🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[•
#قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_نهم
حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت.
یه شب ساعت 9:00 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه.
گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد:
+سلام خانم خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنونم عزیزم. به لطف شما خوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟
+من که نمی تونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم.
_کجایی؟
+شما کجایی خانمی؟
_خونه مامانم.
+آماده شو میام دنبالت بریم جایی.
_نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند.
+چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون.
_جون من محسن؟؟ کجا؟
+بهت میگم. خداحافظ.
زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود 80 متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم.
زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:
+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الآن در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید. چون امکان داره بیرون بریم برای شام.
محافظِ که اسمش حسین بود گفت:
_ «حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟»
+جای گرونی نیست.
خندیدو گفت: «میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه.»
گفتم رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم.
حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم.
پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی
بہ قلــم🖊:
#عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•]
@Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃