هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_چهل_و_سوم بزارید اون کدو براتون بگم چط
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور معاون سازمان اتمی دیدیم، همینطور که با معاون صحبت میکردیم، یه چشمم به مانیتور بود و از دکتر افشین عزتی نمیتونستم چشم بردارم. تحرکات دکتر افشین عزتی رو زیر نظر داشتم، بعد از اینکه تقریبا 5 دقیقه ای با عاصف و معاونت سازمان زیر نظر گرفتیمش تا ببینیم رفتار مشکوکی داره یا نه، به معاون سازمان گفتم:
+جناب دکتر، من اومدم اینجا تا یک موضوع مهمی رو خدمتتون بگم.
_من سر تا پا گوشم که صحبت های شمارو بشنوم. اما آقای عاکف سلیمانی، میشه قبل از توضیحاتتون، من یک سوالی رو از شما بپرسم؟
+بله حتما. چرا که نه ! بفرمایید !
_اگر برای شما ثابت شده که دکتر افشین عزتی مشکل امنیتی داره، چرا دستگیرش نمیکنید؟
وقتی معاون سازمان اتمی اینطور گفت، هیچ جوابی ندادم. فقط از قدرت و نفوذ چشمام استفاده کردم و خیره شدم به چشماش وَ خیلی عادی نگاش کردم. حدود بیست ثانیه ای رو با چشمام بهش خیره شدم. اونم خودش و جمع و جور کرد.
گفت:
_ببخشید، می دونم سوالم بی ربط بود! چون شما یه چیزی میبینید که من و دیگران نمیبینیم!
بهش گفتم:
+دلم نمیخواد بهتون جواب بدم، اما بخاطر اینکه دارید با ما همکاری میکنید مختصر عرض میکنم! اونم اینکه هنوز چیزی برای ما ثابت نشده و در حد گمانه زنی و تحلیل هست. مطلب بعدی اینکه این یک پروژه هست. حتی این دوستمون آقا عاصف هم که کنار من نشسته هستند از این پروژه خبر نداره که قرار هست چه اتفاقی بیفته. منم اجازه ندارم به شما توضیحی بدم. تموم تصمیمات در یک کارگروه و کمیته ای چندنفره گرفته میشه وَ تیم بنده دستورات اون کمیته رو عملیاتی میکنند.
نکته: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، درمورد اون کارگروه و کمیته بعدا بیشتر توضیح میدم.
معاون سازمان انرژی اتمی گفت:
_ازتون بابت همین قدری که توضیح دادید ممنونم! آقای عاکف هرطور صلاح میدونید همون کار و کنید! ببخشید اگر سوالم بی ربط بود.
+بگذریم.. آقای دکتر، ما میخوایم شرایط و از همین الان جوری مهیا کنید که بچه های ما تا همین امروز عصر، بتونن درون اتاق آقای دکترعزتی یک سری اقدامات فنی انجام بدن. توقع منم اینه که « ان قلت » نیارید برای من.
مکثی کرد... گفت:
_جناب سلیمانی این کار نشدنیه. این موضوع مهمی هست وَ من باید با شخص رییس سازمان اتمی کشور صحبت کنم.
+آقای معاون، لطفا شرایط ما رو درک کنید. میخوام بچه های من تا عصر همین امروز داخل اتاق این آقا اقداماتشون و انجام بدن. بنده از طرف یک اداره عمومی نیومدم اینجا که بخوام با شما حرف بزنم. از معاونت ضد نفوذ وَ ضدتروریسم (....) اومدم دارم این مسائل و مطرح میکنم. همین الان لطف کنید برید خدمت آقای رییس، سلام ما رو هم بهشون برسونید، این موضوع رو مطرح بفرمایید.. منو همکارمم اینجا هستیم تا جواب بگیریم. اگر گفتند بعدا جواب میدیم به هیچ عنوان پذیرفته نیست. بهشون بگید آقایون نمیرن تا شمارو ببینن. این مسئله رو، هم شخص حضرتعالی وَ هم جناب رییس باید بدونید که عواقب هرگونه خللی در کار امنیتی ما وَ مسیر هدایتِ این پرونده، خسارتش به عهده ی شماست وَ پاسخگویی در مورد اون به گردن ریاست سازمان انرژی اتمی هست. دیگه خود دانید.
کمی فکر کرد گفت:
_من خیلی نکرانم! اما بزارید ببینم چیکار میتونم کنم.
تلفن و برداشت که زنگ بزنه.. عاصف فوری بلند شدو تلفن و از دستش گرفت ، گذاشت سرجاش، گفت:
« جناب معاون! چنددقیقه قبل آقای سلیمانی بهتون تذکر دادند! معلومه چیکار میکنید؟ »
معاون اتمی گفت:
« چیکار میکنم؟ »
عاصف گفت:
« دوست عزیز، مثل اینکه متوجه نیستید میخواید چه خبری رو به رییستون بدید.. یه خبر امنیتی و مهمه. اینارو میرن دمِ گوشی میگن.. نه با گوشی تلفن. »
به معاون سازمان اتمی خیلی برخورد! عاصف برگشت سرجاش نشست، معاون هم از اتاقش رفت بیرون.. رفت سمت دفتر ریاست سازمان اتمی. حدود 20 دقیقه بعد برگشت. گفت:
_جناب سلیمانی آقای رییس میخواد شمارو ببینه
+پس تا دیر نشده بریم
با عاصف بلند شدیم رفتیم سمت اتاق رییس سازمان انرژی اتمی. بعد از ورود، سلام و احوالپرسی کردیم و خوش آمد گفت بهمون و نشستیم دور یک میز ریاست ساطمان انرژی اتمی گفت:
_جناب سلیمانی اولا من بابت دفعه قبل از شما عذر میخوام که جلسمون و نیمه کاره رها کردم رفتم نهادریاست جمهوری! باور بفرمایید دیگه فرصت نشد در خدمتتون باشم.
چیزی نگفتم و با یه لبخند جوابش و دادم.. ادامه داد گفت:
_من پیام شمارو از معاونم دریافت کردم این موضوع که تحت رصد شما قرار گرفت و خبرش و به معاونت بنده دادید که برسونن به من، همه رو تماما شنیدم و خرسند شدم پیگیر این موضوع شدید
اما قبلش یه سوال دارم
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_چهل_و_سوم😍🍃 میگفت: "من دوستت دارم،❤️ ولی هر چیزی حد مجاز دا
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_چهل_و_چهارم😍🍃
نمی تونستم حرف بزنم😦 چه برسه به این که شوخی کنم.😕 همه قطع امید کرده بودن.😞 چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشو عوض کردم که در🚪 زدن.
فریبا گفت: "آقایی👱 اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم🗣 بیاد ببینه کیه. میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش✋ رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش✋ و دعا میخونه....🙏
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.😳 اومد طرف ما پرسید: "شما خانم👩 ایشون هستید؟ "
گفتم: "بله "
گفت: "ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. چهل شب عاشورا بخون { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش.🚶♀
گفتم: "کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" ❓
گفت: "از جایی که دل آقای مدق اونجاست "
می لرزیدم....😨
گفتم: "شما منو کلافه کردید.😬 بگید کی هستید "
لبخند زد☺️ و گفت: "به دلت❤️ رجوع کن"
و رفت.....🚶
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم.🏙 از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود. منوچهر توی خونه هم دیده بودش. ما ندیده بودیم.
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...
زار میزد.😭😩
تا شب نه آب خورد، نه غذا.🧀🍶
فقط نماز میخوند.
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت: "حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...🙏
می گفت: "من شفا 🤕می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم شفاعتم👋 رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها👩👧👦 بود، اما حالا دیگه
نمیخوام بمونم". 😭
اینا رو تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم.😢
گفتم: "خیلی بی معرفتی منوچهر.😔 شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی.
ما که زندگی نکردیم.👨👩👧👦🏡 تا بود، جنگ💣🔫 بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان.🏥 حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت: "اگه چیزی رو که من امروز دیدم👁 میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"😑
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_چهل_و_سوم محسن مرید رهبر بود. مرجع تقلیدش آقا بود. وقتی س
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_چهل_و_چهارم
محسن بنای قرائتش را بر سبک استاد شحات گذاشته بود و از او تقلید می کرد.
خصوصیت شحات انور این بود که صدای پر و کاملی داشت .
با این صدای خوب، دست به خلاقیت های صوتی جالبی زده بود.
محسن با تسلط خوبی که روی موسیقی پیدا کرده بود، کم کم توانست از تقلید فاصله بگیرد و چهارچوب جدیدی به تلاوتش بدهد.
نوآوری های محسن ازگوش رهبر دور نماند.
در یکی از دیدارها وقتی در حضور ایشان تلاوت کرد، آقا به او گفت :
دیگه لازم نیست تقلیدی بخونی.
تقلیدی نخوندم حضرت آقا ...
آره احساس کردم! برید به سمت ابداعات .
محسن سبک خاص خودش را پیدا کرده بود. این را اساتید تهران و مصر هم متعرف بودند.
اما تشویق و تایید رهبر، جسارت و شور بیشتری در دلش ریخت و وادارش کرد به دنبال ابداعات بیشتری برود.
محسن خیلی ماخوذ به حیا بود. دیده بود بعضی ها از رهبر انگشتر می خواهند.
اما او هیچ چیز نخواسته بود.
سال 93 نماینده ایشان انگشتر رهبر را برایش هدیه آورد.
محسن دور از چشم همه با خوشحالی با هادی بالا و پایین می پرید.
عکس انگشتر را با افتخار در اینستاگرامش گذاشت.
بزرگ ترین جایزه اش بعد از کسب رتبه اول در مالزی، صحبت های آقا بود.
اقتدار محسن در مالزی چشم آقا را گرفته بود.
از این که محسن با قدرت رفته و حق کشور را از جامعه جهانی گرفته بود، خوشحال بود ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_سوم صدای ضربان قلبم رو از گوشهای ملتهبم میشنیدم و
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_چهارم
قلبم به درد آمد.
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟ ! من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz