هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفتاد_ششم از شخصي پرسيدم: از حركت اربعين امسال كه بيش از
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هفتاد_هفتم
اینها همه بيانگر اين مطلب است كه تفكر انقلاب اسالمي ايران به دل همه ي مردم كشورهاي مردمي خاورميانه صادر شده.
از لبنان و سوريه و فلسطين تاعراق و يمن و...
ايرانيها بر اساس تفكر امام معصوم خود يعني ابا عبدالله الحسين وارد ميدان مبارزه شدند و زير بار ذلت نرفتند.
و حالاهمين تفكر ميان ملتهاي مسلمان و آزاده در حال رشد است.
مردم عراق نيز همين شعار را الگوي خود قرار داده اند و مشغول نبرد بانيروهاي داعش هستند.
هادي زماني كه وارد نيروهاي مردمي شد، به عنوان
يك الگو مورد توجه رزمندگان عراقي قرار گرفت.
او هميشه تصوير مقام معظم رهبري را روي سينه داشت. همين كارباعث شد كه بسياري از دوستان او نيز كه عراقي بودند همين كار را انجام دهند.
او به مسائل معنوي بسيار توجه مي كرد. نماز شب و اخلاص او موردتوجه رزمندگان عراقي قرار گرفت.
در راستاي همين تأثيرگذاري بود که بحث
چفيه و پيشاني بند را مطرح کرد. فرماندهان حشدالشعبي که به او اعتمادکامل داشتند، او را با صد ميليون تومان پول به ايران فرستادند.
او اجازه داشت هر طور که مي خواهد خرج کند،
اما هادي رعايت مي کرد
که از آن پول براي خودش خرج نکند.
گاهي آنقدر رعايت مي کرد که بيسکوييت را جايگزين وعده ي غذايي مي کرد
با اينکه پول زيادي براي خريد اقلام به همراه داشت
اما حواسش بود که بهترين جنسها را بخرد.
دقت مي کرد که براي ريال به ريال اين پول که
توسط مردم عراق تهيه شده زحمت بکشد تا بيهوده هدر نرود.
براي مثال براي تهيه ي چفيه ازتهران به يزد رفت تا از كارخانه وارزانترتهيه کند.
پيشاني بندها را در تهران چاپ کرده بود و به خانه مي آوردتاخواهرانش آنها را بريده و آماده کنند.
او سعي ميکرد کاري که انجام مي دهد، به نحو احسن باشد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفتاد_هفتم اینها همه بيانگر اين مطلب است كه تفكر انقلاب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هفتاد_هشتم
خواهرش مي گفت: گاهي از نجف زنگ مي زد مي گفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه مي کردیم و مي فرستاديم.
ماه رمضان که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها افطار کند
مي گفت: آنقدر در نجف چيزهاي شيرين خورده ام كه الان دوست دارم چيزهاي ترش بخورم.
به خاطر همين خوردني هاي ترش برايش به نجف مي فرستادم.
آخرين باري که به تهران آمد، ايام عرفه و تقريباً آبانماه سال 1393 بود.
رفتار و اخلاق هادي خيلي تغيير كرده بود.
احساس مي كرديم خيلي بزرگتر شده.
آن دفعه با مقدار زيادي پول نقدآمده بود!
هر روز صبح از خانه بيرون ميرفت و شب ها بر مي گشت.
بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي عراق بود. طراحي پرچم، تهيه ي چفيه و سربند و ... از كارهاي او بود.
مقدار زيادي پارچه ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم. پارچه ها باريك باريك شد. هادي اسامي حضرت زهرا را رويشان چاپ کرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفتاد_هشتم خواهرش مي گفت: گاهي از نجف زنگ مي زد مي گفت
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هفتاد_نهم
چاپ کرد و از آنها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي آن سربندها را با خودش به نجف برد.
در آخرين حضورش در تهران، حدودهشتاد نفر از بچه هاي کانون مسجد به مشهد رفتند.
در آن سفر هادي هم حضور داشت،زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود.
اين مشهد آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با هادي رقم زده شد.
هادي وقتي در نجف مشغول درس و کار بود، مانند ديگر جوانان اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل خانواده دهد و مسئوليت خانواده ي
جديدي را به دوش بگيرد.
به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند.هادي هم مثل همه ملاک هايي براي انتخاب همسر در ذهنش داشت.
ملاک هاي او بر خلاف برخي جوانان نسل جديد، مالکهاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود.
او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد.هادي دلش مي خواست همسرش حجاب کامل داشته باشد.
ميگفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و...وابستگي غلط داشته باشد.
هادي اخبار را پيگيري مي كرد، اما به راديو و تلويزيون وابستگي و علاقه نداشت.
وقتش را پاي سريالها و فيلمها تلف نمي كرد. مي گفت خيلي از اين برنامه ها وقت انسان را هدر مي دهد.
از نظر او زندگي بدون اينها زيباتر بود چندجایی هم در نجف برای خواستگاری رفته بود اما.....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هفتاد_نهم چاپ کرد و از آنها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتادهم
بار آخر با پدرش صحبت كرد وگفت: بايد عيد نوروز با من به نجف بياييد.
من رفته ام خواستگاري و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاري بيا.
روزهاي آخر كارهاي خودش راهماهنگ كرد. حدود هزاران چفيه براي حشدالشعبي خريد.
چندين هزار پرچم و پيشاني بندهم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.
خواهرش مي گفت: آخرين باروقتي هادي به نجف رفت
يک وصيت نامهبا دست خط کاملامعمولي که پاکنويس هم نشده بودداخل كمد پيدا كرديم.
در آنجا نوشته بود: حجاب هاي امروزي بوي حضرت زهرا نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد.
پيرو خط ولایت فقيه باشيد. اگردنبال اين مسير باشيد، به آن چيزي که مي خواهيد مي رسيد
همانطور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتادهم بار آخر با پدرش صحبت كرد وگفت: بايد عيد نوروز ب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_یکم
سالهاي آخر ماه رمضان را به ايران مي آمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به مشهد مي رفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد مي رفت.
در شبهاي ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعاي حاج مهدي سماواتي مي رفتيم.
برخي شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعاي حاج منصور مي رفتيم. چه شبها و روزهايي بود. ديگر تكرار نمي شود.
هادي در كنار كارهاي حوزه وتحصيل به كارهاي هنري هم مشغول شده بود.
يادم هست كه در رايانه ي شخصي او تصاوير بسيار زيبايي ديدم كه توسط
خود هادي كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.
بودن در آن روزها كنار هادي براي ما دنيايي از معرفت بود.در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلي تغيير كرده بود؛ معنوي تر شده بود.
يك شب از برادرم سؤال كردم چطوراينقدر تغيير كردي؟ گفت: كتابي هست به نام معراج السعاده. واقعاً اگر كسي مي خواهد به معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند.
بعد كتاب خودش را آورد و از روي كتاب براي ما مي خواند و مي گفت:به این توصیه ها عمل کنید تا به سعادت برسید
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_یکم سالهاي آخر ماه رمضان را به ايران مي آمد. هميشه
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_دوم
مثال، يك شب مي گفت: سعي كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد. هر حرفي مي خواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه
بي دليل حرف نزنيد كه خيلي ازصحبتهاي ما به گناه و دروغ و ...ختم مي شود.
شب بعد درباره ي شوخي و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخي ها كسي را مسخره نكنيم.
افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت مي كرد.
شب ديگر درباره ي اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالانگيريد. با صداي بلند در جلوي نامحرم حرف نزنيد.
سعي كنيد سر به زير باشيد. اگر با نامحرم زياد و بي دليل صحبت كند، حيا و عفت او از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست.
روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداري وسايل لازم براي عراق را تهيه كند.
آن شب وقتي به خانه آمد يك هديه براي ما آورده بود. كتاب معراج السعادهرا به ما هديه داد.
هنوز اين كتاب را داريم و به توصيه ي هادي آن را مي خوانيم و سعي درعمل كردن آن داريم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_دوم مثال، يك شب مي گفت: سعي كنيد سكوت شما بيشتر از
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_سوم
اين را بارها مشاهده کردم که شخصيت هاي فرهنگي و افرادي که کار
فرهنگي به خصوص درمسجدراتجربه کرده باشند، در هر کار ومسئوليتي
وارد شوند، ديدگاه ها و تفکرات فرهنگي خودشان را بروزمي دهند.
هادي نيز همين گونه بود. او درزمينه ي کارهاي فرهنگي و اردويي تجربيات
خوبي داشت.
در همان ايامي که در کنار رزمندگان عراقي با داعش مبارزه مي کرد،
برخي طرح هاي فرهنگي را ارائه کرد که نشان از روحيه ي بالاي فرهنگي او
بود.
يک بار پيشنهاد داد براي يکي ازمراسمات عيد، براي رزمندگان حشدالشعبي هديه تهيه کنيم.
ما هم اين کار را به خود هادي واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين
مرکز فرهنگي هديه ي خوبي تهيه کرد.
هادي در کل سه بار به مأموريت هاي نظامي حشدالشعبي اعزام شد. در
عمليات آزادسازي منطقه ي بلد در کنار نيروهاي خط شکن بود.
فرمانده او با آنکه علاقه ي خاصي به هادي داشت، اما خيلي از دست او
عصباني مي شد!
مي گفت اين پسر خيلي مهربان ودلسوز است اما ترس را نميفهمد درمقابل نیروهای داعش بدون ترس جلو می رود
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_سوم اين را بارها مشاهده کردم که شخصيت هاي فرهنگي و
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_چهارم
هر چه مي گوييم مراقب باش اما انگار متوجه نمي شود، اين رزمنده شجاعانه جلو مي رود و راه را براي بقيه ي نيروها باز مي کند.
هادي نه ترس را مي فهميد و نه خستگي را ...
يک بار فرمانده محورجلوي خود هادي اين حرفها را زد
هادي وقتي اين
مطالب را شنيد، گفت: جلوي دشمن نبايد ترس داشت،ما با شهادت ازدواج
کرده ايم.
هادي به عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلمهاي
خاصي را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيري ها تهيه مي کرد.
از ديگر کارهاي او رساندن آب و تغذيه به نيروهاي درگير در خط مقدم
بود.
اما مهمترين کار فرهنگي هادي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي حشدالشعبي در ايام اربعين بود.
هادي اصرار داشت کارهاي فرهنگي رزمندگان عراقي به اطلاع مردم و
شيعيان رسانده شود.
لذا راهپيمايي اربعين را بهترين زمان و مکان براي اين
کار تشخيص داد.
واقعاً هم تفکر فرهنگي او جالب بود.
هادي يک چادر در نيمه راه نجف به
کربلاراه اندازي کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش را با چينش مناسب در
مقابل ديد زائران کربلا قرار داد.
برادر ناجي مي گفت: هادي براي اين نمايشگاه خيلي زحمت کشيد. کار
عقب بود و کاروانها از راه مي رسيدند.
هادي گفت که شبها کمتر بخوابيم
و کار را به نتيجه برسانيم.
طي چند شبانه روز هادي بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبي انجام شد
و مخاطب بسياري داشت.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_چهارم هر چه مي گوييم مراقب باش اما انگار متوجه نمي
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_پنج
اما همين که نمايشگاه آغاز شد،هادي به نجف برگشت!
او عاشق گمنامي بود و نمي خواست کسي بفهمد اين نمايشگاه مهم کار
او بوده.
بعد از تجربه ي موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد.
هادي طرح جديدي براي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي نبرد با داعش در نجف آماده کرده بود.
مي خواست در يک فضاي مناسب کار فرهنگي را
گسترش دهد.
اعتقاد داشت که تصاوير و فيلم هاي اين مبارزه ي مقدس براي آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود.
هادي روي اين طرح خيلي کار کرد. اما مسئولان حشدالشعبي با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاري اين نمايشگاه را ندارند
طرح را به تعويق انداختند
تا اينکه هادي براي بار آخر راهي مناطق عملياتي شد.
اما مهمترين کار فرهنگي که از هادي ديدم مربوط مي شد به کاري که به خاطر آن به ايران برگشت.
هادي تعداد زيادي چفيه وپيشاني بند با نام مقدس يا فاطمـه الزهرا آماده کرد و با خودش به عراق آورد.
او مي دانست بهترين کار فرهنگي براي رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا ،است.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_پنج اما همين که نمايشگاه آغاز شد،هادي به نجف برگشت
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_ششم
اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف برمي گشتيم.
موقع اذان صبح بود که به ورودي نجف و کنار وادي السلام رسيديم.
هادي به راننده گفت:
نگه دار.
تعجب کرديم.
گفتم: شيخ هادي اينجا چه کار داري
گفت: ميخواهم بروم وادي السلام.
گفتم: نميترسي؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است.
صبر کن وسط روز برو توي قبرستان.
هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت.
بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادي السلام مي رفته و بر سر مزاري که براي خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت مي شده.
هادي مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست ازاعتقاداتش بر نمي داشت.
هميشه تصوير مقام عظماي ولابت را بر روي سينه داشت. براي رزمندگان عراقي صحبت مي کرد و آنها را از لحاظ اعتقادي آماده مي کرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_ششم اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_هفتم
يادم هست خيلي با اعتقاد به جمعي از رزمندگان عراقي مي گفت:لحظه ي شهادت نام مقدس ياحسين را به زبان داشته باشيد تاخود آقا بالاي سرتان بيايد.
کل وسايل همراه هادي، در همه ي مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستي کوچک بود.
تعلقات او از همه ي دنياي مادي بريده شده بود.
در دوران نبرد خيلي کم غذا مي خورد، مي گفت: شايد بقيه ي رزمندگان همين را هم نداشته باشند.
کم مي خوابيد و به واقع خودش رابراي وصال آماده کرده بود.
هادي درخط نبرد هم وظيفه ي روحاني بودن
و مبلّغ بودن خود را رها نمي کرد.
در آنجا هم، وظيفه ي هر کس را به آنها متذکر مي شد.
زماني هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب وآذوقه كمك
می كرد.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_هفتم يادم هست خيلي با اعتقاد به جمعي از رزمندگان ع
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_هشتم
من همه گونه انسان ديده ام.باافراد زيادي برخورد داشته ام. اما بدون اغراق مي گويم كه مثل شيخ هادي راكمترديده ام.
انسان مؤمن،صالح،عابد،زاهد،متواضع، شجاع و... او براي جمع ما خير محض بود.
اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم.
اما هادي انسان ديگري بود. به همه ي دوستان روش ديگري از زندگي را آموخت.
او انسان بزرگي بود، به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعي وارد مي شد خير محض بود.
بسياري از روزها را روزه دار بود، اما دوست نداشت كسي بداند. از خنده زيادي به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود، اما هميشه لبخند برلب داشت.
تمام صفات مؤمنين رادراومي ديديم.
هميشه به ما كمك مي كرد.
يعني هركسي را كه احتياج به كمك داشت ياري مي كرد.
يكبار براي منزل خودم يك تانكرخريدم و نمي دانستم چگونه به خانه
بياورم، ساعتي بعد ديدم كه هادي تانكر را روي كمرش بسته و به خانه آمد!
او آنقدر در حق من برادري كرد كه گفتني نيست.بعضي روزهاازاوخبرنداشتيم، او مريض بود و ما بي خبر بوديم. دوست
نداشت كسي بداند!
از مشكلات و از امور دنيايي حرف نمي زد، انگار كه هيچ مشكلي ندارد.
اما مي دانستيم كه اينگونه نيست.
خوب درس مي خواند و زود مطلب را مي گرفت.
خوب مي فهميد. در كنار دروس حوزوي، فعاليت هاي بسياري انجام مي داد.
يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم.
متواضع اما بشاش و خنده رو بود از
همه ديرتر مي خوابيد و زودتر بلند مي شد.
كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتي به كنار حرم معصومين مي رسيد ديگر در حال خودش نبود.
همه فن حريف بود. در نبرد ومبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعي فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور. خاكي و افتاده بود.
بارها ديدم كه سيني چاي را در دست دارد و به سمت برخي نيروهاي ساده مي رود.
عاشق زيارت شب جمعه دركربلابود.
وقتي هم كه شهيد شد،چهارروز پيكرش گم شده بود،
البته اين حرفها بهانه است.
هادي دوست داشت يك شب جمعه ي ديگر به كربلا برود كه خدادعايش را مستجاب كرد.
روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد. درست در اولين روزفاطميه!
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_هشتم من همه گونه انسان ديده ام.باافراد زيادي برخو
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتاد_نهم
از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم.
بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود.
ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را مي ديديم. بعد ازمدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل مي ديدم.
من در جريان نمايشگاه فرهنگي بااو همکاري داشتم. يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي راديدم. او اصرار داشت با من بيايد.
همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم.
من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين (بلد)شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلتي داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهاي داعش بود. هر کسي نمي توانست به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد.
چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم.همانجا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا را بين رزمندگان
پخش مي کند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. ميگفت: جبه هي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجي هاي خود ما هستند.
هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چندموردپيشروي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار
گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين.
يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_هشتاد_نهم از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم. بعد ا
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نودم
گفتم شايد تله باشد. آنهامنتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک مي شود تا او را بزنند. در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد.
هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم.با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي
داعش بود. من و برخي رزمندگان،خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًمي ترسيديم.
هادي شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم.
از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه مي داد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم.
بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم درارتباط بوديم. يک شب وقتي با
هادي صحبت مي کردم
گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است من امروز در يک قدمي شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد.
من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...
چند روز بعد هادي به نجف برگشت.
زياد در شهر نماند و به منطقه ي
مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند.دوستان من چند روز بعدبرگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نودم گفتم شايد تله باشد. آنهامنتظرند ببينند چه کسي به ا
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_یکم
چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.
يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان
ابراهيم تهراني ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صداكنيد. بچه ي تهران هم بود.
براي همين شد ابراهيم تهراني.تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟مي دانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بودو حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود،بعضيها ميگفتند يك طلبه نبايداين
كارها را انجام دهد!
خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم.
من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده. آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلایلي به اين دو نفر كم محلي كردم.
از طرف من از اين دو نفر حلالیت بطلب. بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلانی حلالیت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم
كسي از من ناراحت باشد.
مي دانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر وخشك مي كرد. حمام مي برد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد مي آورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلامیه ي او نگاه كردم.تصوير خودش بود اما نوشته بود:شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم.بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او ابراهيم هادي نام داشت و هادي به او بسيار عالقه مند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند. وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ماناراحت شدند. همسرم گفت:مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـیدمحمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_یکم چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او ند
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_دوم
بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را
كمتر ديده ام.
پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اينگونه باشكوه در ابتداي
وادي السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه
خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست. يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.
در خواب نمي دانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد،
نيست لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم.
********************
اين اواخر كمتر حرف مي زد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازي بود. از خودش كمتر مي گفت. به توصيه هاي كتب اخلاقي بيشتر
عمل مي كرد.
هادي عبادتها و مسائل ديني را به گونه اي انجام مي داد كه در خفا باشد. كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي مي كرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين حفظ كند.
هادي حداقل هر هفته با تهران ودوستان و خانواده تماس مي گرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده
مي شد.
شماره ي همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبت هاي معمول به او گفت: نمي خواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست
بتوني با من حرف بزني
به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم، اگه توانستي يه طرح قشنگ ازعكس هاي من آماده كن! بعدها به درد مي خوره
با اينكه بارها در عملياتهاي گروههاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيتنامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت!
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_دوم بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين ت
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_سوم
درست در روز 19بهمن1393 ،يعني يك هفته قبل از شهادت.وصيتنامه ي كاملي نوشت كه توصيه هاي بسيارخوبي در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواست هايي را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبي اجرا ی نيروهاي مردمي شد. آنقدر عجله او بعد از تكميل وصيتنامه راهي مقرداشت كه سجاده اش در اتاقش همينطور باز ماند
بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد.آنها در عمليات پاكسازي مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.نيروهاي مردمي در چند عمليات قبلي با كمك مشاوران ايراني توانسته
بودند مناطق مهمي نظير جرف الصخر را از دست داعش پاكسازي كنند.
هادي به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم
عسکرين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم مي آمدند و آنجا مي خوابيدند.
هادي هم كه موقعيت خوبي پيداكرده بود، از فضاي معنوي حرمين سامرا به خوبي استفاده مي كرد.
********************
هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقه ي سامرا شد. اوبانيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول کشيد و كسي خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نمي زد. نمي گفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده.
بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم.
به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق
چي كار ميكني؟
هادي مي گفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدمهاي از خدا بي خبر بايستيم. بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند.
برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_سوم درست در روز 19بهمن1393 ،يعني يك هفته قبل از شهاد
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_چهارم
در يكي از روزهاي درگيري، يكي ازنيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند
و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد.
ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك مي كرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد،
به درك واصل مي شد.
بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و
آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم.
يكباره صداي مهيب انفجار من رابه گوشه اي پرت كرد.
عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي مارساندوبلافاصله خودش را
منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم.من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا همه جا ريخته بود.
********************
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آنها تغيير مي كرد.
شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد مي خواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند.
اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در
نجف بود چه اتفاقاتي افتاد!
بار آخري كه مي خواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد
او وصيتنامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه ي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت.
هادي به سراغ او رفت و گفت: اگربر نگشتم، از فلانی و فلانی براي من حلاليت بگير!
حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب،
نمي خواهم كسي از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد.
بااين پيرمرد هم خداحافظي كردوحلالیت طلبيد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_چهارم در يكي از روزهاي درگيري، يكي ازنيروهاي داعش خو
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_پنجم
براي قبر هم كه قبال با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود. برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود
هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر وقتي به جاي مهمي مي رفت، بهترين لباس هايش را مي پوشيد. معمولابراي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طالب ايراني نجف مي گفت:صورت هادي خيلي جوش مي زد. ازدوران جواني دنبال دوا درمان بود. پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوش هاي صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي مي كرد. پيرمرد باصفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستي ديگه براي جوشهاي صورتت كاري نكردي؟هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهاي صورت ما رو نابود كنه!
دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخي گفتم:
هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار مي كنيم.
بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها مي خونن، ميخوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم.هادي منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين ... هادي خيلي خوشش آمد.
عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد.
********************
شكستهاي پي درپي باعث شده بودكه توان نظامي داعش كم شود. آنها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي مي كنند.
آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاحهاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه ۲۶ بهمن۱۳۹۳بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامراوارد شدند.
ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند.
بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند.
درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقهاي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_پنجم براي قبر هم كه قبال با يك شيخ نجفي صحبت كرده ب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_ششم
به محض اينكه از اولين سنگر عبوركرد نيروها فرياد زدند: انتحاري، انتحاري، مواظب باشيد...درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپيجي قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخي مي خواستند راننده را بزننداما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت.يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت مي گويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود.
فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس
زديم كه خودرو به سمت آنها مي رود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي مامي شد.
هادي و دوستان رزمنده اي كه درآنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند.لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدهاكيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد.
وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود.خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم.
جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است.روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جانمانده!
همه ناراحت بودند. نمي دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخي ازدوستان گفتند: از نمونه ي خون مادرهادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد.
نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده اند.
از هادي هم فقط الشهي دوربين عكاسياش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.هادي است سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاخودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد.
در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثرانفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برمي دارد.
بدن شهيد بي پالک آنجا مي ماند.
تا اينکه او را به بغداد انتقال مي دهند.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـیدمحمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_ششم به محض اينكه از اولين سنگر عبوركرد نيروها فرياد
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_هفتم
قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم باهادي تماس گرفتم تماس برقرار نمي شد. تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟ گفت: براي شيخ هادي دعا کن. ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده. همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.
نمي دانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. يادصحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود. بعد حرف از نحوه ي شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجارانتحاري در شمال سامرا، پيکرهادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!
********************
روز بعد دوربين هادي را آوردند.همين که دوربين را ديديم همه شوکه شدم. لنز دوربين پر از آب شده وخود دوربين هم کاملا منهدم شده بود.با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نمي شناختند، فهميدند که چه انفجار مهيبي رخ داده.
از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هرکسي که در آن محور بود و سؤال مي کرديم، نمي دانست و مي گفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما مي آيد،هادي مشغول تهيه ي عکس و فيلم بود. حتي از لودر انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه!اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي دفنش کنيد.
نمي دانستم براي هادي چه بايدکرد. شنيدم که خانوادهي او هم ازايران راهي شده اند تا براي مراسم اوبه نجف بيايند.سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر هادي پيدا مي شود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکي از دوستان خبر داددر فرودگاه نظامي شهر المثني، يک کاميون يخچال دار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.
در ميان آنها يک جنازه وجود داردکه سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصهاي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد وديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_هفتم قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملح
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_هشتم
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود.صورتش
کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من. بالای سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم.ياد روزي افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر مي گشتيم.
هادي مي گفت براي شهادت بايد ازخيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...بعد به من گفت:وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟گفتم: خوب نيست، مثل تهران.گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تاتوفيق شهادت را از دست ندهيم.
بعد چفيه اش را انداخت روي سر وصورتش.در کل مدتي که دربغدادبوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي نجف شديم.
********************
سه شنبه بود. من به جلسه ي قرآن رفته بودم. در جلسه ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم:نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره ي هادي است، اما
نگفتند چه کاري دارند.
من سريع برگشتم. چندنفرازبچه هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل و امام حسين کمک مي کنند، عيبي ندارد.
اما رفته رفته حرف عوض شد. بعداز دو سه ساعت همسايه هاآمدندومادردو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادي به شهادت رسيده.
موبايل را استفاده نمي کنم. اين رابيشتر فاميل و در محل کارمعمولادوستانم مي دانند. آن روز چندساعتي توي محوطه بودم.عصروقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_هشتم خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابي
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_نه
تماسها از سوي يکي دو تا ازبچه هاي مسجد و دوست هادي بود.سريع
زنگ زدم و گفتم: سلام، چي شده؟گفت:هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم.
گوشي قطع شد. سريع باموتورحرکت کردم. توي راه کمي فکرکردم. شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي شهادت مي تواند باشد و...
به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.بعد از سلام واحوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند:مي خواستيم بگيم هادي شهيد شده و...
ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او رانمي ديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس مي کردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور ميدان قدم زدم. مي خواستم به حال عادي برگردم.
نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبرداديم.روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به
نجف فراهم نشد.
حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند.ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضورداشتيم.همه مي گفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است.ازشهادت تا تشييع و تدفين و...
********************
هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اين گونه نگاشت:اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت مي کنم که من را در ايران دفن
نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا طواف بدهند و برگردانند و در نجف و
سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهندودر وادي السلام دفن کنند.
دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ لحد،
يک اسم حضرت زهرابگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد.
زياد يا حسين بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين و حضرت زهرا مجلس بگيريد و گريه کنيد.من را رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_نه تماسها از سوي يکي دو تا ازبچه هاي مسجد و دوست هاد
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_صدم
....يعني؛ العبد الحقير المذنب و يامثل اين. پيراهن مشکي هم بگذاريدداخل قبر.وصيتم به مردم ايران و در بعضي از قسمتها براي مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگي مي کنم
مشکلات خارج کشور بيشتر ازداخل کشور است، قدر کشورمان رابدانند و پشت سر ولي فقيه باشند.با بصيرت باشند؛ چون همين ولي فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد.
از خواهران مي خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرارعايت کنند، نه مثل حجابهاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا نمي دهد.
از برادرانم مي خواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگري را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنيا ديگرطبيعي نيست، الان دو جهاد درپيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت.
حتي در جهاد با دشمن ها احتمال مي رود که طرف کشته شود ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته
باشد يعني براي شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و دشمن!
آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطاني.دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان عج بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنهانگذاريد.
من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم.
تا به خودم آمدم ديدم که خيلي گناه کردم و پلهاي پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم بچه هاي ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلي گناه وکارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلایلي که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم.
نجف شهري است که مثل تصفيهُ کن است که گناهها را به سرعت از آدم
مي گيرد و جاي گناهان ثواب مي دهد.اين مولاي ما خيلي مهربان است.همچنين مي خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان ومخصوصاًحرمها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراقمخصوصاًطلابنجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود.
و مطمئنم که اينها دشمنان کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرامی شود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلالیت بگيريد.
وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا درس مي خوانند و
هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار شيطاني. بعد شهريه ي امام را هم مي گيرند؛ ديگرحرام در حرام مي شود و مسئوليت دارد.اگر ميتوانند درس بخوانند و ادامه بدهندالبته همه اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه ي با تقوا کم داريم اول تزکيه ي نفس بعد درس.
اي داد از علَم شيطاني. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسين و حضرت زهرا و امام رضا در قبر مي آيند...
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_صدم ....يعني؛ العبد الحقير المذنب و يامثل اين. پيراهن مش
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_صد_یکم
خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه درمسجد موسي ابن جعفر تهران براي او مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزارشده!هادي وصيت کرده بودپيکرش رادرسامرا،کاظمين،کربلاونجف طواف دهند. اين وصيت بعيدبوداجراشودزيراعراقيها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين مي برندو بعد دفن مي كنند.
اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامراوبعد به کاظمين بردند. سپس درکربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد.
در همه ي حرمها نيز برايش نمازخواندند! پرچم زيباي ايران نيزبرروي پيكر اين شهيد، حرفهاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما،برادران شيعه خود را رها نمي كنند.
تشييع هادي در نجف بسيار باشكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود.مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکرهادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند.
مي گويند عراقي ها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي درحرم ها راه مي اندازند، ولي بعد از آنکه مي خواهند شهيد را دفن کنند، همه مي روند و فقط چند نفر مي مانند. ولي درتشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد.صدها نفر وارد وادي السلام شدند.
خود عراقيها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و مي گفتند اين شهيداستثنايي است.اما نكته ي ديگراينكه قطعه ي شهداي عراق درنجف ازحرم حضرت امير فاصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي بسيار نزديک است.
اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام بااو صحبت كرد. او هم مادرش راراضي نمود تا مزار را براي هادي قراردهد.يكي از دوستانش مي گفت: هادي در اين روزهاي آخر،بيشترشبهاوسحرهابرسرمزاري که براي خودش درنظر گرفته بودحاضرمي شد و دعا و نماز مي خواند.
دست آخر درست در شب جمعه وشب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر عالمه سيد علي قاضي) به خاک سپرده شد.شهيد ذوالفقاري وصيتهاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت. او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد!
اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد.ممکن است خيلي ساده فروبريزد.هادي در معرکه شهيدشدوغسل نداشت. خودش قبلاپرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند!
ناخواسته کل قبرش سياه ووصيت شهيد عملي شد. به گفته ي دوستانش يک شال 《يا فاطمـه الزهرا هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحدشهيدنوشتند: يا زهرا اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيداشد،آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش مي گويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است.انگارکه او بعد از نماز براي رفتن وجنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است.
"والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته"
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ پایان
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼