خدا میکردم معاون سازمان، دکتر عزتی رو نبره داخل اتاق. چون که عزتی عاصف و میشناخت و معاون از این موضوع خبر نداشت. بعد از چنددقیقه حرفاشون تموم شد و خداروشکر عزتی هم رفت، معاون هم رفت داخل دفترش. وقتی خیالم جمع شد دکتر افشین عزتی از طبقه خارج شده، رفتم سمت دفتر معاونت سازمان که عاصف اونجا بود.. دو تا زدم به در، درو برام باز کردند از داخل. رفتم داخل دیدم عاصف ایستاده. به معاونت سازمان انرژی اتمی گفتم: « بی زحمت یه لحظه بیرون تشریف داشته باشید. » اینطور که گفتم بهش برخورد. وقتی رفت بیرون، عاصف گفت: _آقا عاکف چیزی شده؟ پشتم به عاصف بود.. چندثانیه بعد یه هویی برگشتم سمت عاصف یه چک آبدار زدم به صورتش و یقش و گرفتم محکم زدمش به دیوار که یه لحظه نفسش قطع شد و بالا نیومد بعد خورد زمین. مجددا یقش رو گرفتم بلندش کردم.  اینبار محکم گردنش و گرفتم، گفتم: +الاغ.. فهمیدی چی شد؟ فهمیدی پروژه داشت میسوخت؟ هااااا.. نکبت؟ بزنم سر تا پات و (.....) ؟ ها؟؟؟ می دونی چه خطری از بیخ گوشمون گذشت؟ معاون رییس سازمان اتمی کور بود ندید عزتی داره میاد، تو هم کور بودی؟ ندیدی عزتی داره میاد؟ تازه کاربودی که نمیدونستی؟ سی تا دوربین در بخش 13 رو برای عمه و شوهر عمه من نصب کردن؟ مگه با تو نیستم آشغال؟ با تو هستم بیشعور.. چرا جواب نمیدی؟؟؟ عاصف فقط نگام میکرد و بخاطر اینکه محکم زدمش به سینه ی دیوار نفسش به سختی بالا می اومد. دیدم به خس خس افتاده و منم چون گلوش و گرفتم داشت چشماش بسته میشد !! انقدر عصبی بودم که با انگشتام فکش و، با کف دستم گلوش و فشار میدادم... گفتم: +معاون نمیفهمید باید جلوی عزتی رو بگیره، تویه احمق هم نمیفهمیدی به این معاون شل مغز بگی تا بره فورا داخل سالن و مخ عزتی رو کار بگیره نیاد سمت اتاقش؟ نمیفهمیدی باید یکی بره با اون حرف بزنه تا وقت بگیره؟ دِ حرف بزن لعنتییییی. پس برای چی تورو با اون معاون سازمان اتمی گذاشتم اینجا پشت دوربین بمونی؟ هااااا.. با تو هستم... بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_نهم یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیز
[• 📚•] عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس کردم دیگه داره ایست قلبی میکنه.. یقه ی پیرهنش و محکم کشیدم و جر دادم. یه چک زدم توی صورتش و پرتش کردم روی صندلی. خودم داشتم نفس نفس میزدم، عاصف هم  هی نفس میزد و آروم میگفت آی خدا.. آی خدا. آی خدا. آی......... دیدم اوضاع خیطه و داره از بین میره، فورا یه لیوان آب براش ریختم و به زور ریختم داخل دهنش تا بخوره. شاید ده دقیقه ای گذشت، تا اینکه کم کم نفسش بالا اومد. اینکه میگم ده دقیقه زمان برد، یعنی تا پای مرگ رفت. ده دقیقه به زور نفس کشیدن یعنی هر لحظه امکان مرگ وجود داره. دست گذاشتم روی ضربان قلبش دیدم همچنان تند تند میزنه. کمی که آروم شد، بهش گفتم: +بلند شو بریم. به سختی حرف میزد.. خیلی آروم گفت: _متاسفم برات عاکف. چندتا زدم به در تا معاون از بیرون با سنسورش درو باز کنه بیاد داخل تاماهم بریم بیرون. وقتی اومد داخل رنگ صورت عاصف و لباسش و دید گفت: _چیزی شده.. مریض شدن ایشون. عاصف بدون اینکه چیزی بگه یه طعنه زد به معاون سازمان اتمی و فورا از دفترش رفت بیرون! به معاون سازمان اتمی گفتم: +بله ایشون یه کم مریض هستند.. گاهی خودشون و اینطور میزنن به درو دیوار، یه هویی چشماشون چپ میشه. شما سرتون به کار خودتون باشه تا عزتی مثل اجل معلق یه هویی نیاد سمت اتاق کارش. بفرمایید اینم سنسور مزخرف دفتر دکتر عزتی. خداحافظ. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) حرام است و پیگرد قانونی دارد بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاهم عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس می
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِی غیب شد. باخودم گفتم حتما رفته داخل ماشین و منتظر هست. رفتم پارکینگ اما فقط سیدرضا رو دیدم که پشت فرمون نشسته. بهش گفتم: +عاصف کجاست؟ _ندیدمش. مگه باهم نبودید؟ توجهی به حرفش نکردم.. گوشیم و از جیبم در آوردم زنگ زدم بهش اما دیدم رد تماس میده. دو بار دیگه زنگ زدم بازم رد تماس داد. به سیدرضا گفتم: « با موبایلت عاصف و بگیر. » اونم زنگ زد، اما عاصف جواب نداد. بیخیال شدم. سوار ماشین شدم و از مرکز اصلی سازمان اتمی کشور زدیم بیرون. بیسیم زدم به حدید: +حدید حدید/عاکف... _حاجی درخدمتم. +موقعیت؟ _مشرف به ورودی و خروجیِ محل کار سوژه. +خودروی مِگان سفید رنگ که الان اومد بیرون دیدی؟ _بله اومد بیرون داره میره. برم دنبالش؟ دستم و از شیشه ماشین آوردم بیرون.. گفتم: +التماس دعا داریم. _عه شما بودید؟ +نه..دایی جان ناپلوئونی بودن. _مخلصیم حاجییی. +حواست به همه ی موارد باشه. احتمالا یکی دو ساعت دیگه میاد بیرون! خداقوت. یاعلی. رفتیم سمت اداره..در مسیر اداره، فقط به اتفاقات پیش اومده و گافی بدی که عاصف داده بود فکر میکردم. نزدیک اداره بودیم که به عاصف پیام دادم: « تا نیم ساعت دیگه اگر اومدی دفتر که اومدی. نیومدی برای همیشه چشمم و به روت میبندم و گزارشت و مینویسم بعدش مستقیما میدم دست حاج هادی. » پیام داد: «برو هرکاری که دلت میخواد بکن. منم گزارشت و دادم بعدا میفهمی.» وقتی رسیدیم اداره فوری رفتم دفتر.. از تلفن دفتر اداره که یه خط ناشناس بود زنگ زدم به خط کاری عاصف عبدالزهراء. اونم مجبور بود چون خط کاریش زنگ میخوره جواب بده. وقتی جواب داد گفتم: +کجایی؟؟ _سر قبر خودم نشستم. +بگو منم بیام. خرما هم میارم. _لازم نکرده. +هرجایی هستی بگیر بیا اداره کلی کار داریم. تمومش کن این بچه بازیارو! _آقا من گه خوردم اومدم داخل این سیستم، حالا خوبه؟ میشه ولم کنید؟ آی اونایی که دارید میشنوید صدای من و! آقاجون من غلط کردم اومدم. میخوام از این سیستم برم.. خسته شدم.. نمیتونم تحمل کنم وقتی دارم هر شبانه روز برای امنیت ملی، برای امنیت این مردم و نظام جون میکنم و سگ دو میزنم، حتی هر سه ماه هم نمیرم مادرم و که مریضه ببینم، اونوقت همکارم، برادرم، الگوم، رفیق بچگیام، کسی که برام محترمه بیاد منو بگیره زیر مشت و لگد... دیدم عاصف بدجور به هم ریخته و کنتورش قاطی کرده، تماس و قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز. یه برگه مرخصی ساعتی پر کردم زدم بیرون از اداره. نزدیک اداره یه پارک داشت که رفتم اونجا نشستم..با این که یکساعت و خرده ای از اتفاقات سازمان اتمی گذشته بود اما همچنان بدنم و سرم خیس عرق بود. نسیم خنکی به صورتم میخورد و لذت میبردم. به شدت خسته و خمار بودم. از بس فشار جسمی و روحی رو متحمل شده بودم، دلم میخواست داخل همون پارک روی صندلی بگیرم بخوابم. نشستم فکر کردم که برای موضوع عاصف چیکار کنم.. زنگ زدم به خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام محسن. خوبی؟ +سلام. ممنونم. تو چطوری؟ _خداروشکر.. خوبم! کجایی؟ +یه جایی نزدیک اداره. فاطمه زهرا، میخوام حتما ببینمت. نیاز دارم به اینکه یه کم باهم دیگه باشیم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_یکم #پارت_اول اومدم داخل راهر
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] _چشم عزیزم. میخوای من بیام؟ بگو کجایی الان سریع خودم و میرسونم بهت. +نمیدونم. یه کم صبر کن بهت خبر میدم. _وا. مگه نمیگی ببینیم هم و !؟ دیگه ببینم چی میشه و بهت خبر میدم چه داستانیه؟! +نمیدونم فاطمه! اصلا مخم کار نمیکنه الآن! یا باید خودم بیام خونه، یا باید هماهنگ کنم بیای دفترم اداره. یا باید با رییسمون هماهنگ کنم بیای یکی از خونه های امن چنددقیقه هم و ببینیم. از طرفی نمیخوام بیای ادارمون. خوشم نمیاد بیای محل کارم. اصلا گیج شدم! _باشه. هر جور صلاح میدونی. +میشه یه کم حرف بزنی با من تا شارژم کنی؟ خندید و گفت: _آره عزیزم. چرا نمیشه! اما قبلش یه سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟ +فاطمه زهرا؟ _ببین محسن، من میدونم الان چی میخوای بگی.. میخوای بگی من کی بهت دروغ گفتم. من میدونم تو راستگوترین مرد روی زمینی، اما گاهی حقیقت رو به من نمیگی که چت میشه و چرا انقدر به هم میریزی! این به این معنا نیست که دروغ میگی، نه اصلا اینطور نیست قربونت برم. منظورم اینه با من حرف نمیزنی و اصل موضوع رو نمیگی. تو برای همه گوش شنوایی اما هیچ وقت خودت نخواستی که یکی حرفات و بشنوه. من باید شبا از کابوسایی که میبینی.. تا این و گفت یه تکونی خوردم؛ حرفش و قطع کردم گفتم: +فاطمه من زنگ زدم حالم خوب بشه. الانم با تو صحبت میکنم خوبم. نیازی نیست همه چیزارو بهت بگم. بگذریم. _باشه شوهر زورگوی من. همین دیکتاتور بازیات هست که منو عاشق تو کرده. من الآن هرچی بگم تو حرف خودت و میزنی. + فاطمه، ناهار چی درست کردی؟ _تو که معلوم نیست بیای خونه ! منم گفتم که امروز با دوستم برم بیرون! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_یکم #پارت_دوم _چشم عزیزم.
[• 📚•] +با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد. +میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم. _آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده. +پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام. _باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم. از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت: _محسن بیام پایین، یا میای بالا؟ +نظر خودت؟ _من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون. +باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا. در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت: _سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟ +سلام. برو داخل. رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم: +فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی. _خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم. +مهم نیست. همون نیمرو  بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو. به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت: _بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ +راستش چطوری بگم. فاطمه زهرا آروم گفت: _محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟ +نه نه.اصلا کسی طوریش نشده. _خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟ +راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی. _چی هست؟ +مربوط به ادارمون میشه. _یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه. +عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه. خندید و گفت: _محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم. خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم: +چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی. _خب بهم بگو چیه حداقل؟ +بگم؟ _آره.. منتظرم. سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم: +راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که... _یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش. +میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟ _باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده. +وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره. _باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز ! مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم: +راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد. خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت: _محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟! +واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...! خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت: _نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟ +عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون. _چرا خودت زنگ نمیزنی؟ +این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار. _اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟ +نگو نمیشه بهم بر میخوره. بہ قلــم🖊: 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_دوم +با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حا
[• 📚•] وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الان آمپر مخش چسبیده به ده هزار، گفت پس نمیشه فعلا بهش زنگ زد... گفتم: +نگو نمیشه بهم بر میخوره. فاطمه من زمان ندارم. همین الانم وسط ماموریت هستم که اومدم دارم باهات لاو میترکونم. فاطمه لبخندی زدو گفت: _آره معلومه.. چه لاوی هم شد. +بگیر زنگ بزن بهش بیارش اینجا. _خب محسن جان من چی بگم بهش؟  آخه به قول تو، این که الان کلش داغه ! من دستم باز نیست با این اوضاع. بعدشم من با چه بهونه ای بهش بگم بیاد اینجا؟ با اون اتفاقی که الآن افتاده، اگر اون بفهمه تو اینجایی که پا نمیشه بیاد خونمون. از همه مهمتر من که نمیتونم مرد نامحرم و وقتی تو نیستی بگم بیاد داخل خونه. پس آقا عاصفم میدونه تو نیستی هیچ وقت نمیاد. +فاطمه جان، درک کن. من در موقعیتی نیستم که بخوام دوساعت توجیهت کنم.  من اگر بخوام  میتونم همین الان به یکی از بچه های اداره بگم تا کمتر از دو دقیقه رد عاصف و از روی خطش بزنه. اما به صلاح نیست. سیستم حساس میشه که چرا دارم رد عاصف و میزنم. وقتی به خط کاریش زنگ زدم، اون دیوانه یه سری حرفایی زد که تبعات بدی داره برامون. اون خطش بیست و چهارساعته داره شنود میشه. اون حرفایی که زد، هم برای خودش، هم برای من دردسر میشه. البته بیشتر برای خودش. طبیعتا سیستم گزارشش و به حاج کاظم یا حاج هادی میرسونه... خانومم بلند شد رفت گوشیش و از داخل کیفش گرفت آورد... گفتم: +فاطمه زهرا، دقت کن که باید گولش بزنیم تا جواب بده.. چون ممکنه بفهمه که من بهت گرا دادم. فاطمه خندید گفت: _خب قربان بفرمایید الان چیکار کنم ؟ منم شدم مامور امنیتی. +میشه یه کم جدی باشی؟ اصلا حوصله شوخی ندارمااا. بعدا میبینی یه چیزی بهت میگم. خانومم خیلی از رفتارم ناراحت شد... بهش گفتم: +به عاصف پیام بده سراغ من و ازش بگیر. ببین چی جواب میده. فاطمه به خط شخصی عاصف پیام داد. متن پیام: « آقا عاصف، سلام داداشی. خوبی؟ از زندگی من خبر نداری؟ باید باهاش صحبت کنم، چون کار واجبی پیش اومده. اگر باهمید بهش برسون مطلب و ! » ده دقیقه گذشت جواب نداد. بیست دقیقه گذشت جواب نداد. خیلی به هم ریخته بودم که وسط ماموریت درگیر موضوعات اینچنینی شدم. به فاطمه گفتم: « یه زنگ بزن بهش، شاید گوشیش داخل جیبش باشه، برای همین ممکنه نفهمیده که براش پیام اومده. » فاطمه زنگ زد به عاصف. اما جواب نداد. به فاطمه گفتم: « دوباره زنگ بزن. اگر جواب داد بزارش روی بلندگو.» فاطمه زنگ زد. اما عاصف بازم جواب نداد. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_سوم #پارت_اول وقتی به فاطمه گفتم عاصف ا
[• 📚•] یک ربعی گذشت، همینطوری که سرم و گذاشته بودم روی سنگ اوپن آشپزخونه وَ از شدت خستگی چرت میزدم، صدای دریافت پیامک گوشی خانومم به صدا در اومد. خانومم گفت: _آقا عاصف پیام داده.. فورا سرم و بلند کردم گفتم: +بازش کن ببین چی میگه. _چندلحظه صبرکن. خانومم ادامه داد گفت: _عاصف پیام داده میگه « سلام آبجی گلم. خوبی. ازش بی خبرم. باهم نیستیم. من جایی مشغول کارم. اگر یک وقت دیدمش زندگیییتون و!!! پیغامت و بهش میرسونم. » وقتی پیام و برام خوند گفتم: +فاطمه بهش پیغام بده، بگو میخوام ببینمت. درمورد یک موضوعی میخوام باهات حرف بزنم. ببین چی میگه. _امان از دست تو محسن. زدی پسر مردم و حالا افتادی به چه کنم/چه کنم؟ ! +حقش بود. _خب گناه داره. اگرم اشتباهی کرده سهوی بوده، عمدی نبوده که. + توی کار ما اولین اشتباه آخرین اشتباه محسوب می‌شه. جون 80 میلیون آدم دست ما هست قرار نیست با حماقت عاصف و امثال اون امنیت کشور ضربه بخوره. بعدشم با من بحث نکن. کاری که بهت گفتم رو انجام بده. تمام. _بیا منم بزن. بلند شدم رفتم سمتش، پیشونیش و بوسیدم گفتم: +من اشتباه کردم... حالا خوبه؟ چرا میری روی مخم انقدر... زنگ بزن و این پسره رو بکشونش اینجا، تا بگیرم ببرمش اداره. بگو یه وسیله ای اومده، میخوان بیان نصبش کنند. عاکف هم نیست، اگر میتونی نیم ساعت بیا اینجا. _بعد اونم بچه ست و با خودش نمیگه که زنه عاکف برادر داره، پدر داره، خواهر داره... چرا به من میگه بیا اینجا؟؟ +جون اون پدرت با من بحث نکن. فقط کاری که میگم انجام بده. همین. _یعنی استاد فیلم بازی کردنی. خدا دیکتاتور تر از تو خلق نکرده. حالا که جواب داده بزار زنگ بزنم بهش ببینم چیکار میشه کرد. فاطمه زنگ زد به گوشی شخصی عاصف.. صدارو گذاشت روی بلندگو...چندتا بوق خورد عاصف جواب داد.. فاطمه گفت: +سلام داداش عاصف خوبی. _سلام خواهر گلم.. شما خوبی؟ چخبر؟ چه میکنید با زحمتای ما ؟ +قربانت. معلومه کجایی؟ قدیما یه سری به ما میزدی میگفتی یه آبجی دارم، اما الان حدود یک ماه میشه که نیومدی خونمون. _بخدا گرفتارم.. خیلی کار دارم... به فاطمه اشاره زدم ول کنه این حرفارو.. بره سر اصل مطلب.. فاطمه گفت: +مادرت بهتره؟ پدرت خوبه؟ _اوناهم خوبن. خداروشکر. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_سوم #پارت_دوم یک ربعی گذشت، همینطوری که
[• 📚•] یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاطمه گفتم: « ول کن جون مادرت این حرفارو ! » فاطمه گفت: +برادرزادت چطوره؟ چهاردست و پا میره یا نه؟ _آره.. تازه شروع کرده. +ای جانم... آقاعاصف میگم من از عاکف جان خبری ندارم. میشه یه زحمت بهت بدم. _بخدا منم بهش دسترسی ندارم. +مگه میشه؟ عاصف مکث کرد گفت: _میشه بعدا زنگ بزنی؟ فاطمه گفت: +نه نمیشه. میخوام الان لطف کنی بیای منزل ما. داره نصاب پرده میاد، میخواد پرده های هال پذیرایی خونه رو نصب کنه.. نمیخوام تنها باشم داخل خونه. شما عین داداشمی و محرم خونمون، چون پسر چشم و دل پاکی هستی میخوام باشی اینجا تا حداقل یه شربت و شیرینی بدی دستشون. کار میکنن خسته میشن برای همین خوبیت نداره ازشون پذیرایی نکنیم. چون خودم میرم داخل اتاق برای همین گفتم شما کنارشون باشید. خلاصه اینجا خونه عاکفه.. متوجه ای که ! آروم طوری که مثلا فاطمه نشنوه گفت «بله.. خاک بر سر من کردن با این شوهرت.. میریم ماموریت چگ و لگد میکنه.. بعد اونوقت یه نصاب پرده میاد خونتون دستش شربت و شیرینی میدید. (...) بره توی شانس من. » هم من وَ هم خانومم خندمون گرفت...عاصف نفهمید ما این حرفش و شنیدیم. چون معلوم بود انقدر ناراحته داره زیر لب قرقر میکنه. فاطمه گفت: +چیزی شده؟؟ چیزی گفتید آقاعاصف.. _ نه خواهرمن.. ! چی بگم والله. آخه کلی کار دارم الان. فقط نمیدونی عاکف کی میاد؟ +به نظرت اگر میدونستم، ازت میپرسیدم؟ لطفا زحمت بکش کمی زودتر بیا اینجا. چون اونا نزدیکن. _چشم. فاطمه قطع کردو گفت: _هووووففففف. امان از دست شما دوتا. عین صدام و ایران می مونید. خب دو دقیقه آروم کنار هم کار کنید. زورتون میاد؟ بعد هم و نگاه کردیم.. یه هویی هردوتا زدیم زیر خنده.. بهش گفتم: +خوب بلدی فیلم بازی کنیاااا. حالا کدوم آدم میخواد بیاد پرده هارو نصب کنه. _کارای خودته دیگه... ببین تورو خدا آدم و به چه روزی میندازی. +جبران میکنم. _با چی؟ +یه کارتن پاستیل خوبه؟ _زرنگی؟ پاستیل که خودمم میخرم. باید جمعه بریم سمت دربند کباب بخوریم. +باشه، ماموریت و ول میکنم میریم کباب میزنیم. اونوقت خودم و کباب درست میکنن. _خب بعد از تموم شدن ماموریتت میریم. +باشه... حالا واقعا این پرده ای که سفارش دادی قراره چه موقعی بیان نصب کنند؟ _تا چندساعت دیگه میان. +خب پس خوبه.. حداقل دروغ نگفتی. _نه تورو خدا.. میخوای دروغم بگم.. عمممررررااااا. +من که نیستم اون موقع. _به مریم میگم بیاد اینجا، وقتی نصاب اومد تنها نباشم. +خوبه. یک ساعت بعد تلفن فاطمه زنگ خورد. فاطمه صدارو گذاشت روی بلندگو. «سلام آقاعاصف. کجایی؟» «سلام آبجی فاطمه. پشت درم. آقا عاکف نیومده؟» فاطمه درمورد اینکه عاکف اومده یا نه جوابی نداد.. فقط گفت: «درو باز میکنم، شما بیا بالا.» به فاطمه گفتم من میرم داخل اتاق تا من و نبینه. خانومم چادرش و سر کرد، در واحدمون و باز کرد، عاصف از آسانسور که اومد بیرون، جلوی درخونمون هی میگفت: « یا الله. یا الله. سلام علیکم. آبجی.. تشریف دارید. یاالله. اجازه هست؟یا الله.» توی دلم میگفتم « زهرمار بیا داخل دیگه.. هی میگه یاالله یا الله انگار اومده مراسم شب قدر.. چه یا اللهی هم راه انداخته... همه رو خبردار کرده.. فکر کرده از پل صراط قراره رد بشه.» صدای فاطمه اومد. گفت: « بفرمایید داداش عاصف. » عاصف گفت: « مثل اینکه نصاب ها نیومدن. پس جسارتا من میرم پایین، هروقت رسیدن، مجددا همراشون میام بالا. » فاطمه ظاهرا داخل آشپرخونه بود..وَ عاصف هم جلوی درب واحدمون.. هنوز داخل نیومده بود... فاطمه گفت: « شما بیا داخل.. اوناهم میان. من الآن میرم داخل اتاق..شما بشین داخل هال پذیرایی تلویزیون ببین. » « نه آبجی.. من میرم پایین.. یه کم هوای آزاد به سرم بخوره بد نیست.» درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون. عاصف تا من و دید خواست درب خونه رو ببنده و بره... گفتم: _عاصف. لطفا نرو. فاطمه فوری از آشپزخونه اومد بیرون. رفتم سمت در که نیم لنگ مونده بود بازش کردم. عاصف روی پله ها بود داشت میرفت. فاطمه زهرا که دید عاصف به حرف من بی توجه هست، فورا اومد جلوی در ایستاد گفت: « آقا عاصف، به اون  نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، باور کن اگر بری دیگه هیچ حرمتی از برادر_خواهری بین من و شما نمی مونه. » با این حرف فاطمه عاصف یه هویی وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد. برگشت روش و کرد سمت من، گفت: بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_چهارم یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خو
[• 📚•] با این حرف فاطمه، عاصف وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد، برگشت به طرف من گفت: «فکر نمیکردم یک روز کم بیاری و متوسل بشی به خانومت.» خندیدم و گفتم: +حداقل با آسانسور میرفتی. از پله ها میری پایین خسته میشی _خیلی روت زیاده. خییییلی.. خدا عاقبت هر دومون و بخیر کنه فاطمه گفت: «من زنگ میزنم ناهار سفارش میدم. بیاید داخل.» بعد رفت سمت آشپزخونه و خودش و مشغول کارش کرد.. به عاصف گفتم: «بیا داخل بریم توی اتاقم کارت دارم.» رفتیم داخل اتاق کارم. چندلحظه بعد فاطمه در زد یه نوشیدنی آورد برامون. گفت: « آقا عاصف، ممنونم که روم و زمین نزدی و هنوز برای خواهر کوچیکت ارزش قائلی. » عاصف گفت: «فقط بخاطر شما موندم اینجا و نرفتم. وگرنه الان سرکوچه بودم تا برم اداره وسائلم و جمع کنم استعفام و بنویسم برم همون واحد قبلی یا اینکه برم دهاتمون توی زمین بابام کارگری کنم.» به فاطمه اشاره زدم بره. چون میخواستم با عاصف حرف بزنم. فاطمه رفت و به عاصف نگاه کردم دیدم سرش پایینه. گفتم: +من، بابت موضوع امروز ازت عذر میخوام. یه لحظه نفهمیدم چیشد _هرچی بود تموم شد رفت. الانم اگر اینجا هستم بخاطر تو نیست. اهل دروغ گفتن هم نیستم که بخوام قمپز در کنم و بگم بخاطر مسائل امنیتی کشورم هست و از این حرفا !!  فقط به حرمت خانومته که اینجا هستم. همیشه برام مثل یک خواهر بوده. فقط به حرمت نون و نمکی بوده که سر سفره هم دیگه خوردیم +پس بخاطر فاطمه منو ببخش _عاکف تو خیال کردی من عمدا کوتاهی کردم +ببین عاصف جان _نه اجازه بده. جواب من و ندادی. تو واقعا خیال کردی من عمدا این کارو کردم؟ +عمدا مرتکب چنین اشباهی نشدی ! اما اشتباه سهوی تو، داشت تصمیمات کمیته سه نفره ای که من و حاج کاظم و حاج هادی هستیم رو به خطر می انداخت. بفهم لطفا _خب چرا دستت روی من بلند شد +یعنی تو بخاطر اینکه هولت دادم، ناراحت شدی؟ یقش و داد پایین گفت: _این زخم و ببین. این هول دادن هست رفیق؟ +راستی پیرهن نو مبارک.. بهت میاد. اون و که جر خورد چیکارش کردی؟ _باشه.. بشین مسخره کن.. زدی نابود کردی گردنم و !! من به سختی نفس میکشیدم، میدونی ریه هام مشکل داره. تنها کسی که میدونه تو هستی. اما جوری گردنم و گرفتی منو تا مرز کشته شدن بردی. چرا؟ چون که منه خر داشتم برای اون معاون توضیح میدادم باباجان نترس چیزی نیست و اتفاقی نمی افته و فقط قراره کاری که ما میگیم و انجام بدی. به اندازه سی ثانیه از دوربین غافل شدم. من آدمی هستم اگر اشتباهی کنم، اشتباهم و میپذیرم، اما رفتار تو فوق العاده اشتباه بود. بلند شدم رفتم دستش و گرفتم از روی صندلی بلندش کردم، بعد بغلش کردم، گفتم +ببخشید. من اشتباه کردم. حق با تو هست. من تند رفتم _ولمون کن تورو خدا +عاصف؟ نگام کرد. بهش گفتم: +اگر بری، شاید اتفاق خاصی نیفته، اما من بی برادر میشم. بی همسنگر میشم.. بی رفیق میشم. درسته برادر دارم،درسته رفیق زیاد دارم، درسته همسنگر زیاد دارم، اما خیال میکنم یکی از برادرام و از دست دادم. پس نزار این اتفاق بیفته _ هرچی بود تموم شد. من تصمیمم و گرفتم +عاصف جان، تو با من مشکل داری، با سیستم که مشکل نداری بر میگردی میگی میخوام استعفا بدم برم دهاتمون. به این زودی کم آوردی؟ _برادرمن، من عاشق مملکتم هستم عاشق کارم هستم.. انقدر هم بچه ننه نیستم برای اینکه روی من دست بلند کردی بخوام استعفا بدم.. گفتم از بخشی که تو هستی میخوام برم. اگر موافقت هم نشد مجبورم بمونم تحملت کنم کمی حرف زدیم، بعد از نیم ساعت از اتاق اومدیم بیرون، دیدم فاطمه نشسته روی مبل. دید منو عاصف ناراحتیم. بهم اشاره زد «حل شد؟» سرم و به علامت «نه» دادم بالا. فاطمه خیلی ناراحت شد.. معلوم بود دنبال این هست که عاصف و راضی کنه تا برگرده سرکارش اما یه هویی گفتم: +عاصف خندیدو گفت: _جانم هردوتا خندیدیم و همدیگر و بغل کردیم. از قبل با هم هماهنگ بودیم که رفتیم بیرون جوری وانمود کنیم که انگار موضوع حل نشده. اما یه هویی خبر خوش و به فاطمه بدیم تا ذوق زده بشه القصه، فاطمه هم کلی خوشحال شد حالم خیلی بهتر شده بود. خانومم ناهار سفارش داد و نشستیم باهم به اتفاق عاصف ناهارو خوردیم، نمازمون و خوندیم، بعد من و عاصف رفتیم اداره وقتی رسیدیم با عاصف رفتم دفتر.. بهش گفتم +میخوام فوری تجهیزات و آماده کنید. عزتی که از سازمان اومد بیرون، هماهنگی های لازم و انجام بدیم که شما برید سمت اتاق کارش دوربین ها رو نصب کنید. فقط حواست باشه دوربین حرارتی هم باید در کنار دوربین های دیگه کار گذاشته بشه. الانم برو به اسحاق بگو بیاد اینجا _چشم میرم.. اما قبلش یه سوال +جانم بگو _چرا ما از همون دوربین استفاده نمیکنیم؟ +چون که از لحاظ امنیتی به صلاح نیست عاصف گفت: _میشه از لحاظ فنی بیشتر توضیح بدی؟ ... @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi