هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_سوم حق پرست کلی در
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه خبر عسلِ من؟
شوهر گرامیتونو نمی بینید خوش میگذره؟
- نه بابا این چه حرفیه؟ شما تاج سری همسر جان! راستی محسن جان! مامانت زنگ زد. سراغتو میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا
چیکارت داره!
+ چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالاخونه. چون کار دارم.
- اونوقت مثلا ساعتِ چند؟
+ قرار شد نپرسی دیگه! میام. هر وقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه
باید برم، کاری نداری؟
- حضرت آقا داریم حرف می زنیم مَثَلَنااااا. احیاناً اگر سازمان سیا و موساد اسرائیل متوجه نمیشه!!!
همش زودی قطع میکنه.عه!
خنده م گرفت و گفتم:
+ باشه بابا حرص نخور! بگو فدات شم! بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه، درخدمتم!
-هیچی... فقط خیلی دوست دارم عزیزم!
+ منم دوست دارم فاطمه ی خوشگل و مهربونم! حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟
- بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو! بای بای! بوس بوس!
با خنده و شوخی منم بهش گفتم:
+ چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو! یا علی.
- یا زهرا.
خیلی انرژی گرفتم از فاطمه.
چون واقعاً سنگ صبورم بود.
خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده
که درکنارش آرامش بگیره اون شخص.
بعد از صحبت با خانمم، گوشیو تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم.
ساعت حدود 11:71 دقیقه صبح بود. تا ساعت
79 نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو بررسی کردم. فقط برای نماز و یه مقدار ناهار، پرونده رو گذاشته بودم کنار.
خوب نشستم ظرف چند ساعت، 771 صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع می کردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم
اوضاع از چه قراره.
اما طبق معمول و کاری که همیشه قبل از شروع به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که دو رکعت نماز استغاثه هدیه به خانم
فاطمه زهرا و زیارت عاشورا می خوندم.
سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل.
بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خدا روشکر.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_سوم وقتی عاصف پرسید برنامه خاص
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_چهارم
خب!
_تماس گرفتم با اونجا گفتم برام پیداش کنید. مرخصی بود، اما همکارانش اون و آوردن محل کار، منم تصویرو فکس کردم برای افسرنگهبان اون شب.
+جوابش؟
_تایید کرده که خودشه. چون خودش اون شب با اون دختره صحبت کرد.
گفتم:
+تشریح کن.
_چیزی که سیستم به ما داده،با اون چیزی که این خانوم در اون شب دستگیری اسم و فامیلیش و به برادران انتظامی گفته خیلی متفاوته.
+یعنی دروغ گفته؟
_بله.. دروغ گفته. نام و نام خانوادگی این دختر مهناز ایزد طلب نیست.
عاصف کاغذ و از لای پوشه کشید بیرون... گفت:
_اسمش و مشخصاتش بر این اساس هست. « فائزه ملکی ، متولد 1363 ، قد 170 / وزن حدودا 60 / رنگ پوست سبز متمایل به روشن. خانوم فائزه ملکی فرزند آقای طهماسب ملکی و خانوم مینا لاکانی هست/ شغل پدر: تاجر/ وضعیت شغلی مادر: پزشک/ فائزه ملکی فرزند دوم خانواده هست و یک برادر بزرگتر از خودش داره/ همچنین یه خواهر کوچکتر از خودش داره/ آقای طهماسب ملکی یعنی پدر فائزه دوبار ازدواج کرد که فائزه حاصل ازدواج پدرش با همسر دوم هست. برادر بزرگتر فائزه، ناتنی محسوب میشه و حاصل ازدواج اولِ آقای طهماسب ملکی هست.»
+پس فائزه و خواهرش از یک مادرن، برادر ناتنی اون ها از همسر اول پدرشون! خب، بهم بگو دلیل ازدواج دومش و تونستی مشخص کنی؟
_در بررسی ها به این رسیدیم که فوت همسر اولشون باعث شد که با مادر فائزه ملکی ازدواج کنند. به نکته خاصی که حائز اهمیت باشه برخورد نکردیم.
+پدر فائزه چندوقت بعد از فوت همسر اولش ازدواج کرده؟
_سه ماه بعدش.
+جالبه..حداقل نگذاشت آب غسل میت خشک بشه. خب عاصف جان ادامه بده...
_ مادر فائزه دکتر هست و درخارج از کشور زندگی میکنه. در هلند به سر میبره و متخصص دندان و لثه هست. طبق بررسی هایی هم که داشتم وَ استعلامی که چنددقیقه قبل به دستم رسید از طریق واحد برون مرزی بخش ضدجاسوسی خودمون، همسر آقای طهماسب ملکی یعنی مادر فائزه تا الآن مورد مشکوکی نداشته.
+نامادری فائزه که فوت شد، چیکاره بود؟
_چیز خاصی ازش ثبت نشده.. فقط نوشته شده خانه دار بوده.
+خواهر فائزه چی؟
_خواهرشم با پسر یک آدم بسیار ثروتمندی ازدواج کرده که فعلا ساکن سوییس هستند.
+واییی عاصف.. سرم داره دود میکنه.. اینا چقدر خانواده ی متلاشی و به هم ریخته ای هستند. هر کسی رفته یه کشور دیگه ای داره زندگی میکنه. این چه وضعشه. میدونی چی برام جالبه؟
_چی؟
+فائزه. اما فعلا بگذریم. بهم بگو بررسی هایی که داشتی درمورد این ها، آیا این خانواده در اونور با ضدانقلاب و اپوزوسیون نشست و برخواست دارن؟ منابع ما در برون مرزی چیزی ندادن؟ مورد مشکوک و امنیتی گزارش نشده؟
_نه. در کانادا، هلند، سوییس تک تکشون، وضعیتشون سفید ارزیابی شده!
+هم پدر؟هم مادر؟هم برادر؟هم خواهر؟ وَ هم اینکه همسرِ خواهر؟
_بله.
+همسر برادرش چی؟
_در داروخانه ای که برای همسرش هست فعالیت میکنه.
+و اما... وضعیت فائزه!!! زود باش منتظرم.
_باید عرض کنم که فائزه ملکی فوق لیسانس هنر هست. تا مقطع فوق دیپلم ایران بوده. پس از اون به همراه خانوادش مهاجرت میکنه به کشور کانادا.
+بابت؟
_هم تحصیل ، هم اینکه بخاطر شغل پدرش.
+آها. یعنی اونجا بعدش رفته ادامه تحصیل داده؟
_بله.
+وضعیت خانوادش گفتی مثبت ارزیابی شده! اما وضعیت خودش چی؟ تا قبل از اینکه مجددا این روزها بیاد ایران در کانادا چطور بوده؟
_استعلامی که گرفتم، حاکی از این هست که تحرکات مشکوکی نداشته. کلا تا اینجا خانواده مثبتی ارزیابی شدن. زمانی که درایران بودن هم همین طور بودن. اما یه چیزی که مهمه وَ به نظرم باید بدونید، اونم اینه که مسیحی هستند.
+عجب... !!! که اینطور !!! پس مسیحی هستند !!!
_بله آقا عاکف. گزارش برون مرزی میگه که دو بار هم در تشکیلات بهایی ها فائزه رو دیدن.
+چه ربطی به هم دارند این دوتا؟ مسیحیت؟ بهاییت؟ نمنه؟
_ببخشید این آخری نمنه رو متوجه نشدم.
+ترکی بود.. نمنه معنیش میشه « یعنی چی ؟ »
عاصف لبخندی زد گفت:
_آها که اینطور.
+خب ادامه بده!
_ببین آقاعاکف، استعلامی که به دستم رسیده حاکی از این هست که فائزه ملکی یه رفیق بهایی داره به اسم روشنک ضرابی که ایرانی هست و اون طرف زندگی میکنه. بچه های برون مرزی ما در کانادا به اون تشکیلاتی که مربوط به بهاییت میشد نفوذ داشتند و در جلساتشون شرکت میکردند. گزارشاتی که به ایران دادن حرفشون اینه که فائره فقط به عنوان یک همراه با روشنک ضرابی حضور داشته. حتی عامل ما در اون کشور انقدر به اینا نزدیک شده که فهمیده روشنک ضرابی به زور وَ با التماس و خواهش فائزه رو
به مراسمات بهاییان برده.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_و_سوم😌🌸🍃 وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_و_چهارم😌🌸🍃
تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان .
باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .
خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .
شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟ خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .
گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر میخواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .
🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃❄️🍃
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما می جنگند؟
همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.
. یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمیشود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد.
ادامه دارد...💕😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_سوم😍🍃 علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد: "من که نیس
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_بیست_و_چهارم😍🍃
با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
گفت: " اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..."
من موافق بودم...
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي
اونا. توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه...
روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت...
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت. آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم...
سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم...
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت. میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا...
یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا و آدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم...
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم..
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه...
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم...
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون...
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش...
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن...
هول شدم...
حالم به هم خورد...
آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم...
دکتر گفته بود بار دارم...
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند...
سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!
اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم...
لیوان آب رو هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه
لباس لیمویی دخترونه هم خرید!
منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده..!
خیلی با اطمینان می گفت...
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_سوم مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو
【• #قصه_دلبرے📚 •
•بسم رب الشھـدا
#قسمت_بیست_و_چهارم
مصطفی و محسن رفته بودند سراغ موسیقی.
می خواستند از روی شناخت نـُت های موسیقی، ملودی ها را روی قرآن اجرا کنند.
سخت بود باید نت ها را می نوشتند و گاهی با پیانو اجرایشان می کردند تا خوب آنهارا بشناسند.
کم کم احساس کردند حرفه ای شدند.
گوشه های مختلف انتقالات و ترکیبات را بلد شده بودند و آن ها را روی تلاوت قرآن پیاده می کردند.
اما نتیجه به دلشان نمی نشست.
یک جای کار می لنگید.
یک روز محسن گفت :
مصطفی! من مفهوم یک آیه رو درک کردم.
یک حسی در وجودم ایجاد شد وبراساس اون حس، تلاوت کردم.
موسیقی اون تلاوت رو تحلیل کردم و دیدم بر اساس آموزه های موسیقیایی کاملا دقیقه.
محسن ایراد کار را پیدا کرده بود.
نباید موسیقی را از بیرون بر قرآن تحمیل کرد. قرآن، موسیقی خودش را دارد.
فقط باید آن را کشف کرد. این، کار آسانی نیست.
چیز های زیادی در شکل گرفتن یک تلاوت خوب دخالت دارند.
یکی از آنها لحن است. یعنی آهنگ ادای کلمات.
برای داشتن لحن درست، قاری باید صرف ونحو عربی را بداند.
مفهوم هر لغت را بشناسد و بفهمد آکسان های صوتی را کجای لغت بگذارد تا مفهوم، درست ادا بشود.
این طوری قاری می تواند در حد خودش حقیقت قرآن را در تلاوت نشان بدهد.
محسن به شاگردهایش می گفت :
آیات قرآن مثل چاه نفتن!
آکسان و نت دارن. فقط کافیه کشف کنیم و ارائه بدیم. تموم!
این خودش میشه بهترین موسیقی!
سی دی تفسیر آقای قرائتی را به شاگردهایش
هدیه داده بود.
گفته بود :
_ تا معنا رو درک نکردید آهنگ گذاری نکنید
✍ ادامه دارد
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_سوم روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری ب
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_چهارم
یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کردکه چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!!
باشنیدن این جمله مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه که مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید که من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزی شده؟!
من من کنان گفتم:
-مگه حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟
فاطمه خیلی عادی گفت:
-بله دیگه.مگه این عجیبه؟
نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم:
-نه نه عجیب نیست.فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن.
فاطمه خندید:
-خوب حاج آقا هم بسیجی هستند دیگه! !!
نمیدونستم باید چکار کنم.
برای تغییر نظرم خیلی دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان به در میکرد.ای خدا باید چکار کنم؟ یک هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود.انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید:
-چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟!
خنده ای زورکی به لبم اومد:
-نه بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلی درد میکنه.فکر کنم بخاطر کم خوابیه
او با دلخوری نگاهم کرد وگفت:
چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن..
در دلم غر زدم:
آخه من کجا برم؟! تا وقتی راهی برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونه واستراحت کنم؟ ! ای لعنت به این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولی الان هیچی نمیگی.!!!
گفتم.:
-نه خوبم!! میخوام یک کم بیشتر پیشت باشم.هرچی باشه هفته ی بعد میری سفر.دلم برات تنگ میشه.باید قدر لحظاتمونو بدونم
به خودم گفتم آفرین.!!! همینه!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونه که میخوام مدیریت کنم!
او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی.
از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه...این چندروز خودم به اندازه کافی دارم با خودم کلنجار میرم.خیلی دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند.
فاطمه برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و به گوشه ای برد.با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم!
-عسل.بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.خیلی حس خوبی داره.خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!!
حرفهاش برام مسخره میومد.ولی چهره ام رو مشتاق نشون دادم..
بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل کرد و گفتم:
-اخه فاطمه! ! جواب عمه ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟!
اون خیلی ریلکس گفت:
-وای عسل..بخدا داری بزرگش میکنی..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیه بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.این اصلا کار سختی نیست
بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟!
گفت: البته که نه!!!
گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.شاید بیخودی نگرانم.اما..
-اما چی؟
با ناراحتی گفتم:فکر کنم ظرفیت پرشده
او خنده ی مستانه ای تحویلم داد و گفت:
-دیوونه. .تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!!
من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!
برای لحظه ای عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمی بودم؟!
چقدر دروغگو شدم!!
عمه ای که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه ی من برای رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz