هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_پنجم بلند شدم رفت
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_ششم
بهترین کار این بود ،
با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم
و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.
باید پیش بینی آینده رو هم میکردم.
اگر حریف الان توی خاک ما باشه. یا اگر الان...!!!
بماند، بگذریم! نباید به اما و اگرها توجه میکردم.
یکی از بچه هارو که بعداً می فهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه ، تا به وقتش ازش استفاده کنم.
بالافاصله مانیتورمو روشن کردم با دو نفر ارتباط گرفتم.
اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال )جنگ الکترونیک و سایبری( و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد
جاسوسی بوده.
با هر دوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت 11:71 بود. 1:71 دقیقه هم که اذان بود. گفتم 11 دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء باشید
دفترم!
رأس ساعت11:71 دقیقه خدا رو شکر هر دو اومدن.
نشستیم دور میز جلسات توی دفترم.
شروع کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلامتی امام زمان روحی فدا و امام خامنه ای حفظه الله صلواتی عنایت کنید!
زمان جلسه 01 دقیقه هست همکارای عزیز...
ممنونم که تشریف آوردید. روی پروژه ی خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند:
- در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده.
اما بعد...
چیزی روکه میخوام عرض کنم، جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند، چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند.
ولی باید عرض کنم که سیدرضا جان! برای در جریان قرار گرفتن پروژه ،خوب دقت کن و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن!
براشون توضیح دادم که این تعداد آدمو سر فالن قضیه ، توی فلان پرونده ، تشکیلاتمون اونا رو دستگیر کرده.
اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. اینکه دشمنمون هر روز داره چنین کاری
رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما و جاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در
ادامه ی همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم!
با اسناد و مدارک، خوب براشون توضیح دادم.
کلی حرف زدم و اونا هم نظرشون رو گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_پنجم گفتم: +تشریح کن. _چیزی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_ششم
بعد از اینکه عاصف درمورد روشنک ضرابی گفت که با فائزه ملکی دوست هستند و روشنک هم دوبار به زور اون و برده به مراسمات فرقه ضاله بهاییان در کانادا، که اپوزسیون های ایرانی مستقر در خارج هم در اونجا جمع بودند، به عاصف عبدالزهراء گفتم:
+خب الآن یک سوالی برای من مطرح هست. آیا فائزه فقط همون 2 بار که درگزارش بچه های برون مرزی اومده به مراسم های بهاییان رفته؟ یا نه بازم حضور داشته؟ من الآن حرفم اینه که آیا ممکنه فائزه در اون تشکیلات بازم رفته باشه و از دست بچه های ما خارج شده باشه؟ عاصف جان، اگر فائزه رفته باشه یعنی به زور نرفته بلکه سر و سری با این جریان داره، یعنی با اعتقاد رفته. دوستش یک بار اون و با اصرار میبره. دوبار میبره. نه اصلا میگیم سه بار فائزه رو به اصرار برده. اما بعد از سه بار دیگه اجبار نیست.. « با پای خود رفتن است.»
_نه حاجی، خیالتون جمع.. همین دغدغه رو منم داشتم! اما بچه های برون مرزی تاکید کردند فقط همون دو بار دیده شده! بعد از اون دیگه هیچ وقت در بین تشکیلات فرقه ضاله بهاییان مستقر در کانادا دیده نشده.
+از فائزه ملکی عکس و سندی هم ثبت شده؟
_قرار شد تا یکساعت آینده به دستمون برسه.
+بسیارعالی.. وقتی رسید بفرست روی سیستم من تا بررسی کنم.
_چشم.
+خب ادامه بده... از فائزه بگو!
عاصف گفت:
_ فائزه و روشنک خییییلللللیییی با هم صمیمی هستند. اما فائزه ملکی یه دختر اکتیو، با یه سری خصوصیات خاص هست، ولی روشنک ضرابی یک خانوم حدود 32 ساله ست که بسیار جلف به نظر میرسه، روابط عمومی بالایی هم داره، وَ متاسفانه به شدت درگیر فساد اخلاقی هست. طبق اخبار رسیده از بچه های برون مرزی، خانوم روشنک با ارشدترین های ضدانقلاب و بهایی ها رابطه بسیار نزدیک و گرمی داره.
+از چه لحاظ؟
_خبری که به دستمون رسیده حاکی از این هست خانوم روشنک ضرابی پس از اتفاقات سال 88 از ایران مهاجرت میکنه به کانادا ... در کانادا بخاطر مشکلات مالی، خودش رو به بعضی از ضدانقلاب و افراد درجه یک فرقه بهائیت مستقر در کانادا متصل میکنه. روشنک ضرابی به دلیل اینکه چهره ای زیبا داره و همونطور که عرض کردم روابط عمومی بالایی هم داره، پس از کانکت شدن با افراد مورد نظر بهشون سرویس میده، از طرفی بابت اون پول های کلانی هم دریافت میکنه. اما نکته ای که مهم هست و قابل توجه ست، وَ برای سیستم امنیتی ما و نهادهای موازی ما میتونه زنگ خطری محسوب بشه اینه که متاسفانه خانوم های ایرانی که به همراه خانواده، یا به همراه همسر، بخصوص به طور مجردی برای تفریح یا اقامت به کشور کانادا سفر میکنند، پس از سال 88 تاکنون «13 مورد از این افراد» به تور روشنک ضرابی برخورد کردند و با ترفندهای مختلفی که روشنک داشته اونارو جذب بهاییت کرده، در تشکیلات ضدانقلاب هم رفت و آمد دارن. از طرفی با فریب دادن اون کِیس ها، تونسته اونارو وارد لجن زار و دام های اخلاقی کنه! حتی چندنمونه روی آقایون کار کرده که برای تحصیل به اون سمت رفته بودند. حتی یکی از این آقایون پسر یکی از مسئولین تقریبا بلند پایه کشور بوده.
+کی؟
_ فرزند آقای (.....) هست که متاسفانه سه سال قبل پسرش در دام روشنک افتاده. این آقازاده هم که سست کمربند بوده تن به اتفاقاتی داده که نباید می داده. از این شازده و خلوتش با بعضی خانوم هایی که عامل بودند، فیلم گرفته شده...
حرفای عاصف به اینجا که رسید صحبتاش و قطع کردم گفتم:
+وضعیت سیاسی، اخلاقی، همچنین وضعیت مالی آقای (....) که پدر همین پسره هست خوبه خداروشکر. تا الان به نظام خیانت نکرده، آدم متدینی هست. سال هاست میشناسمش از نزدیک!
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_و_پنجم😌🌸🍃 از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ، خو
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_و_ششم😌🌸🍃
می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست . برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .
و او جواب داد که: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟ تو بالاتر از ملکی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را . تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی . چطور تصور کنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی .
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد . تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ، گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .
من خیلی حالم منقلب بود . گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم . مصطفی گوش می داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی.
او خندید وگفت :
تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است.
ادامه دارد...💕😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_پنجم😍🍃 ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه...😔 گفت: "میرم
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_بیست_و_ششم😍🍃
دست روی بچه ها بلند نمی کرد.👋
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)🤕
باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذاشونو🌮بده، میپرسید میخوان بخورن؟سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق🍴 میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...📚
عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید🌹 شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد. وقتی میخواست قربون صدقه ی😘 حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)!😉
منوچهر بعد از اون شکسته شد...😭
تا آخرین روزم که ميپرسیدی: (سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟)
میگفت: روز شهادت حاج عبادیان...😢
راه می رفت و اشک😥 میریخت و آه میکشید..
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه...
منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشم هاش آب💧 میومد، اما چون با گرهایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم...
شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران افسرده ام 😞کرده بود...
مینشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت... منوچهر نبود....
تلفنی📞 بهش گفتم میترسم..
گفت: اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان🏅 بود.
گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو میسپاریم به خدا...🙏
حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم👝 خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ☎️ زد..
گفت: فرشته، با بچه ها👩👧👧 برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...🙄
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...😒
نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم...😓
با علی و هدی رفتیم🚶 جایی رو که تازه موشک زده بودن. یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه🙇♀ مادرش رو صدا📣 می زد که زیر آوار مونده بود، اما کمی اونطرفتر، مردم سبزه🌿☘ می خریدن و تنگ ماهی🐠 دستشون بود...
انگار هیچ غمی نبود... من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهیه. منوچهر میخواست اینو به من بگه...👌
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد..
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_پنجم آدم ها سفر که می روند زندگیشان را توی شهرشان
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_بیست_و_ششم
قاری بودن به همه گوشه های زندگی محسن
سرایت کرده بود.
یا خواننده بود یا شنونده.
حتی ایام امتحانات دانشگاه،
همان طور که برای امتحان فردا درس می خواند،
هر یک ساعت گریزی می زد به تلاوت.
شب ها با صدای قرآن به خواب می رفت.
اگر یک شب قرآن نمی شنید، بدخواب می شد.
در تمام هشت ساعتی که پرواز مشهد
تا مالزی طول کشید قرآن گوش می کرد.
مهمان دار هی می رفت و می آمد
و بهش گیر می داد که گوشی اش را خاموش کند.
ماشینش را که توی حیاط می شست
صدای قرآن هم بلند بود.
حتی زمانی که خودش را برای خوردن
چای و غذا می رساند، توی راه تلاوت می کرد.
سر سفره که همه جمع می شدند
محسن وقت را غنیمت می دانست.
تکه ای را تلاوت می کرد
و از اهل خانه برایش نظر می گرفت.
خانه جواد که سر می زد کنارش می نشست
و نفس نفس می خواندند؛ یک آیه او یک آیه جواد ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_پنجم وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر م
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_ششم
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند. دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.ازش خجالت کشیدم.چون میدونستم از چی ناراحته.با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..گریه کردم..روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.!
آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم. .
دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم! !دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم:
-از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.
خندید:
-اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه!
زرنگ بود..
گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟!
آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم. .
جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم :تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی..
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت می داد.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz