eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
420 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_دوم عاصف خندید... بهش گفتم:
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی عاصف پرسید برنامه خاصی دارید، تاملی کردم، بهش گفتم: +صد در صد !! مگه میشه براشون برنامه نداشته باشیم. _میشه بهم بگید !؟ +چرا که نه ! تو بعد از من همه کاره ی این پرونده ای! باید درجریان باشی حتما. ببین عاصف جان، الآن ما باید سه تا کار انجام بدیم. مجددا بلند شدم رفتم سمت تخته وایت برد. ماژیک و گرفتم و میخواستم شروع کنم دیدم عاصف هم اومد کنارم ایستاد.. روی تخته نوشتم: « الف: کاهش اختیارات عزتی در سایت های هسته ای کشور. » نکته: مخاطبان محترم، چون عزتی یکی از مسئولین امور بازرگانی و دور زدن تحریم های آمریکا و اروپا در مسائل هسته ای بود، اختیارات و قدرت بالایی در صنعت هسته ای ایران داشت. برای همین گفتیم کشور. از کاهش اختیارات عزتی که نوشتم به عاصف گفتم: +اولین کارمون اینه که طبق برنامه ای از پیش طراحی شده، با هماهنگی که با مقامات سازمان اتمی انجام میدیم، باید از امروز اختیارات افشین عزتی در سازمان مذکور رو به طور نامحسوس کم کنیم. اونم در کل کشور، یعنی هرجایی که تاسیسات اتمی داریم. بایدبشینیم براش برنامه ریزی کنیم، طوری که بو نبره و حساس نشه. اگر برامون اثبات بشه دکتر افشین عزتی جاسوس هست، معادله خیلی فرق میکنه. اون اگر زرنگ باشه که به نظرم همینطور هم هست، پس باید بدونه با گندی که خودش وَ اون دختره چندشب قبل زدن قطعا فهمیده که آمارش رسیده به سیستم اطلاعاتی کشور. پس شاخکهای دستگاه های امنیتی ایران روی اون حساس شده. این یعنی که به همین راحتی دُم به تله نمیده. _به نظرت چرا گفت کارمند سازمان اتمی هست؟ +واضحه. اون زن نباید دستگیر میشد و سوخت میرفت. چون تابعیت کانادایی داره و اگر میرفت زندان طبیعتا سیستم امنیتی ایران درگیرش میشد. برای همین دکتر افشین عزتی مجبور شد خودزنی کنه تا بیشتر از این وضعیتشون خراب نشه! اما غافل از اینکه گفتنِ جمله متخصص هسته ای هستم همانا و حساس شدن بچه های انتظامی و تشکیلات ما هم همانا ! _که اینطور! +حالا دقت کن. ادامه دادم، روی تخته نوشتم: « ب: باید صبر کنیم ببینیم دختر فراری بی هویت یا در صورت احتمال همان پرستوی مورد نظر، چه زمانی با عزتی کانکت مشیه؟ حالا میخواد حضوری باشه و یا ... » وقتی این و نوشتم ، عاصف گفت: _بعید می دونم حالا حالاها ارتباط بگیره. چون اون زرنگتر از این حرفاست. برای همین در رفت. اون خانوم این احتمال رو داده که ممکن هست سیستم امنیتی ایران بو برده باشه. چون نیروی انتظامی موارد این چنینی رو ارجاع میده به ما. +ولی ما زرنگتر از اوناییم. مگه نه؟ _قطعا همین طوره. +الانم برو چهره نگاری کن ببین از این دختره چیزی پیدا میکنی یا نه.. عکسش و به فرودگاه و مرزهای زمینی برسونید. یادت نره. _چشم. قبل از اینکه برم فقط اینم بهتون بگم آقاعاکف، ماشین اون خانوم منتقل شده اداره، چیز قابل توجهی درون خودرو نبود. +جواب انگشت نگاری از روی فرمون چی شد؟ _اگر یادتون باشه گفته بودم کلا دستکش زنانه دستش بوده. حتی موقع رانندگی. +آره. درسته.. یادم رفته بود.. ببخشید ذهنم خیلی درگیر شده.. برو دفتر مهرداد برای چهره نگاری! فقط لطفا زودتر بیا و ببینیم چیکار کردی. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد عاصف رفت بیرون تا بره دفتر مهرداد که از بچه های چهره نگاری واحد ضدجاسوسی بود. یک ساعت بعدش از چهره نگاری برگشت. وقتی اومد کاغذو داد بهم، گفت: _بیا حاجی، اینم عکسش. گفتم: +عاصف این خانوم الآن دقیقا همونیه که ما دنبالشیم؟ _من اونشب نتونستم نزدیک بشم.... موقعی که دکتر عزتی و اون خانوم داخل اتاق افسرنگهبان بودن، تونستم از پشت شیشه سرک بکشم. بعدش اونارو بردن بازداشتگاه. +یعنی میخوای بگی ندیدیش؟ پس این عکس عمه ی عزتی هست گرفتی آوردی؟ _نه. منظورم این نیست. اونشب افشین عزتی وَ این خانوم که مدعیه مهناز ایزدطلب هست، داخل اتاق افسر نگهبان بودن، وَ پشتشون سمت من بود. تا قبل از اینکه برن بازداشتگاه و ماهم پیگیر بشیم که آزادشون کنند، من نتونستم چهرشون و ببینم. از طرفی شما هم که گفتی باید تعقیبشون کنی منم برای اینکه لو نرم زیاد نزدیک نشدم. +خب. ادامه بده. _وقتی که دستور آزاد شدنشون و دادید، دختره اومد بیرون تا حدودی صورتش و دیدم. از طرفی رفتم از کلانتری هم پیگیری کردم و متاسفانه چون بارون هم میزد و هوا هم کمی مه آلود بود اون شب ، دوربین های کلانتری خوب ثبت نکرده. اون کافه فقط درب پشتیش دوربین داشت. دوربین های امنیتی منطقه هم که ظاهرا در دست تعمیر بودن. +پس برو افسرنگهبان اون شب و پیداش کن. _ اتفاقا همینکارو کردم.. +خب! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_سوم وقتی عاصف پرسید برنامه خاص
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] خب! _تماس گرفتم با اونجا گفتم برام پیداش کنید. مرخصی بود، اما همکارانش اون و آوردن محل کار، منم تصویرو فکس کردم برای افسرنگهبان اون شب. +جوابش؟ _تایید کرده که خودشه. چون خودش اون شب با اون دختره صحبت کرد. گفتم: +تشریح کن. _چیزی که سیستم به ما داده،با اون چیزی که این خانوم در اون شب دستگیری اسم و فامیلیش و به برادران انتظامی گفته خیلی متفاوته. +یعنی دروغ گفته؟ _بله.. دروغ گفته. نام و نام خانوادگی این دختر مهناز ایزد طلب نیست. عاصف کاغذ و از لای پوشه کشید بیرون... گفت: _اسمش و مشخصاتش بر این اساس هست. « فائزه ملکی ، متولد 1363 ، قد 170 / وزن حدودا 60 / رنگ پوست سبز متمایل به روشن. خانوم فائزه ملکی فرزند آقای طهماسب ملکی و خانوم مینا لاکانی هست/ شغل پدر: تاجر/ وضعیت شغلی مادر: پزشک/ فائزه ملکی فرزند دوم خانواده هست و یک برادر بزرگتر از خودش داره/ همچنین یه خواهر کوچکتر از خودش داره/ آقای طهماسب ملکی یعنی پدر فائزه دوبار ازدواج کرد که فائزه حاصل ازدواج پدرش با همسر دوم هست. برادر بزرگتر فائزه، ناتنی محسوب میشه و حاصل ازدواج اولِ آقای طهماسب ملکی هست.» +پس فائزه و خواهرش از یک مادرن، برادر ناتنی اون ها از همسر اول پدرشون! خب، بهم بگو دلیل ازدواج دومش و تونستی مشخص کنی؟ _در بررسی ها به این رسیدیم که فوت همسر اولشون باعث شد که با مادر فائزه ملکی ازدواج کنند. به نکته خاصی که حائز اهمیت باشه برخورد نکردیم. +پدر فائزه چندوقت بعد از فوت همسر اولش ازدواج کرده؟ _سه ماه بعدش. +جالبه..حداقل نگذاشت آب غسل میت خشک بشه. خب عاصف جان ادامه بده... _ مادر فائزه دکتر هست و درخارج از کشور زندگی میکنه. در هلند به سر میبره و متخصص دندان و لثه هست. طبق بررسی هایی هم که داشتم وَ استعلامی که چنددقیقه قبل به دستم رسید از طریق واحد برون مرزی بخش ضدجاسوسی خودمون، همسر آقای طهماسب ملکی یعنی مادر فائزه تا الآن مورد مشکوکی نداشته. +نامادری فائزه که فوت شد، چیکاره بود؟ _چیز خاصی ازش ثبت نشده.. فقط نوشته شده خانه دار بوده. +خواهر فائزه چی؟ _خواهرشم با پسر یک آدم بسیار ثروتمندی ازدواج کرده که فعلا ساکن سوییس هستند. +واییی عاصف.. سرم داره دود میکنه.. اینا چقدر خانواده ی متلاشی و به هم ریخته ای هستند. هر کسی رفته یه کشور دیگه ای داره زندگی میکنه. این چه وضعشه. میدونی چی برام جالبه؟ _چی؟ +فائزه. اما فعلا بگذریم. بهم بگو بررسی هایی که داشتی درمورد این ها، آیا این خانواده در اونور با ضدانقلاب و اپوزوسیون نشست و برخواست دارن؟ منابع ما در برون مرزی چیزی ندادن؟ مورد مشکوک و امنیتی گزارش نشده؟ _نه. در کانادا، هلند، سوییس تک تکشون، وضعیتشون سفید ارزیابی شده! +هم پدر؟هم مادر؟هم برادر؟هم خواهر؟ وَ هم اینکه همسرِ خواهر؟ _بله. +همسر برادرش چی؟ _در داروخانه ای که برای همسرش هست فعالیت میکنه. +و اما... وضعیت فائزه!!! زود باش منتظرم. _باید عرض کنم که فائزه ملکی فوق لیسانس هنر هست. تا مقطع فوق دیپلم ایران بوده. پس از اون به همراه خانوادش مهاجرت میکنه به کشور کانادا. +بابت؟ _هم تحصیل ، هم اینکه بخاطر شغل پدرش. +آها. یعنی اونجا بعدش رفته ادامه تحصیل داده؟ _بله. +وضعیت خانوادش گفتی مثبت ارزیابی شده! اما وضعیت خودش چی؟ تا قبل از اینکه مجددا این روزها بیاد ایران در کانادا چطور بوده؟ _استعلامی که گرفتم، حاکی از این هست که تحرکات مشکوکی نداشته. کلا تا اینجا خانواده مثبتی ارزیابی شدن. زمانی که درایران بودن هم همین طور بودن. اما یه چیزی که مهمه وَ به نظرم باید بدونید، اونم اینه که مسیحی هستند. +عجب... !!! که اینطور !!! پس مسیحی هستند !!! _بله آقا عاکف. گزارش برون مرزی میگه که دو بار هم در تشکیلات بهایی ها فائزه رو دیدن. +چه ربطی به هم دارند این دوتا؟ مسیحیت؟ بهاییت؟ نمنه؟ _ببخشید این آخری نمنه رو متوجه نشدم. +ترکی بود.. نمنه معنیش میشه « یعنی چی ؟ » عاصف لبخندی زد گفت: _آها که اینطور. +خب ادامه بده! _ببین آقاعاکف، استعلامی که به دستم رسیده حاکی از این هست که فائزه ملکی یه رفیق بهایی داره به اسم روشنک ضرابی که ایرانی هست و اون طرف زندگی میکنه. بچه های برون مرزی ما در کانادا به اون تشکیلاتی که مربوط به بهاییت میشد نفوذ داشتند و در جلساتشون شرکت میکردند. گزارشاتی که به ایران دادن حرفشون اینه که فائره فقط به عنوان یک همراه با روشنک ضرابی حضور داشته. حتی عامل ما در اون کشور انقدر به اینا نزدیک شده که فهمیده روشنک ضرابی به زور وَ با التماس و خواهش فائزه رو به مراسمات بهاییان برده. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_چهارم خب! _تماس گرفتم با اون
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: +تشریح کن. _چیزی که سیستم به ما داده،با اون چیزی که این خانوم در اون شب دستگیری اسم و فامیلیش و به برادران انتظامی گفته خیلی متفاوته. +یعنی دروغ گفته؟ _بله.. دروغ گفته. نام و نام خانوادگی این دختر مهناز ایزد طلب نیست. عاصف کاغذ و از لای پوشه کشید بیرون... گفت: _اسمش و مشخصاتش بر این اساس هست. « فائزه ملکی ، متولد 1363 ، قد 170 / وزن حدودا 60 / رنگ پوست سبز متمایل به روشن. خانوم فائزه ملکی فرزند آقای طهماسب ملکی و خانوم مینا لاکانی هست/ شغل پدر: تاجر/ وضعیت شغلی مادر: پزشک/ فائزه ملکی فرزند دوم خانواده هست و یک برادر بزرگتر از خودش داره/ همچنین یه خواهر کوچکتر از خودش داره/ آقای طهماسب ملکی یعنی پدر فائزه دوبار ازدواج کرد که فائزه حاصل ازدواج پدرش با همسر دوم هست. برادر بزرگتر فائزه، ناتنی محسوب میشه و حاصل ازدواج اولِ آقای طهماسب ملکی هست.» +پس فائزه و خواهرش از یک مادرن، برادر ناتنی اون ها از همسر اول پدرشون! خب، بهم بگو دلیل ازدواج دومش و تونستی مشخص کنی؟ _در بررسی ها به این رسیدیم که فوت همسر اولشون باعث شد که با مادر فائزه ملکی ازدواج کنند. به نکته خاصی که حائز اهمیت باشه برخورد نکردیم. +پدر فائزه چندوقت بعد از فوت همسر اولش ازدواج کرده؟ _سه ماه بعدش. +جالبه..حداقل نگذاشت آب غسل میت خشک بشه. خب عاصف جان ادامه بده... _ مادر فائزه دکتر هست و درخارج از کشور زندگی میکنه. در هلند به سر میبره و متخصص دندان و لثه هست. طبق بررسی هایی هم که داشتم وَ استعلامی که چنددقیقه قبل به دستم رسید از طریق واحد برون مرزی بخش ضدجاسوسی خودمون، همسر آقای طهماسب ملکی یعنی مادر فائزه تا الآن مورد مشکوکی نداشته. +نامادری فائزه که فوت شد، چیکاره بود؟ _چیز خاصی ازش ثبت نشده.. فقط نوشته شده خانه دار بوده. +خواهر فائزه چی؟ _خواهرشم با پسر یک آدم بسیار ثروتمندی ازدواج کرده که فعلا ساکن سوییس هستند. +واییی عاصف.. سرم داره دود میکنه.. اینا چقدر خانواده ی متلاشی و به هم ریخته ای هستند. هر کسی رفته یه کشور دیگه ای داره زندگی میکنه. این چه وضعشه. میدونی چی برام جالبه؟ _چی؟ +فائزه. اما فعلا بگذریم. بهم بگو بررسی هایی که داشتی درمورد این ها، آیا این خانواده در اونور با ضدانقلاب و اپوزوسیون نشست و برخواست دارن؟ منابع ما در برون مرزی چیزی ندادن؟ مورد مشکوک و امنیتی گزارش نشده؟ _نه. در کانادا، هلند، سوییس تک تکشون، وضعیتشون سفید ارزیابی شده! +هم پدر؟هم مادر؟هم برادر؟هم خواهر؟ وَ هم اینکه همسرِ خواهر؟ _بله. +همسر برادرش چی؟ _در داروخانه ای که برای همسرش هست فعالیت میکنه. +و اما... وضعیت فائزه!!! زود باش منتظرم. _باید عرض کنم که فائزه ملکی فوق لیسانس هنر هست. تا مقطع فوق دیپلم ایران بوده. پس از اون به همراه خانوادش مهاجرت میکنه به کشور کانادا. +بابت؟ _هم تحصیل ، هم اینکه بخاطر شغل پدرش. +آها. یعنی اونجا بعدش رفته ادامه تحصیل داده؟ _بله. +وضعیت خانوادش گفتی مثبت ارزیابی شده! اما وضعیت خودش چی؟ تا قبل از اینکه مجددا این روزها بیاد ایران در کانادا چطور بوده؟ _استعلامی که گرفتم، حاکی از این هست که تحرکات مشکوکی نداشته. کلا تا اینجا خانواده مثبتی ارزیابی شدن. زمانی که درایران بودن هم همین طور بودن. اما یه چیزی که مهمه وَ به نظرم باید بدونید، اونم اینه که مسیحی هستند. +عجب... !!! که اینطور !!! پس مسیحی هستند !!! _بله آقا عاکف. گزارش برون مرزی میگه که دو بار هم در تشکیلات بهایی ها فائزه رو دیدن. +چه ربطی به هم دارند این دوتا؟ مسیحیت؟ بهاییت؟ نمنه؟ _ببخشید این آخری نمنه رو متوجه نشدم. +ترکی بود.. نمنه معنیش میشه « یعنی چی ؟ » عاصف لبخندی زد گفت: _آها که اینطور. +خب ادامه بده! _ببین آقاعاکف، استعلامی که به دستم رسیده حاکی از این هست که فائزه ملکی یه رفیق بهایی داره به اسم روشنک ضرابی که ایرانی هست و اون طرف زندگی میکنه. بچه های برون مرزی ما در کانادا به اون تشکیلاتی که مربوط به بهاییت میشد نفوذ داشتند و در جلساتشون شرکت میکردند. گزارشاتی که به ایران دادن اینه که فائزه فقط به عنوان یک همراه با روشنک ضرابی حضور داشته. حتی عامل ما در اون کشور انقدر به اینا نزدیک شده که فهمیده روشنک ضرابی به زور وَ با التماس و خواهش فائزه رو به مراسمات بهاییان برده. فائزه به هیچ عنوان اعتقادی به حضور در اون مکان و فضارو نداشته. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_پنجم گفتم: +تشریح کن. _چیزی
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بعد از اینکه عاصف درمورد روشنک ضرابی گفت که با فائزه ملکی دوست هستند و روشنک هم دوبار به زور اون و برده به مراسمات فرقه ضاله بهاییان در کانادا، که اپوزسیون های ایرانی مستقر در خارج هم در اونجا جمع بودند، به عاصف عبدالزهراء گفتم: +خب الآن یک سوالی برای من مطرح هست. آیا فائزه فقط همون 2 بار که درگزارش بچه های برون مرزی اومده به مراسم های بهاییان رفته؟ یا نه بازم حضور داشته؟ من الآن حرفم اینه که آیا ممکنه فائزه در اون تشکیلات بازم رفته باشه و از دست بچه های ما خارج شده باشه؟ عاصف جان، اگر فائزه رفته باشه یعنی به زور نرفته بلکه سر و سری با این جریان داره، یعنی با اعتقاد رفته. دوستش یک بار اون و با اصرار میبره. دوبار میبره. نه اصلا میگیم سه بار فائزه رو به اصرار برده. اما بعد از سه بار دیگه اجبار نیست.. « با پای خود رفتن است.» _نه حاجی، خیالتون جمع.. همین دغدغه رو منم داشتم! اما بچه های برون مرزی تاکید کردند فقط همون دو بار دیده شده! بعد از اون دیگه هیچ وقت در بین تشکیلات فرقه ضاله بهاییان مستقر در کانادا دیده نشده. +از فائزه ملکی عکس و سندی هم ثبت شده؟ _قرار شد تا یکساعت آینده به دستمون برسه. +بسیارعالی.. وقتی رسید بفرست روی سیستم من تا بررسی کنم. _چشم. +خب ادامه بده... از فائزه بگو! عاصف گفت: _ فائزه و روشنک خییییلللللیییی با هم صمیمی هستند. اما فائزه ملکی یه دختر اکتیو، با یه سری خصوصیات خاص هست، ولی روشنک ضرابی یک خانوم حدود 32 ساله ست که بسیار جلف به نظر میرسه، روابط عمومی بالایی هم داره، وَ متاسفانه به شدت درگیر فساد اخلاقی هست. طبق اخبار رسیده از بچه های برون مرزی، خانوم روشنک با ارشدترین های ضدانقلاب و بهایی ها رابطه بسیار نزدیک و گرمی داره. +از چه لحاظ؟ _خبری که به دستمون رسیده حاکی از این هست خانوم روشنک ضرابی پس از اتفاقات سال 88 از ایران مهاجرت میکنه به کانادا ... در کانادا بخاطر مشکلات مالی، خودش رو به بعضی از ضدانقلاب و افراد درجه یک فرقه بهائیت مستقر در کانادا متصل میکنه. روشنک ضرابی به دلیل اینکه چهره ای زیبا داره و همونطور که عرض کردم روابط عمومی بالایی هم داره، پس از کانکت شدن با افراد مورد نظر بهشون سرویس میده، از طرفی بابت اون پول های کلانی هم دریافت میکنه. اما نکته ای که مهم هست و قابل توجه ست، وَ برای سیستم امنیتی ما و نهادهای موازی ما میتونه زنگ خطری محسوب بشه اینه که متاسفانه خانوم های ایرانی که به همراه خانواده، یا به همراه همسر، بخصوص به طور مجردی برای تفریح یا اقامت به کشور کانادا سفر میکنند، پس از سال 88 تاکنون «13 مورد از این افراد» به تور روشنک ضرابی برخورد کردند و با ترفندهای مختلفی که روشنک داشته اونارو جذب بهاییت کرده، در تشکیلات ضدانقلاب هم رفت و آمد دارن. از طرفی با فریب دادن اون کِیس ها، تونسته اونارو وارد لجن زار و دام های اخلاقی کنه! حتی چندنمونه روی آقایون کار کرده که برای تحصیل به اون سمت رفته بودند. حتی یکی از این آقایون پسر یکی از مسئولین تقریبا بلند پایه کشور بوده. +کی؟ _ فرزند آقای (.....) هست که متاسفانه سه سال قبل پسرش در دام روشنک افتاده. این آقازاده هم که سست کمربند بوده تن به اتفاقاتی داده که نباید می داده. از این شازده و خلوتش با بعضی خانوم هایی که عامل بودند، فیلم گرفته شده... حرفای عاصف به اینجا که رسید صحبتاش و قطع کردم گفتم: +وضعیت سیاسی، اخلاقی، همچنین وضعیت مالی آقای (....) که پدر همین پسره هست خوبه خداروشکر. تا الان به نظام خیانت نکرده، آدم متدینی هست. سال هاست میشناسمش از نزدیک! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_ششم بعد از اینکه عاصف درمورد
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف گفت: _الآن دفتر پیمان بودم که نامه شمارو نشون دادم این اسناد و مدارک رو در اختیارم قرار داده و  تاکید کرده بهتون بگم با اون فیلم چندباری پدره رو تحت فشار قرار دادن که باید فلان حرف و بزنی، فلان برنامه رو پیاده کنید. وگرنه فیلم پسرت منتشر میشه. +عجب جو بدی راه افتاده... پس موضع گیری های 9ماه اخیرش که گاهی تیتر بعضی روزنامه ها میشده بخاطر فشار روانی بوده که بابت فیلم پسرش روش بود! _بله! دقیقا. اما خب پیمان که الآن برای من توضیح میداد گفته بهتون بگم که این مسئول گفته دیگه براش چیزی مهم نیست و تسلیم خواسته ی دشمن نمیشه. اینطور که معلومه این موضوع برای قبل از مستقر شدن من و شما در معاونت بخش ضدجاسوسی هست. +پیمان نگفته چطور باهاش ارتباط میگرفتن؟ _از کانادا به همین مسئول زنگ میزدن.. یه نسخه از فیلم پسرش و براش فرستادند، گفتن یا فلان برنامه اقتصادی رو که دارید لغو میکنید، یا فیلم پسرت و در فضای سایبری منتشر میکنیم. عاصف موبایلش و از جیبش آورد بیرون، اومد سمتم گفت: _این ایمیلی هست که یکی از افسران ارشد اطلاعاتی سازمان سیا «CiA» آمریکا، به روشنک زده. ازش خواسته پسر آقای (...) در هتل  «...» کانادا مستقر هست و محل تحصیلش هم در  «...» هست، باهاش باید طرح دوستی ریخته بشه و بعدش هم باید برای اون پسر تور پهن بشه.روشنک چندبار با این افسر امنیتی آمریکادیدار داشته و پول هنگفتی گرفته نگاهی به عاصف کردم گفتم: +دمت گرم! بهت گفتم برو درمورد فائزه بررسی کن، اما رفتی جدوآباد فائزه و افراد مرتبط با اون مثل همین روشنک و مشخص کردی که کی هستن و چیکاره هستن. شیرمادرت حلالت. _درس پس میدیم آقا... بلند شدم داخل دفتر کمی قدم زدم. دلم میخواست دفترم پنجره داشت تا بازش میکردم و کمی هوای تازه استشمام میکردم. اما دفاتر ادارات و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی، معمولا پنجره نداره. از بیرون همه خیال میکنن ساختمون مورد نظر پنجره و شیشه داره و هر وقت بخوایم میشه از داخل بازش کنیم، ولی راستش همش الکیه و به نوعی میشه گفت اون پنجره ها فرمالیته هست و پشت اون پنجره ها کلا دیوار کشیده شده. البته اینم بگم خداروشکر سیستم تهویه پیشرفته ای داریم که هوای تازه میاد داخل اتاق. بگذریم... حدود پنج دقیقه فقط قدم زدم فکر کردم.. عاصف همینطور زل زده بود بهم نگاه میکرد. به عاصف عبدالزهراء گفتم: +چرا یه زنی که مسیحی هست و دو بار هم در تشکیلات بهایی ها دیده شده، وقتی از کانادا میاد ایران و مدعی هم هست که اومده اقوامش و ببینه، با یکی از متخصصین صنعت هسته ای ما ارتباط می گیره؟چیزی که من و حساس میکنه اینه که فائزه ملکی حتما میدونه وقتی در تهران اگر کسی مواخذش کنه، بایدمدارک شناسایی داشته باشه که هویت خودش و اثبات کنه. اما اون شب درون کیفش مدارکی نداشته.. اونوقت بهانش چی بود؟ _میگفت احساس خطر کردم که ازم سرقت کنن برای همین نیاوردم و گذاشتم منزل اقواممون. درصوتی که اقوامی در کار نبوده.تهشم با سناریویی که شما طراحی کردی، مبنی بر اینکه شاکی رضایت داده وَ اگر خودشون هم شکایتی نداشتند و... آزاد میشن میرن. +عاصف خان، به پازل ها دقت کن! وقتی کنار هم چیده میشن، بدجور بودار میشه مسئله. همینطور که داشتم قدم میزدم، رفتم سمت میز کارم،شماره دفترحاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی رو گرفتم.چندتابوق خورد جواب داد. _سلام علیکم. +سلام حاج آقا...عاکفم. _بفرما +میخواستم بابت اون پرونده ای که امروز درموردش صحبت کردیم گزارش اقدامات و بدم خدمتتون.. حضرتعالی وقت دارید؟ _تا دو ساعت آینده نه. چون دارم میرم با حاج کاظم و رییس جلسه دارم! اگر ممکنه بزار برای بعد از این جلسه. نگران هم نباش، بعد از این جلسه تو برای من در اولویتی جناب معاون. +البته گزارشی که بنده نوشتم رو بهزاد آورد داد مسئول دفترتون تا بدن به شما، میخواستم با حضرتعالی هماهنگ باشم، اگر اجازه بدید از معاون ریاست سازمان اتمی دعوت کنم تشریف بیارن اداره، جهت یه سری صحبت های اولیه پیرامون همین موضوع. _عیبی نداره. اگر واقعا نیازه دعوتش کن بیاد. ضمنا، با من زیاد درمورد این جلسات نیازی نیست مشورت کنی. بهت اختیار تام میدم از این لحظه به بعد هرکاری که در بخش معاونت ضدجاسوسی نیاز هست انجام بدی. این مسائل و با من نیاز نیست هماهنگ کنی. بنا بر تشخیص خودت عمل کن پسرم. +خدا حفظتون کنه، بابت اطمینانتون هم سپاسگزارم حاج آقا. _یاعلی. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_هفتم عاصف گفت: _الآن دفتر پ
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بعد از تماس با حاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی که من معاونش بودم، با مسئول دفترم بهزاد تماس گرفتم. جواب که داد گفتم: +بهزاد جان سلام.. _سلام آقا عاکف. +آقاجون، میخوام همین الان خیلی فوری یه ارتباط بگیری با معاون ریاست سازمان انرژی اتمی. حواست باشه نمیخوام به معاون امنیت زنگ بزنی. این بار به معاون ریاست سازمان زنگ بزن. مستقیم زنگ میزنی دفترش و بهش میگی از دفتر معاونت بخش ضدجاسوسی (.....) تماس میگیری. وقتی زنگ زدی تاکید کن امروز تا قبل از پایان ساعت اداری، باید حتما خودش و برسونه به واحد ما، چون باهاش کار واجب داریم. _چشم آقا. +ضمنا، با درب اصلی اداره هماهنگ کن، بهشون خبر بده که مهمان داریم. بچه های درب اصلی رو درجریان بزار که قرار هست چه کسی وَ از چه جایی بیاد. اینم تاکید کن و به تیم حفاظت درب اصلی بگو اجازه بدن با ماشین و تیم حفاظتش بیاد داخل اداره و عیبی نداره. بگو راهنماییش کنن بیاد داخل حیاط اصلی. باز مثل دفعه قبل مهمانمون و داخل حیاط اول پیاده نکنن که کلی راه و بدون ماشین بخواد بیاد سمت ما. _چشم. نتیجه تماس و میگم خدمتتون. +منتظرم. تماس که قطع شد، عاصف گفت: _عاکف من دارم به یقین میرسم خبرایی هست. +عاصف جان کمی صبوری کن. نباید عجله کنیم. درسته این پازل های در کنار هم خطرناک هست، اما فعلا اطلاعات ما همش بر اساس یک سری اسنادی هست که نمیتونیم به دلیل ارتباط اونها با دکتر عزتی، بگیم این آدم مشکل دار هست! نباید روی حساب یه سری اخبار و اسناد و تحلیل های اطلاعاتی و فرضیه های موجود تصمیم بگیریم. این و همیشه یادت باشه نمیشه تحلیل اطلاعاتیمون و روی پایه ی حقیقت سوار کنیم. چنددقیقه ای با عاصف صحبت کردیم که تلفن دفتر زنگ خورد... شماره رو دیدم، از اتاق بهزاد بود. جواب دادم: +بله. _آقا عاکف هماهنگ شده که تا ساعت 11 صبحِ امروز میان اینجا. با درب ورودی اداره هم هماهنگ کردم. به معاون سازمان اتمی هم گفتیم از درب اصلی بیان داخل اداره و پس از رد شدن از گیت میتونن بیان سمت ساختمون اصلی. +باشه ممنونم.. پس حواست به ساعت باشه. یاعلی. تماس که قطع شد، با عاصف روی دوتا پرونده دیگه ای هم که به دستمون رسیده بود تبادل نظر کردیم تا ساعت یازده. ساعت 11 صبح/ ملاقات با معاونت ریاست سازمان انرژی اتمی کشور/ دفتر معاونت بخش ضد نفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضد تروریسمِ (...) بعد از اینکه از درب اصلی اداره تماس گرفتن با بهزاد خبر دادند مهمانتون رسیده، بهزاد هم خبرش و به من داد، با عاصف رفتیم پایین استقبال معاون ریاست سازمان انرژی اتمی. خلاصه مهمان بود و یکی از مسئولین کشور، از طرفی منم عادت نداشتم و ندارم که برم سمت مسئولین و... ! اما چون شخصا خواستم بیاد اداره ی ما وَ اونم اومد، بنابراین ادب حکم میکرد برم ورودی ساختمون اداره به استقبالش. با عاصف تا درب ورودی لابی ساختمون اداره رفتیم. معاون سازمان اتمی با ماشین حفاظتش تا درب ورودی ساختمون اومدن. وقتی پیاده شدن رفتم جلو به استقبال از معاون سازمان مذکور. عاصف به تیم حفاظت معاون سازمان انرژی اتمی کشور گفت نمیتونن بیان بالا و باید در حیاط اداره بمونن. بعد از سلام و خوش آمد گویی به مهمانمون، رفتیم دفتر برای آغاز جلسه. نشستیم و کمی از حال و احوال هم پرسیدیم و از شرایط کاری وَ وضعیت کشور تااااا بحث برجام و بدعهدی های آمریکا گفتیم. کمی صحبت کردیم عاصف هم رسید.. عاصف و معرفی کردم به آقای معاون. خلاصه و ماحَصَلِ 2 ساعت و نیم گفتگویِ اون روز من و عاصف با معاون ریاست سازمان انرژی اتمی کشور رو براتون مینویسم... گفتم: + خب جناب دکتر ببخشید که خواستیم شما تشریف بیارید اینجا. _نه خواهش میکنم جناب عاکف سلیمانی. وظیفه ما مسئولین پاسخگویی به شما نهادهای امنیتی و اطلاعاتی هست. +سپاسگزارم از این متانت شما. _ من درخدمت شما و همکارتون هستم. بفرمایید. +راستش جناب دکتر، اخیرا به بخش ضدجاسوسی تشکیلاتمون خبری رسید که یک سر اون وصل میشه به یکی از متخصصین صنعت هسته ای کشور، به همین دلیل خواستیم شما تشریف بیارید اینجا تا در فضایی دوستانه تر، کمی صحبت کنیم. حقیقت امر اینه که یک موضوعی برای یکی از کارمندان شما پیش اومده و خبرش به واحد ما رسیده که هر چی جلوتر میریم، بر اساس تحلیل هایی که داریم وَ اسناد و شواهدی که داره برامون ارسال میشه ما رو حساس تر میکنه به خودش. البته بنده و همکارم آقای عاصف که مُعَرِف حضورتون هستند یک جلسه ای رو در بیرون از اداره، درخدمت معاون حفاظت و امنیت و سرپرست وقت حراست سازمان شما بودیم. البته بماند بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_هشتم بعد از تماس با حاج هادی م
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] گفتم: +موضوع از این قرار هست که چندشب قبل، به واحد ضدجاسوسی ما خبر رسید که یکی از کارمندان بخش هسته ای به همراه یک خانوم در کافه ای واقع در سعادت آباد دستگیر میشن. خب طبیعتا خبر که به ما میرسه ما حساس میشیم. چون خبر درمورد یک آدم آماتور نیست، بحث بر سر آدمیه که متخصص هسته ای هست. معاون سازمان اتمی چشماش و نازک و ریز کرد، کمی هم اخم کرد. با تعجب پرسید: _موضوع دستگیری چی بود جناب سلیمانی. +ما که دستگیرش نکردیم. _خب. +اصل ماجرا اینه که ظاهرا همکار شما با صاحب کافه درگیر میشن و با تماس شخصی که معلوم نیست کی بوده نیروی انتظامی درجریان قرار میگیره. بعد از اینکه بچه های انتظامی به محل اعزام میشن این آقا و اون خانومی که به همراهش بوده و صاحب کافه رو میبرن به کلانتری. از طرفی هم چون چندساعتی رو کارمند سازمانتون و اون خانوم بازداشت بودن طبیعتا کلانتری وسائل همراهشون و موقع فرستادن اون ها به بازداشتگاه کشف و ضبط میکنه و نمیزاره داخل بازداشتگاه ببرن. ضمنا از اون آقا هم که سوال میپرسن، ظاهرا مدعی میشه در سازمان اتمی فعالیت میکنه. مامورین انتظامی هم در بررسی ها از وسائل جیب این آقا و بعدش هم با پرس و جویی که از شخص مورد نظر میکنن متوجه میشن که فرد بازداشت شده کارمند سازمان انرژی اتمی هست. _اسم و فامیلیشون؟ +آقای دکتر افشین عزتی. _ واقعا ؟!؟! جدی میفرمایید؟ +بله! چطور؟! _خب کسی که سمت مهمی داره نباید به این سادگی تا این حد خراب کاری کنه. +حالا شده دیگه.. اما خواهشی از شما داشتم. _امر کنید درخدمتم. رو کردم به عاصف، گفتم: « توضیح بده عاصف جان. » عاصف گفت: «از شما میخوایم که از امروز، خیلی عادی دسترسی های این آقارو به مسائلی که احساس میکنید از لحاظ امنیتی در فاز سری و فوق سری هست کم کنید. همچنین دسترسی شخص مورد نظر رو به اسناد و مدارک هسته ای و فایل های طبقه بندی شده اتمی کشور به شدت کاهش بدید. باید اختیاراتش رو به صورت تدریجی کم کنید تا ما ببینیم به چه نتیجه ای میرسیم. دسترسی ایشون به سایت های هسته ای، وَ از همه مهمتر، تاکید میکنم از همه مهمتر، دسترسی ایشون به متخصصین سازمان رو باید خیلی فوری کاهش بدید.. چون ممکنه ایشون مسئله دار باشن، یا با توجه به اتفاقات اخیر، وَ به دلیل حساسیت موضوع که هر لحظه داره بیشتر میشه، احتمالِ خیلی از اتفاقات ضدامنیتی وجود داره. فعلا با اینکه در حال زیر نظر گرفتن اوضاع پیرامون ایشون هستیم، اما چون موقعیت حساسی رو از لحاظ شغلی دارن، صلاح بر اینه تا روشن نشدن مسئله، ما و شما ایشون رو محدود کنیم.» معلوم بود که معاون سازمان اتمی هنگ کرده و مونده چه تصمیمی بگیره. بعد از اینکه چندثانیه مکث کرد گفت: _فقط کاهش اختیارات؟ _ مگه شما راه حل بهتری به ذهنتون میرسه؟ اومدم وسط بحث، گفتم: +ببینیدجناب معاون، من نگرانی های شمارو درک میکنم. _بله. حقیقتش من نگران شدم. +حق دارید. اما ان شاءالله اتفاقی پیش نمیاد.. خوب دقت کنید چی میگم، ما باید یک سناریویی رو تعریف و پیاده کنیم. خیلی عادی، بدون اینکه دکتر افشین عزتی بفهمه باید اون کار و انجامش بدیم. _چه کاری باید انجام بدیم جناب عاکف؟ آخه ایشون در سطح دانشمند هست. مگه میشه سازمان اتمی به همین راحتی متخصصی در طراز دکتر افشین عزتی رو کنار بگذاره؟ +شما نمیگذارید من حرفم و بزنم و تموم بشه. فقط میخواید نگرانی خودتون رو در فضای جلسه حاکم کنید. لطفا اول بشنوید، بعد جواب بدید بگید میشه یا نمیشه! ما که هنوز چیزی نگفتیم. همون اولم گفتم نگرانی شمارو درک میکنم. _عذر میخوام بفرمایید. +جناب معاون. آقای دکتر افشین عزتی باید از اون بخشی که در سازمان هست کنار گذاشته بشه، اما الان نه. زمان باید بگذره تا شما اینکارو کنید وَ در کنار این عمل شما، ما هم همزمان اقدامات اطلاعاتی لازم مدنظر خودمون و انجام میدیم. لطفا نگران نباشید، چون من و همکارانم کار خودمون و خوب بلدیم و میدونیم چطور اقدام کنیم.خیالتون جمع باشه بهتون کمک میکنیم اما لطفا دقت کنید با برنامه ای که ما برای شما طراحی میکنیم میرید جلو.جناب معاون حق ندارید از اون خطی که ما براتون ترسیم میکنیم ذره ای عدول کنید. وگرنه هر اتفاق تلخی که در این پرونده بیفته وَ مسیر هدایت پرونده رو عوض کنه، چه از لحاظ مالی، چه از لحاظ جانی، مسئولیتش با بنده و تیم بنده نخواهد بود. این و همین الآن با شما اتمام حجت کردم تا بعدا گله و شکوه و شکایتی وجود نداشته باشه بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_نهم گفتم: +موضوع از این قرار ه
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی به معاون ریاست سازمان اتمی گفتم اگر طبق مسیری که ما براتون ترسیم کردیم پیش نرید هر اتفاقی بیفته مسئولیتش با من و تیم من در ضدجاسوسی نخواهد بود وَ باید دسترسی و اختیارات دکتر افشین عزتی کاهش پیدا کنه موقتا تا تکلیفش مشخص بشه، معاون رییس سازمان اتمی گفت: _جناب سلیمانی، من برای کنار زدن ایشون چیزی به ذهنم نمیرسه. نمیدونم شما و دوستانتون چه برنامه ای دارید! دکتر عزتی در قسمت مهمی فعالیت میکنن. چطور ما میتونیم چنین آدم مهمی رو که در طراز شهید بزرگوار دکتر مسعود علیمحمدی و مجید شهریاری و احمدی روشن هست و مسئولیت مهمی رو در صنعت هسته ای داره کنار بزنیم؟من قبول کنم، ریاست سازمان قبول نمیکنه که وقتی هنوز چیزی ثابت نشده ما یکی رو بزاریم کنار! دیگه داشتم از این همه سهل اندیشی به هم میریختم. همیشه با مسئولین ارشد نظام که انقدر در مسائل امنیتی ساده اندیش بودن مشکل داشتم. اینم یه نمونش بود. اومدم وسط حرفاش، گفتم: +جناب معاون، ببخشید که خیلی رک با شما حرف میزنم. اما هم شما وظیفته، هم ریاست سازمان اتمی کشور وظیفشونه که طبق دستور نهاد ما عمل کنند. برادر من مثل اینکه شما متوجه نیستید دارم درمورد چه موضوع مهم و پر اهمیتی با شما صحبت میکنم. بنده از شما دعوت نکردم بیاید اینجا تا براتون قصه حسین کرد شبستری رو بگم! دارم بهتون میگم که این آقای افشین عزتی که شما میگید دانشمند هستند و... به همراه یک خانومی که دوتابعیتی هستند در یک کافه دستگیر میشن. اون خانوم بنابردلایلی نامعلوم بعد از آزادی غیب میشه. الان طبق اسناد و شواهد ما کاشف به عمل اومده که اون خانوم مسئله دار هستند. شما گفتی من نگرانم، منم گفتم چشم، نگرانی شمارو درک میکنم، اما توقع دارم شما هم نگرانی ما رو درک کنی. _آقای عاکف، من باید با رییس سازمان اتمی صحبت کنم. نمیشه یک شبه آدمی مثل دکتر عزتی رو کنار بزنیم. چون آسیبش برای سازمان اتمی هست. اجازه بدید برنامه ای ترتیب بدم تا شما تشریف بیارید با ریاست محترم سازمان انرژی اتمی پیرامون این امر مهم امنیتی دیداری داشته باشید و در اون جلسه رایزنی و مذاکره کنید. +فقط 24 ساعت فرصت دارید. _نمیتونم چنین قولی بهتون بدم! آقای دکتر فردا در جلسه هیات دولت هستند. جلسه فردا بسیار مهم هست! فردا بعد از جلسه هیات دولت هم با شخص رییس جمهور درمورد تحریم های هسته ای دیدار خصوصی دارند! لطفا زمان بدید. +باشه، فقط 48ساعت! بیشتر از این به صلاح نیست! _چشم. +پس در اسرع وقت خبرش و بهمون بدید. حتی ساعت 3 صبح هم بود ما حاضریم بیایم با ریاست محترم سازمان اتمی دیدار کنیم. _بله حتما. اما میتونم سوالی بپرسم؟ +بفرمایید. _دلیل این همه حساسیت شما چیه؟ اینکه دکتر عزتی در یک کافه با یک خانوم دوتابعیتی دیده شدند، آیا انقدر حساسیت بر انگیز هست؟ ممکنه اون خانوم از اقوام ایشون باشه! نگاهی بهش کردم گفتم: +اولا اون خانوم با ایشون هیچ نسبتی نداره! تمام اقوام دکترعزتی رو سرچ کردیم اما تصویر و نشونه ای از این خانوم نبود! بعدشم مثل اینکه شما مارو با کمیته زمان انقلاب اشتباه گرفتی دوست عزیز. اینجا یک نهاد اطلاعاتی و امنیتی هست. وقتی ازشما دعوت میشه تشریف بیارید اینجا دربخش ضدنفوذ و ضدتروریسیم، فقط برای حضور یک زن دوتابعیتی درکنار یک آدم مهم نیست. اگر اون خانوم شرایط فعلی رو نداشت، ما انقدر حساس نبودیم و هرچه بود بین دکتر عزتی بود و اون خانوم و خدای خودشون. اما الآن مسئله این هست که اون خانوم در تشکیلات بهاییت رفته، با کسانی مراوده داره که با افسران اطلاعاتی دشمنان ما نشست و برخواست دارند و پول میگیرن علیه مردم ما و مملکت ما اقدام میکنند! چرا این خانوم باید کیلومترها اون طرف تر از مرز ایران بلند بشه بیاد اینجا صاف بره سراغ دکتر عزتی!؟ دلیل حساسیت ما این هست! دلیل حساسیت ما فرار شبهه بر انگیز اون خانوم هست! پس ما بیکار نیستیم که شمارو فقط برای حضور یک خانوم در کنار شخصیت مهمی مثل دکتر عزتی دعوت کنیم بیاید اینجا تا راجبش حرف بزنیم!! از شما توقع دارم انقدر ساده به مسائل اینچنینی نگاه نکنید. امیدوارم متوجه منظورم شده باشید! _حق باشماست. +لطفا دقت کنید جناب معاون، یک چیزی رو همین الان به شما میگم، اونم این که از این موضوع معاون امنیت سازمان شما که در حال حاضر موقتا سرپرست حراست هستند باخبرن وَ شما. اگر قرار هست نفر سومی در سازمان انرژی اتمی مطلع بشه، که باید هم این اتفاق بیفته، اون شخص کسی نیست جز مقام بالاتر از شما. یعنی شخص ریاست محترم سازمان اتمی کشور. نفر دیگری وجود نداره. در غیر اینصورت باقصور کنندگان این امر به جرم افشای اطلاعات امنیتی برخورد قانونی میشه ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی وقتی به معاون ریاست سازمان اتمی گف
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] میخواد در هر رده و پست و مقام دولتی باشه. به اینجا که رسیدیم یه هویی یادم اومد که روز قبل گفته بودم ارتباطاتِ داخل و خارج از محل کار معاون امنیت سازمان اتمی رصد بشه. فوری یه کاغذو قلم از جیب پیرهنم در آوردم، برای عاصف نوشتم: «موضوع: خیلی فوری/ برو به بهزاد بگو از کاظمی معاون امنیت سازمان اتمی چه خبر؟ گزارش و آماده کنه، بعد از این جلسه برام بیاره.» کاغذ و دادم به عاصف، یه نگاه خیلی کوتاه چند ثانیه ای کرد به محتوای درون کاغذ بعد بلند شد رفت سمت دستگاه خرد کن کاغذ، مطلبی که نوشتم و انداخت داخل دستگاه و از بین برد اون و ! نکته اول: دلیل این که گفتم موضوع معاون امنیت سازمان اتمی رو پیگیری کنن این بود که «چرا وقتی دکتر افشین عزتی پس از اتمام ماموریت محول شده ، به شکل غیر قابل باوری 3 شبانه روز بیشتر در خاک کشور اتریش می مونه! وَ بابت این موضوع هیچ گزارشی به اداره ما نمیرسه !! از همه مهمتر چرا معاون امنیت وقت آقای کاظمی بود چنین گزارشی رو به ما نداد؟ حتی در جلسه ای هم که باهاش داشتیم جواب قانع کننده ای بهمون نداد! نکته امنیتی بسیار مهم: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، دلیل این که همکارم آقای عاصف عبدالزهراء کاغذی که بهش دادم بعد از خوندن برد داخل دستگاه خرد کن کاغذ انداخت این بود که یک افسر امنیتی و اطلاعاتی هیچ چیزی رو نمینویسه و باید به ذهنش بسپره! اگر هم نوشت بلافاصله باید اون و از بین ببره تا کسی بهش دسترسی پیدا نکنه! دلیل کار عاصف هم این بود که چون من وسط جلسه با معاون سازمان اتمی بودم خودش این کارو کرد، وَ بعد از اینکه محتوای کاغذ رو خوند، انداخت درون دستگاه تا از بین بره! شاید بگید مجددا میشه از دستگاه خرد کن اون تیکه های ریز کاغذ رو گرفت و در کنار هم قرار داد وَ به متن اون کاغذ پی برد، یعنی دقیقا همون کاری که در لانه جاسوسی زمان انقلاب صورت گرفت. بله حدس شما درسته، اما در اداره ی ما یک زمین خالی وجود داره برای پس از خرد کردن اون کاغذها با دستگاه! در اون زمین خالی حفره هایی مثل تنورهای پخت نان که مردم روستایی در زمان قدیم داشتند وجود داره که هر دو الی سه روز، تمامیه نیروها موظف هستیم اون کاغذهای تیکه تیکه شده رو از دستگاه خردکن کاغذ دفترمون خالی کنیم، وَ بدونِ اینکه یه دونش جا بمونه یا در جایی بیفته که بعدا کسی بگیره اون و، باید درون یک پلاستیکی قرار بدیم و ببریم داخل اون حفره های به شکل تنور بریزیم. بعد از این کار هم باید با بنزین تمام اون کاغذها رو آتیش بزنیم تا به طور کامل محو بشه و از بین بره. بعد از اینکه عاصف رفت اتاق بهزاد، منم به بحث ادامه دادم. گفتم: + جناب معاون، موضوع دکتر افشین عزتی کاملا سکرت بین ما می مونه. تنها کسی که غیر از شما با خبر میشه، یک مقام بالاتر از شماست که لطف کنید هرچه زودتر ترتیب این جلسه رو بدید! _چشم خیالتون جمع. +در ضمن،آقای افشین عزتی سال گذشته ماموریتی داشتن به خارج از کشور، که پس از اتمام ماموریتش، با سه روز تاخیر به ایران بر میگردن و هیچ سند و دلیل و مدرکی هم ثبت نشده که به چه علتی 3 روز در یک کشور دیگه موندگار شدند!! پس حساسیت ما رو درک کنید. کمی مکث کرد، گفت: _چشم پیگیری میکنم. +ممنونم از شما. من دیگه عرضی ندارم. شما اگر امری دارید در خدمتم. _نه منم صحبتی ندارم. فقط باید برم برای کاهش اختیاراتش فکری کنم. + از شما ممنونم که تشریف آوردید. هر دوتا بلند شدیم به هم دست دادیم. ازش تشکر کردم و رفتیم بیرون از اتاقم. وقتی رفتیم بیرون دیدم عاصف هم از اتاق بهزاد که کنار اتاقم بود اومد بیرون! به عاصف گفتم بدرقش کنه تا کنار ماشین تیم حفاظتش. این شرح بسیار کوتاهی از اون دیدار دوساعت و نیم بود. بعد از رفتن معاون ریاست سازمان انرژی اتمی کشور، گزارش جلسه رو نوشتم بردم بالا دادم به مدیرکل بخش ضد نفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضد تروریسم یعنی حاج هادی که من معاونش بودم. قرار شد رییسمون بعد از بررسی محتوای گزارش جلسه ی من با معاونت ریاست سازمان اتمی، اون گزارش و بفرسته برای حاج کاظم معاون کل تشکیلات و حاج کاظم برای حجت الاسلام (...) رییس کل تشکیلات امنیتی ما! بعد از اینکه اون روز کارم تموم شد، رفتم حسینیه اداره نمازم و خوندم و بعدشم راهی سلف اداره شدم! خیلی ضربتی، مختصر ناهاری خوردم و اومدم پارکینگ اداره با راننده رفتیم سمت یکی از خونه های امن. قرار بود اون روز از یک مسئول دوتابعیتی که جاسوسی کرده بود بازجویی کنم. چون مسئول پروندش خودم بودم و دو هفته ای بردیمش زیر ضربه و دستگیرش کردیم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_یکم میخواد در هر رده و پست و مق
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] وقتی کارم در خونه امن تموم شد با راننده رفتیم سمت منزل. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم. موقعی که رسیدیم نزدیک خونمون دیدم جلوی آپارتمان محل زندگیمون، ماشین های زیادی پارک شده، وَ رفت و آمدهای زیادی هم هست. از راننده خداحافظی کردم و پیاده شدم از ماشین تا برم داخل خونه، همینطور در عالم خودم سیر میکردم که رفتم داخل پارکینگ سوار آسانسور شدم تا برم بالا. وقتی رسیدم طبقه سوم درب آسانسور باز شد دیدم جلوی درب واحد ما کلی کفش زنونه هست. اونجا بود که دو زاریم افتادو فهمیدم خونمون به مناسبت شهادت امام جواد سلام الله علیه روضه زنونه برگزار شده و علیرغم اینکه همسرم بهم گفته بود اون تایم نباید برم خونه، ولی فراموش کرده بودم! برگشتم دوباره سوار آسانسور شدم، خواستم زودتر برم تا کسی من و نبینه، یه هویی یه صدای آشنا اومد که هر بار اسم واقعیم و میگفت دست و پام شل میشد. گفت: _محسن داری کجا فرار میکنی؟ خندیدم و برگشتم سمت اون صدا ! سرم و از آسانسور آوردم بیرون، گفتم: +به به! سلااااام فاطمه زهرا خانوم. خوبی؟ قبول باشه روضه ای که گرفتی. با لبخندی که چاشنی سیاست و جدیت زنانگی همیشگیش و داشت، که البته توی دلش داشت میخندید به این فرار من، گفت: _مادر هر2تامون اینجا هستند. خواهراتم اینجا هستند.. امروز صبح هم که خواهرت میترا از لبنان رسیده... دو دقیقه بمون تو رو ببینن، بعدش در برووو آقای جیممم. خندیدم گفتم: +فاطمه بخدا کار دارم. _جناب آمیتا چاخان! پس الان برای چی اومدی؟ +اومدم آب بخورم برم توی کوچه با همکلاسیام فوتبال بازی کنم مامانی. خندید گفت: _عه محسن.. اذیت نکن تورو خدا. + عزیزم شب میام خونه دیگه. الان جلوی این همه خانوم میخوای بیام داخل خونه که مثلا خانواده جفتمون من و چنددقیقه ببینند؟ _من گفتم بیا داخل؟ چرا جو میدی عزیزم؟ مادر من دوماهه تورو ندیده. زشته بخدا. نا سلامتی دامادش هستی. +حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم بازم انقدر دل مادرت برام تنگ میشه یا نه. از قدیم گفتند « نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.» _محسن جان، مادرم همیشه تو رو دوست داشته و هنوزم داره. مادرم بنده خدا فقط و فقط داره عین مادر بی گناهت تلفنی اونم هر از گاهی باهات حرف میزنه.تازه اون هر از گاهی هم جوری هست که اگر جنابعالی خونه باشی، یا تلفن شخصیت در دسترس باشه. بخدا همین امروز مادر من و مادر خودت چپ و راست میگفتند چرا بهمون سر نمیزنه. بعد خندید گفت: _یه کم مسخره بازیات و بزار کنار عزیزم. بزار مادر زنت ببینه تو رو! +باشه. حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم اون موقع هم دامادم محسن، دامادم محسن میگه یا نه. _اوووووو... حالا کو تا مهدیس شوهر کنه. بیا این کیفتم بده به من ببرم داخل. آفرین. از حرفای فاطمه خندم میگرفت. گفتم: +چشم سلطان. هر چی شما بگی. اما این کیف دستم می مونه. شما برو بگو جماعت نِسوان تشریف بیارن بیرون ببینمشون. منم دلم براشون تنگیده! باخنده گفت: _محسن، به جون پدرم دارم قسم میخورم، بیام بیرون ببینم نیستی و مثل دفعه قبل ظرف یک دقیقه سنگِ رویِ یخم کردی و غیب شدی، تا 3 هفته تحریمت میکنم باهات حرف نمیزنم. از حرفای فاطمه خندم گرفت. گفتم: +فاطمه زهرا باور کن دفعه قبل وسط ماموریت بودم که باید میرفتم جایی، دیدم مسیرمون سمت خونه خودمون افتاد گفتم بیام بهت یه سر بزنم یه چیزی هم از توی یخچال بگیرم بدم به این عاصف گامبو بخوره. این عاصف گور به گور شده فوری زنگ زد گفت داره دیر میشه بیا و سریع بریم. وسط ماموریت بودیم همه، گفتم یه سر بزنم خونه که دیدم فک و فامیلات ریختن اینجا! فاطمه خندید گفت: _فقط فک و فامیلای من میریزن اینجا! ها! باشه. دارم برات! +بله، بگذریم حالا! داشتم میگفتم! ما رفتیم کباب کنیم ثواب شد. ببخشید زبونم نگرفت. منظورم این بود که رفتیم ثواب کنیم کباب شد. یعنی شیشلیگ شد. یعنی عین جیگر خر جوری کباب شد که گندش در اومد. تا تو رفتی بگی شوهرم اومده منم گوشیم زنگ خورد بلافاصله کفشم و از همین جلوی در گرفتم و در رفتم. چون ماموریت مهمی بود. یک ثانیه تاخیر مساوی با اتفاقات بد بود. _بله! یادمه. تا سه هفته مادرم هی میگفت شوهرت مسخرمون کرده و نیومده فرار کرده. +دیگه ببخشید تورو جون پدرت. فاطمه خندید گفت: _انقدر با مسخره بازیات جون پدرم و قسم نخور. بعدشم این کیف و بده به من. موبایلتم بده. کمی جدی شدم گفتم: +عه فاطمه. اینارو چیکار داری. _خب اینطوری فرار نمیکنی، منم خیالم جمع میشه که در نمیری! بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_دوم وقتی کارم در خونه امن تموم شد
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] عاصف خندید... بهش گفتم: + چون اون سه روز بیشتر از پایان ماموریتش در خاک اتریش موندگار شده، الآن برای ما موضوعیت داره. ما نمیدونیم طی اون سه روز چی گذشته. شیوه سرویس های جاسوسی دنیا و دستگاه های اطلاعاتیشون طی دهه های اخیر فرق کرده. سرویس های امنیتی دنیا بعد از رصد شخص مورد نظرشون فقط یک مرتبه اونم حدود دو سه ساعت ارتباط میگیرن با اونی که میخوان تا درصورت پذیرش ازش کار بکشن. دیگه همدیگرو هیچ وقت نمیبینن و فقط یک برنامه چندساله بهش میدن. ممکنه اینم همون باشه. البته بازم میگم، بستگی به اون شخص داره. بلندشدم رفتم سمت تخته وایت بُرد دفترم.. ماژیک و گرفتم... نوشتم: « بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله » بعد ، روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +عاصف جان خوب دقت کن چی میگم، چی مینویسم.. به ذهنت بسپر... ما الان چندتافرضیه داریم. مجددا برگشتم سمت تخته شروع کردم به نوشتن ، وَ همزمان برای عاصف توضیح دادم: «یک: عزتی جاسوس است.» «دو: عزتی طعمه است برای رسیدن دشمن به همکاران دیگر عزتی در سازمان انرژی اتمی.» «سه: با وجود این دختر بی هویت فراری ، ممکن است دکتر عزتی در دام پرستوهای سرویس های بیگانه قرار گرفته باشه. حالا میخواد سی آی اِی ( CiA ) آمریکا باشه، یا اینکه اینتلجنت سرویس انگلیس ( Mi6 ) و یا اینکه موساد اسراییل.» مجددا روم و کردم سمت عاصف، گفتم: +اما فرضیه تو... ببین عاصف خان، فرضیه ی تو به نظرم 30 درصدش درسته وَ 70 درصدش رد هست. می دونی چرا؟ _چرا؟ +درست بودن حرفت به اینه که گفتی ممکنه ترورش کنند. من رد نمیکنم. ممکنه بخوان ترورش کنن !! اما پس از اینکه به مقصودشون رسیدن این کارو میکنند. اونم اینکه اگر مورد دومی رو که روی تخته نوشتم جزء احتمالات باشه، باز هم ما نمیزاریم چنین اتفاقی بیفته. بنظرم درصد ترور دکتر افشین عزتی خیلی پایینه. _میزان؟ +من زیر 10 تخمین میزنم. _خب.. تا اینجا قبول. اما اینکه میگی 70 درصد فرضیه من اشتباهه چی؟ میشه بگی؟ _ اشتباه بودن فرضیه تو به این دلیل هست که تجربه حرفه ای من میگه این فرضیه و تحلیل خیلی ضعیفه. دکتر مجیدشهریاری _دکتر مسعود علیمحمدی_احمدی روشن_رضایی نژاد، این دانشمندان زمانی که ترور شدن جوخه ی ترور موساد باهاشون طرح دوستی نریخت..یعنی یک نفوذی نبود که بیاد ازشون اسنادی رو بزنه بعد ترورشون کنه. البته خب شهریاری و علیمحدی با بمب ترور شدن، اما برای داریوش رضایی نژاد، تروریست اومد مستقیم ... حرفام که تا اینجا رسید، دست سمت راستم و مثل تفنگ آوردم بالا، سمت عاصف نشونه گرفتم، گفتم: +مستقیم اومد و بوم.. بوم.. بوم.. زدن بهش. عاصف کمی فکر کرد.. ادامه دادم... گفتم: +دقت کن به حرفم. اگر ماجرای دکتر افشین عزتی با این خانوم یک موردِ شخصی جز رابطه های معمولی نباشه، یا اینکه اصلا ما بیایم فرض رو بر این بگذاریم که اون زن عامل سرویس دشمن هست، باز هم فرضیه ترور باطل هست. چون با دکتر عزتی طرح رفاقت ریختن. ماژیک و گذاشتم، از تخته فاصله گرفتم، رفتم نشستم روبروی عاصف روی مبل. عاصف گفت: _آقا عاکف اگر هر کدوم از این فرضیه ها درست باشه، پس تا حالا دکتر افشین عزتی اطلاعات زیادی رو از مسائل محرمانه وَ سری و طبقه بندی شده ی صنعت هسته ای کشورو به دشمن داده. +متاسفانه بله.. چیزی که داری میگی کاملا درسته. اما بزار یه نکته ای رو درمورد صحبتای قبلیمون بهت بگم، اونم اینکه ممکنه بعد از اینکه تاریخ انقضای عزتی تموم شد حذفش کنند، که بازم امر بعیدی به نظر میرسه. مگر اینکه عزتی بخواد دست و پاگیرشون بشه، اونوقت هست که دیگه حذفش میکنند. البته به این راحتی ها نه! چون مهره کلیدی هست براشون. اینم بهت بگم عاصف خان، اگر واقعا این کِیس یک کِیس جاسوسی یا نفوذی باشه، با همه ی تفاسیر درسته که اطلاعات حساسی رو به دشمن داده، اما بازم جای شکرش باقیه که به لطف خدا تونستیم از الآن سوارشون بشیم، وَ اینکه حداقل مهره اصلی که دکتر عزتی هست رو زیر چتر اطلاعاتی خودمون بگیریم. _ با این سردرگمی فعلی تعقیب و مراقبت ها تا کی باید باشه؟ +فعلا که شروع شده. حاج هادی هم دستور داده زیر چترمون باشن. _برنامه ی خاصی هم دارید؟؟ بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_سوم عاصف خندید... بهش گفتم: +
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] _وای خدای من. محسن جان من اصلا چنین منظوری نداشتم. ببخشید! بعدشم موبایلت دستم باشه خیالم جمع هست که عاصف هم زنگ بزنه یه هویی غیب نمیشی! بِدِش به من دیگه.. آفرین. +خب عزیزم، به جای اینکه سه ساعت ارشاد کنی برو بگو بیان.. وقتِ منم نگیر.. باز میبینی زنگ میخوره میرماااا. خانومِ فاطمه زهرا خانوم بعدا نگی نگفتیااا. از من گفتن بود. اگر نمیری بهشون بگی که بیان، بگو تا خودم چادر سرم کنم بیام داخل مجلستون بشینم. _تو که عادت داری چادر بندازی سرت و نقاب بزنی و شبیه زنای لال بشی بری بعضی جاها... +بیا.. تورو خدا ببین. نمیشه هرچندسال برات یه خاطره کاری و عملیاتی که طنز بوده رو تعریف کنم. آخه وقتی مامور زن در دسترس نیست، از طرفی هم طول میکشه بیاد، من مجبورم خودم دست به کار بشم. _بخدا خیلی روت زیاده. خندیدم گفتم: +برو صداشون کن. برووو گلم. فاطمه خندید گفت «خدا عاقبتت و ختم بخیر کنه!» رفت و منم کلی توی دلم میخندیدم. به سرم زد که بزنم برم و خانومم و شاکی کنم یه کم بخندیم بعدش، اما دلم راضی نمیشد که ناراحتش کنم. در همین فکروخیالات بودم که درب خونه باز شد دیدم خواهرام و مادرم وَ همچنین مادرخانومم و خواهرخانومم اومدن بیرون تا همدیگر و بببینیم. انصافا دلم براشون تنگ شده بود، بخصوص برای مادرم که همه ی زندگیم هست. سلام علیکی کردیم و جویای حال هم شدیم، مادرم و خواهرم حسنا با مادر خانومم و خواهر خانومم بعد از 10دقیقه برگشتن داخل مراسم، فاطمه هم رفت. اما خواهرم میترا که تازه از لبنان برگشته بود نرفت. من موندم و خواهرم. چندسالی میشه که خواهرم برای کارو زندگی و تحصیل رفته ساکن لبنان شده. نشستیم روی همون پله های روبروی واحدخونمون برای دقایقی صحبت کردیم. از گذشته و از خاطرات بچگیمون و... گفتیم. اون چنددقیقه ای که باهم بودیم منو خواهرم به یاد گذشته وَ کودکیمون وَ سختی هایی که بعد از شهادت پدرم کشیدیم و اذیت و آزاری که توسط یه عده شدیم حرف زدیم، خواهرم اشک ریخت و ... با صدای زنگ موبایل مربوط به کارم، به خودم اومدم. صفحه گوشی رو نگاه کردم احساس کردم شماره آشنا هست. فهمیدم از اداره خودمونه. جواب دادم: +سلام! درخدمتم. _سلام حاج عاکف. بهزادم. +جانم بهزاد بگو. _آقاعاصف عبدالزهراء میخواد با شما حرف بزنه. + بیارش روی خط. عاصف اومد پشت خط گفت: _سلام عاکف جان. خوبی حاجی؟ +الحمدلله. چرا مستقیم نزدی. _دفتر خودم نبودم! میتونی حرف بزنی؟ +بله.. اما فقط میتونم شنونده باشم! چی شده؟ _ پیامک ها و تماس های 9 ماه اخیر تمام شماره های مربوط به معاون امنیت سازمان اتمی و ایمیل و... رو سرچ کردیم و بررسی شد. خداروشکر، شخص مورد نظر سفید ارزیابی شده، وَ الحمدلله هیچ مورد مشکوکی تا این لحظه وجود نداشته. +خب الحمدلله. عاصف جان دارم میام اداره. تا نیم ساعت الی چهل دقیقه دیگه دفتر هستم.. شما هم یه زحمت بکش، طی چندساعت آینده، برای دقایقی قبل از نماز مغرب باش دفترم باهات کار واجبی دارم. _چشم حاجی. تلفن عاصف و قطع کردم. از خواهرم خداحافظی کردم اومدم داخل پارکینگ. ماشین شخصیم و گرفتم رفتم سمت اداره. وقتی رسیدم اداره، رفتم دفتر بهزاد، بهش گفتم: « با امیر، هادی، سروش که از بچه های واحد جنگال (جنگ الکترونیک) هستند کانکت بشه تا ظرف 10 دقیقه بیان اتاقم برای جلسه و هماهنگی های مهم.» وقتی امیر و هادی و سروش اومدن، جلسه رو شروع کردیم،حدود دو ساعت و خرده ای اون جلسه طول کشید،که من در چند خط ماحصل اون جلسه رو عرض میکنم و دیگه بیشتر از این اجازه ندارم.امیر و هادی و سروش از جوانان نخبه ای بودن که سن این عزیزان به ترتیب 27 /30/29 بود. قرار شده بود طرحی رو پیاده کنیم که در حوزه ی جنگال علیه آمریکا و عربستان سعودی و اسراییل یک سری اقدامات هجومی رو در دستور کار قرار بدیم.طرح این بود: «باید با بکارگرفتن و راه اندازی سایت های شنودی که پیشرفته تر ازسیستم های فعلی باشه و متحرک باشه مجهز میشدیم، تا با یک سری سامانه های فوق پیشرفته کاری کنیم که در رهگیری و مراقبت_ضبط و ثبت فرستنده‌های فعال دشمن_پخش پارازیت شنود و فریب الکترونیکی علیه دشمن که برای ما اهمیت ویژه‌ای داشت، کاری کنیم که در عملیات های اطلاعاتی و نظامی علیه دشمن، رو دست نخوریم. قرار شد این 3 تا همکارجوان نخبه ی امنیتی این مسیر و هموار کنند. قرار شد با این طرح سامانه‌های اختلالگرو جهت‌یاب‌های مختلف رو شناسایی کنیم تا بتونیم رادارها و سامانه‌های کشف و رهگیری و رمزشکن رو از حالت تدافعی به حالت هجومی دربیاریم و علیه زیر ساخت ها و عوامل و تشکیلات و امکانات دشمن هجوم ببریم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃